مقررات
در حال خواندن
1
خواندهام
29
خواهم خواند
4
توضیحات
کتاب مقررات، نویسنده سینتیا لرد.
لیستهای مرتبط به مقررات
یادداشتها
1402/1/18
1
1402/1/30
به قول آرمینا: اخطار! یک عدد ریویوی طولانی ملالآور پیش روی شماست. [آیکون: از ما گفتن 1- راستش این است که این کتاب میتوانست همان نیمه شب جمعه تمام شود. همان وقتی که بشری با ما -من و زهرایی که بالای سر زینبِ تبدار، بیدار نشسته بود- خداحافظی کرد و رفت تا مسواک بزند و بخوابد. امّا نشد. یعنی عذاب وجدانِ کارهای مانده برای فردا و همینطور احساس مسئولیت نسبت به خوشحالی چنبره زده در دلم، بهم اجازه نداد از صفحهی 94 جلوتر بروم... 2- آن شب تمام نشد و فردایش هم. و بعد این سه روز کذایی شروع شد. سه روز بدوبدو در راهروهای دانشکده دنبال کارهای اداری. از این اتاقِ آموزش به آن یکی. از سایت به دفتر گروه. در راهپلّهها با سردرد نفسبُر و با نبضی که در شقیقهها -و در جشمها حتّی- میزد... سه روز آکنده از خشم و نومیدی و حسرت و احساس بیهودگی... و دروغ نگفتهام اگر بگویم همراهی این کتاب با من (گذشته از همراهی دوستی عزیـــــز) این سه روز سیاهوسفید را رنگی کرد! گاهوبیگاه -وقتی منتظر بودم تا صفحهای که باید پرینت میگرفتم لود شود یا وقتی که چشمبهراه فلان مسئول آموزش بودم تا از ناکجا!!! به اتاقش برگردد- از کیفم درش میآوردم و یک دو-سه صفحهای میخواندم و به معنای حقیقی کلمه، فارغ میشدم! میرفتم به دنیایی که فرسنگها از اینجا و اکنونم فاصله داشت. و چه خوب بود این رفتن. و چه قدر ضروری... 3- و از همه بهتر، امروز بود. وقتی ساعت دوازده و بیست دقیقه فهمیدم تا ساعت یک و نیم که یکی از همین فلان مسئولها بیاید، هیچ کاری از دستم برنمیآید. و ناچار رفتم نمازخانه. تاریک بود. چراغها خاموش و پنکههای سقفی روشن. و این طرف و آن طرف، یکی دو نفر خوابیده بودند. نشستم یک گوشه و در همان تاریکی بازش کردم و یک نفس چهل و پنج صفحه خواندم تا اذان گفتند... 4- و همین نیم ساعت پییش، آخرین نیم ساعتی که لازم داشتم برای تمام کردنش، نصیