معرفی کتاب رستم و ضحاک اثر مهدی صلح جو

رستم و ضحاک

رستم و ضحاک

4.5
1 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

1

ناشر
کدیور
شابک
9786223771132
تعداد صفحات
172
تاریخ انتشار
1403/11/22

توضیحات

        رستم و ضحاک – حماسه‌ای نو از دل اسطوره‌ها
در  آن زمان که رستم دستان به چاه شرارت نابرادر شغاد افتاد از دل شکافی از سنگ در دماوند ضحاک مار دوش از بند رها و بر زمین قدم برداشت ...
در میان غبار تاریخ، جایی که حقیقت و افسانه در هم می‌آمیزند، نبردی سرنوشت‌ساز در حال شکل‌گیری است. رستم و ضحاک، روایتی تازه و نفس‌گیر از کهن‌ترین نبرد خیر و شر، با نگاهی نو به افسانه‌ای جاودان.
ضحاک، پادشاهی که سایه‌اش بر ایران‌زمین گسترده است، با دستانی آلوده به خون، تاج بر سر دارد. اما در دل شب‌های تاریک، امیدی جوانه می‌زند—رستم، پهلوانی از دل اسطوره‌ها، که قدم در راهی پرمخاطره می‌گذارد تا سرنوشت را دگرگون سازد.
این کتاب، با زبانی پرشور و صحنه‌هایی خیره‌کننده، شما را به قلب نبردی عظیم می‌کشاند. از سرزمین‌های پوشیده از شن و آتش، تا کاخ‌های زرین و سایه‌های مرگبار، هر صفحه از این داستان، ضربان قلبتان را تندتر خواهد کرد.
اگر به دنبال روایتی هیجان‌انگیز، صحنه‌های حماسی و شخصیتی که در تاریخ جاودانه می‌شود، هستید، رستم و ضحاک را از دست ندهید. این بار، داستان را طور دیگری خواهید خواند—با پیچشی تازه و نبردی که هنوز پایانش را نمی‌دانید...
      

یادداشت‌ها

مهدی

مهدی

1404/1/7

خان اول
د
          خان اول
در بن آن ظلمت بی‌کران، چشم بسته بود. هوا به سختی در آن فضا جریان می‌یافت. قادر به تکان خوردن و جنبیدن نبود، هرچند که میل دیوانه‌واری به حرکت داشت.
در آن تاریکی مطلق و سکوت خفقان‌آور، به جای اندیشه در خون‌هایی که به ناحق ریخته بود، تنها و تنها به رهایی فکر می‌کرد. انگار بشریت دیگر وجود نداشت و در اعماق آن تاریکی مطلق بلعیده شده بود.
«حتی اگر هم ده هزار سال در این بن زندانی باشم، هیچگاه از کارهایی که کرده‌ام پشیمان نخواهم شد.» رگ‌های گردنش متورم شده بود و دندان‌هایش را به هم فشرده می فشرود. پر از خشم بود، پر از گلایه، پر از شکایت. نفرین‌های او در سکوت مطلق آن فضا طنین انداز بود.
پنداشت او کیست. آنکه به قتل پدر تشویقش نمود. آنکه فریبش داد و آن مار ها را بر شانه‌اش رویاند.
چشم گشود و با تمام قوا نامش را فریاد کشید: «ای اهریمن!» صدایش در درون آن شکاف می پیچید و چشم نهفته در آن را آشکار می کرد. با انزجار و خشم کلام خود را ادامه داد گویی حضورش را حس می کرد که گفت: «ای اهریمن، تو باعث این فلاکت شدی. تو من را به این راه کشاندی. تو باید من را نجات بدهی.» صدایی در کنار گوشش زمزمه کرد: «اما تو خیلی وقته که نجات پیدا کردی.»
در لحظه آن صدا لرزه ای بر جانش انداخت و سراپا ترس شد.
ضحاک کمی سرش را به اطراف چرخاند، اما در آن تاریکی مطلق چیزی قابل دیدن نبود. با صدایی که می‌لرزید گفت: «تو.... تو.... تو اینجا ه... هستی؟»
این بار صدا از روبه‌روی به گوش رسید: «من همیشه اینجا بودم، از اولین لحظه تا حالا.»
کمی از ترس ضحاک فروکش کرد و با لحنی گلایه آمیز گفت: «پس در این صورت چرا کمکم نکردی؟ چرا گذاشتی که اون فریدون منو اینجا زندانی کنه؟»
اهریمن خنده‌ای تمسخرآمیز کرد و گفت: «اون می‌خواست تو رو بکشه و من توان مقابله با فریدون را نداشتم. پس تنها کاری که ازمن می آمد را انجام دادم. خودم رو به شکل فرشته درآوردم و بهش وحی کردم که از کشتن تو دست بکشد و تو را درون این شکاف محبوس کند و اون هم فریب خورد و کاری را که من می خواستم انجام داد.»
ضحاک لحظه‌ای به فکر فرو رفت و گفت: «اگر چنین است، پس چرا مرا این همه سال در اینجا محبوس نگه داشتی؟»
اهریمن گفت: «اون‌ها به اوج قدرت خودشون رسیده بودن و این در حالی بود که تو ضعیف و ناتوان شده بودی. لازم بود تا زمانی بگذرد و گذشت زمان همه چیز رو درست کرد.
اکنون آنها سست، ضعیف و بی اراده هستند و این در حالی است که تو قوی و مصمم تر از هر زمانی هستی. در طول این حبس طولانی مدت، تو تبدیل به کسی شدی که هزاران برابر قوی‌تر از چیزی که بودی هستی.»
ضحاک اخم‌هایش را در هم کشید و گفت: «پس اگر اینطوره، مرا آزاد کن.»
اهریمن پرسید: «چرا می‌خواهی آزاد بشی؟»
ضحاک فریاد کشید: «خفقان‌آوره. نمی‌توانم تکان بخورم. دارم عذاب می‌کشم.»

        

1