مقررات

مقررات

مقررات

سینتیا لرد و 1 نفر دیگر
3.5
11 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

27

خواهم خواند

5

لیست‌های مرتبط به مقررات

پسری که دنبال باد رفتخط خطی های منفلوریان خیلی یواش کار می کند

کودکان با نیازهای ویژه

76 کتاب

🧑‍🦼کودک با نیازهای ویژه🧑‍🦯 به معنای کودکی است که ممکن است به دلیل یک مشکل پزشکی، عاطفی یا یادگیری به کمکی اضافی نیاز داشته باشد. این بچه‌ها علاوه بر ویژگی‌ها و نیازهای کودکان عادی، ویژگی‌ها و نیازهای خاصی نیز دارند. مثل افراد ناشنوا، نابینا، سندروم داون، کم توان ذهنی، اختلال طیف اوتیسم و غیره. در زیر چند کتاب را برای آشنایی کودکان و نوجوانان با این گروه از عزیزان معرفی میکنم: 📊گروه سنی ب + ج: 📕کتاب پارک: کم توان ذهنی ⬅️ پسری که به دنبال باد رفت + خط خطی های من 📗بداهه: کم توان ذهنی ⬅️ مجموعه کتاب بچه‌های متفاوت (فلوریان خیلی یواش کار میکند + میا) 📘نردبان: کم توان ذهنی ⬅️ ذهن شگفت انگیز من + برادرم اوتیسم دارد + دوستم سندرم دان دارد + دختری با قدرت جادویی 📙موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان: ناشنوا و معلول ⬅️ ۱۸+۲ دارکوب + هفت اسب هفت رنگ 📒محراب قلم: ناشنوا و کم توان ذهنی ⬅️ مجموعه کتاب خواندنی های مهم من (اوتیسم + ناشنوایی) + دنیای میلا 📔فاطمی: نابینا ⬅️ چشمهایت را ببند 📓بوی کاغذ: کم‌توان/ معلول/ توانیاب ⬅️ مجموعه کتاب کودکان توانایی های متفاوت دارند 📙چشمه: معلول ⬅️ او و آنها 📕 مهرسا: کم‌توان/ معلول/ توانیاب ⬅️ کافیه بپرسی 📘 فراروان: کم توان ذهنی ⬅️ دوستی مثل سایمون + برادرم چارلی 📗 اسحاق: کم توان ذهنی ⬅️ گردش با یان 📔 بهزیستی: کم توان ذهنی ⬅️ داستان امید و اتیسم 📕دانژه: کم توان ذهنی + وسواس ⬅️ دنیای راسل + پسر پر انرژی + ده لاک پشت در سه شنبه 📊گره سنی د + ه + و: 📓پیدایش : کم توان ذهنی ⬅️ تصویر آخر + ماهی بالای درخت (رمانهای نوجوان راجع به شخصیتی که اوتیسم و خوانش پریشی دارد) 📔ایران بان: کم توان ذهنی ⬅️ هیچ رازی درمیان نیست (رمان نوجوان درباره شخصیتی که اوتیسم دارد) 📒افق: کم توان ذهنی و حرکتی ⬅️ ماجرای عجیب سگی در شب + مقررات + تابستان قوها + آسمان سرخ در سپیده دم (رمانهای نوجوان در مورد شخصیتی که اوتیسم و هیدروسفالی دارد) + ربات خرابکار 📕پرتقال: کم توان ذهنی و حرکتی ⬅️ روی چرخ زندگی + گردبادهای مغز من + زمین سیار‌ه‌ای آبی است + مجموعه من جوکم (رمانهای نوجوان درباره معلولیت و اوتیسم) 📗کانون پرورش فکری: نابینا ⬅️ پولینا چشم و چراغ کوهپایه + پیروزی بر شب + فقط بابا میتواند من را از خواب بیدار کند (رمانهای نوجوان در مورد شخصیتی که نابینایی دارد) 📘 فراروان: کم توان ذهنی ⬅️ هیچ کس شبیه دیگری نیست + اگر هفت بار زمین خوردی بار هشتم بلند شو (رمانهایی در مورد شخصیتی که اوتیسم دارد) 📕 ثالث: معلول ⬅️ پای چپ من (رمانی درباره فلج مغزی) 📒 ققنوس: کم توان ذهنی ⬅️ به من نگاه کن (رمانی درباره اوتیسم) 📓 قطره: کم توان ذهنی ⬅️ بادام (رمانی درباره هیدروسفالی) 📔 ارجمند: کم توان ذهنی ⬅️ متولد روز آبی (رمانی درباره اوتیسم) 📗 کتابستان: کم توان ذهنی و حرکتی ⬅️ ملودی سکوت (رمانی درباره فلج مغزی) 📕 چشمه: کم توان ذهنی ⬅️ چرا می‌پرم (خاطراتی درباره اوتیسم) 📘هیرمند:  معلول ⬅️ شگفتی (رمانی درباره ناهنجاری جسمی ژنتیکی) 📓 قدیانی: معلول ⬅️ مثل هیچ کس (رمان نوجوان درباره خانواده‌ای که درآن نوزادی معلول به دنیا می‌آید) نکته اول: بعضی از این کتب را ناشران دیگری، با عناوین کمابیش مشابه چاپ کردن نکته دوم: بنظرم این جامعترین فهرست مربوطه باشه ولی اگر کسی کتاب دیگری میشناسه لطفا بهم خبر بده #بهزیستی #معلول

64

یادداشت‌های مرتبط به مقررات

        به قول آرمینا:
اخطار! یک عدد ریویوی طولانی ملال‌آور پیش روی شماست.
[آیکون: از ما گفتن
1- راستش این است که این کتاب می‌توانست همان نیمه شب جمعه تمام شود. همان وقتی که بشری با ما -من و زهرایی که بالای سر زینبِ تب‌دار، بیدار نشسته بود- خداحافظی کرد و رفت تا مسواک بزند و بخوابد. امّا نشد. یعنی عذاب وجدانِ کارهای مانده‌ برای فردا و همین‌طور احساس مسئولیت نسبت به خوشحالی چنبره زده در دلم، بهم اجازه نداد از صفحه‌ی 94 جلوتر بروم...
2- آن شب تمام نشد و فردایش هم. و بعد این سه روز کذایی شروع شد. سه روز بدوبدو در راهروهای دانشکده دنبال کارهای اداری. از این اتاقِ آموزش به آن یکی. از سایت به دفتر گروه. در راه‌پلّه‌ها با سردرد نفس‌بُر و با نبضی که در شقیقه‌ها -و در جشم‌ها حتّی- می‌زد... سه روز آکنده از خشم و نومیدی و حسرت و احساس بیهودگی...
و دروغ نگفته‌ام اگر بگویم همراهی این کتاب با من (گذشته از همراهی دوستی عزیـــــز) این سه روز سیاه‌وسفید را رنگی کرد! گاه‌وبی‌گاه -وقتی منتظر بودم تا صفحه‌ای که باید پرینت می‌گرفتم لود شود یا وقتی که چشم‌به‌راه فلان مسئول آموزش بودم تا از ناکجا!!! به اتاقش برگردد- از کیفم درش می‌آوردم و یک دو-سه صفحه‌ای می‌خواندم و به معنای حقیقی کلمه، فارغ می‌شدم! می‌رفتم به دنیایی که فرسنگ‌ها از این‌جا و اکنونم فاصله داشت. و چه خوب بود این رفتن. و چه قدر ضروری...
3- و از همه بهتر، امروز بود. وقتی ساعت دوازده و بیست دقیقه فهمیدم تا ساعت یک و نیم که یکی از همین فلان مسئول‌ها بیاید، هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. و ناچار رفتم نمازخانه. تاریک بود. چراغ‌ها خاموش و پنکه‌های سقفی روشن. و این طرف و آن طرف، یکی دو نفر خوابیده بودند. نشستم یک گوشه و در همان تاریکی بازش کردم و یک نفس چهل و پنج صفحه خواندم تا اذان گفتند...
4- و همین نیم ساعت پییش، آخرین نیم ساعتی که لازم داشتم برای تمام کردنش، نصیبم شد. دستمال دم دست نداشتم و مجبور بودم از یاری سبز آستین‌های کوتاهم!!! استفاده کنم برای اشک‌های راه افتاده‌ام!
(شما جدّی نگیرید! من خیلی راحت به گریه می‌افتم! و اغلب وقت‌ها هم گریه‌ام برای «یک چیز دیگر» است!)
5- تمام شد.
6- شاید داستانی معمولی بود. شاید کلیشه‌ای بود. (بود؟). یک بچّه‌ی معلول، یک بچّه‌ی نفهم!!! که آن یکی را مسخره می‌کرد و قهرمانی که باید می‌آموخت معلول و سالم تفاوتی ندارند و معلول‌ها هم ورای محدودیت‌های ظاهری‌شان، درست مثل دیگرانند. با همان احساسات، با همان آرزوها، گیرم با توانی کم‌تر و راهی دشوارتر تا تحقّقشان.
7- درس اخلاق است؟ «رو» ست؟ نمی‌دانم. برای من این طور نبود. «کم»یش به این باور من برمی‌گردد که: «زندگی واقعی، گاهی/خیلی وقت‌ها کلیشه‌ای است». جوری که تعریف کردنش برای آدم‌ها، حسّی مشابه تعریف کردن فیلم‌ها یا داستان‌ها دارد.
[آیکون: جمله‌ی طلایی بهاره ابن‌علیان بدین مضمون که «گاهی وقت‌های زندگی واقعی شبیه گاهی وقت‌های فیلم‌هاست یا شاید هم برعکس! گاهی وقت‌های فیلم‌ها شبیه گاهی وقت‌های زندگی واقعی است»
8- و «بیش‌»یش برمی‌گردد به هنر نویسنده. که در حجمی نسبتاً کم توانسته بود به این موضوع شاید تکراری (واقعاً تکراری بود؟ من که تا به حال، داستانی برای این گروه از مخاطبین با این مضمون نخوانده بودم) از زاویه‌ای نو بپردازد. اغلب شخصیت‌های اصلی خوب درآمده بودند. از جمله کاترین، جیسون و خود دیوید (که من خیلی دوستش داشتم! :( ). با تکیه‌کلام‌ها و ویژگی‌هایی که زود در ذهن خواننده خاصّشان می‌کرد و از «یکی مثل همه بودن» نجاتشان می‌داد. از این جمله بود علاقه‌ی کاترین به نقّاشی، علاقه‌ی جیسون به موسیقی و همه‌ی همه‌ی علایق و مشغولیت‌های دیوید.
9- خود بحث «مقرّرات» و نشان دادن این که چه‌طور گذران روزمرّه‌ی کاترین و دیوید به وجودشان گره خورده بود هم، از دیگر نقاط جالب داستان بود که مطمئنّم حالاحالاها ذهن من را به خودش مشغول خواهد کرد...
10- روند قصّه هم برای من جذّاب بود. ضرباهنگ تندش و این که چند موضوع را به طور همزمان دنبال می‌کرد. رابطه‌ی کاترین با دیوید، رابطه‌ی کاترین با جیسون، دوستی کاترین با کریستی، پیچیدگی‌های رابطه‌ی کاترین با پدرش، همه به طور جداگانه موضوع قصّه بودند. که این آخری -دستِ‌کم از نظر من- بسیار جدّی است. این که چه‌طور بسیاری وقت‌ها در خانواده‌هایی که فرزند معلول دارند، نیازهای فرزندان سالم نادیده گرفته می‌شود.
11- رابطه‌ی کاترین و جیسون هم -شاید به واسطه‎ی شیوه‌ی ارتباطی عجیبشان- خیلی خاص و قشنگ بود. جمله‌های گسسته و بریده‌بریده‌ی جیسون به شدّت در خلق فضا و انتقال کیفیت رابطه‌ی این دو نقش ایفا می‌کرد. نمی‌دانم در زبان اصلی این جمله‌ها چه طور بوده‌اند، امّا در فارسی که خیلی خوب حس را منتقل می‌کردند.
12- عنوان‌گذاری فصول را هم دوست داشتم و همین‌طور طرح جلد نسخه‌ی اوریجینال را که چه قدر خوب این قانون را یادآوری می‌کند: جای اسباب‌بازی توی آکواریوم نیست! :)
13- ترجمه‌ی خانم عبیدی مثل همیشه خوب بود. گرچه چند اشکال جزئی دیدم که می‌تواند ناشی از بی‌دقّتی در ویراستاری باشد و نه کار مترجم.
14- و چه‌قدر، چه‌قدر فصل آخرش را دوست داشتم! چه قدر خوب تمامش کرده بود... [آیکون: راضی 
15- شاید داستان کمی کوتاه بود! شاید هم نبود و همین‌جوری خوب بود! نمی‌دانم! [آیکون: خوددرگیر
16- خیلی «هم، هم» کردم! این هم، آن هم، ... :) خلاصه‌اش این که قصّه‌ی خوبی بود! بخوانیدش. و خواندنش را به بچّه‌هایی که دوروبرشان کودک یا نوجوان معلولی هست، توصیه کنید! ثواب دارد! :)
17- شاید قسمت بود که من این‌طور جُرعه‌جُرعه بخوانمش و نه یک نفس. شاید خواندنش این طور بیش‌تر چسبید. در هر حال، اشاره‌های مداومش به «قورباعه و وزغ» محبوبم هم!!! در برانگیختن علاقه‌ی من پُربی‌تأثیر نبوده است! ؛)
(اگر مجموعه‌ی «قورباعه و وزغ» اثر آرنولد لوبل را خوانده‌ و دوست داشته‌اید، از خواندن این کتاب بیش‌تر لذّت خواهید برد. بی شک!)
+ با تشکّر فراوان از این سه تن:
اوّل: رؤیای جهار و بلکه چهل ستاره‌ام! که اوّلین بار در وبلاگ او این کتاب به جمیع خوانندگان توصیه شد! دوست نادیده‌ی روزبه‌روز دوست‌داشتنی‌ترم...
و بنده هم که... در جریانید! انسانِ توصیه‌گوش‌کّنی هستم! آن هم وقتی توصیه‌گر، رؤیا باشد! :)
دوم: بشرای عزیزم که مثال یک بچّه‌ی حرف‌گوش‌کّنِ خوب،رفت نمایشگاه و این را خرید و بعد هم با طیب خاطر به من امانتش داد! :) :-*
سوم: لیلی خوبمان که هم‌چنان، ترس از دیدار کامنت‌هاش مرا به ریویو نوشتن وامی‌دارد (و البتّه درگوشی بگویم که شوق دیدار کامنت‌های مهربانانه و تشویق‌کننده‌اش هم ایضاً! :) ؛) )
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

          
بسم‌الله 
ساعت ۰۰:۱۴ بامداد
از صدای رعد و برق می‌پرم. یکی از بچه‌ها گریه می‌کند. شیشه پنجره‌ها تکان می‌خورند. تا پسرک آرام شود و چشم‌هایش روی هم بیفتند، خواب از سرم می‌پرد. می‌روم تا کتاب مقررات را تمام کنم.

ساعت ۱:۱۳ 
نقد بنویسم؟ نقدش را همین الان که تمامش کردم،بنویسم؟ نمی‌توانم. چشم‌هایم خسته است. گریه کرده‌ام. این کتاب با یک رنگ جدید و اضافه علامت‌گذاری شده.سبز؛ آنجاها که ترجیح دادم کتاب را ببندم و به اشکم اجازه افتادن بدهم.

ساعت ۱:۲۷
مرور این کتاب را اصلا می‌توانم بنویسم؟ نقد لوس و لِهی می‌شود. از همان‌ها که ابتدا کارکترهای کتاب را معرفی می‌کنند: کاترین دختر ۱۲ ساله، دیوید پسر هشت ساله اتیستیک، جیسون پسر ۱۴ ۱۵ ساله مبتلا به نوعی فلج، رایان پسر مزاحم و معلول آزار! ملیسا... از این مرورها که فقط پیرنگ داستان را می‌گویند دوست ندارم. چه از کتاب فهمیدی؟ پشت کلمات چه دیدی؟ کتاب کدام در را به رویت باز کرد و یا حتی بست؟!

ساعت ۱:۵۰
 چرا نمی‌خوابم؟ چون دارم فکر میکنم خارجی‌ها چقدر در مواجهه با کودکان توان‌خواه تسلیم برخورد می‌کنند! چقدر خوشم آمد که در قبال سختی‌های توان‌بخشی، نه خدا مقصر بود نه دولت. نه پدر مقصر بود نه مادر. دیوید اتیسم داشت و همه باید می‌پذیرفتنش، همین‌! تراژدی نبود، اتفاقا به طرز خوشایندی خیلی درام بود. مثل مابقی زندگی‌ها. 
مدام غلت میزنم و صحنه‌های کتابخوانی مادر دیوید پشت در اتاق کاردرمانی برای دخترش، جلوی چشمم می‌آید. آن شش جلد هری پاتر. وعده پیاده‌روی دونفره مادر و دختری در پارک و کنار دریا. آن مداد رنگی چهل و هشت رنگ برای کاترین، که تا دلش می‌خواهد طرح بزند.
نویسنده خوب روی چهره‌پردازی شخصیت‌ها کار نکرده. در بیان جزئیات چهره و صورت وقت نگذاشته. اما موهای سفید شده پدر دیوید را گفت. حتی تعداد و کثرتش را. باید می‌گفت. متکایم را بغل میکنم و با خودم می‌گویم یک روز کتابی راجع به پدرهای کودکان توان‌خواه می‌نویسم. آنها که کلماتشان را دور می‌ریزند و غرق می‌شوند توی تماشای تلویزیون، زیر و رو کردن خاک باغچه، صبح زودتر رفتن‌ها و شب دیرتر برگشتن‌ها. فقط آن موهای سفید است که غم آنها لو می‌دهد.


ساعت ۲:۱۰
آمدم سر یخچال آب بخورم که چشمم به پیراشکی شکری افتاد. توی دستم گرفتمش و خطاب به او گفتم: «فصل آخر با اینکه خیلی تحولی بود و این چرخش شخصیت پرداخت بیشتری می‌خواست، اما  چه خوب که کاترین صدایش را پیدا کرد.همه اعتراض‌هایش را گفت. خواسته‌هایش را طلب کرد. کاترین، دیوید خودش، مادر خودش و مهم‌تر از همه پدر خودش را ساخت و بدست آورد.» پیراشکی ساکت بود و با سوراخ بزرگ وسطش که مثل یک دهانِ بازِ تعجب‌زده بنظر می‌آمد، نگاهم میکرد.خوردمش تا بفهمد سکوت همه‌جا جایز نیست!

ساعت ۲:۴۴
بچه‌ها غرق خوابند. می‌روم تک تک‌شان را می‌بوسم. هم سالم‌ها را. هم پسرم که اتیسم دارد. همانجا بخودم قول می‌دهم که ماهی یک کتاب ادبیات داستانی درباره اتیسم بخوانم. و سالی یک کتاب درباره‌اش بنویسم. خوبی‌هایش، رنج‌هایش و تعالی‌اش.

ساعت ۳:۲۲
اذان صبح شد. پنجره را باز می‌کنم.پرنده‌ها می‌خوانند. باران بند آمده و همه‌جا خیس و مرطوب و‌خنک است. نسیمی می‌آید که انگار بوی دریا دارد.چشم‌هایم را می‌بندم و دعا میکنم:
*اللهم اشف کل مریض بظهور الحجة *
        

5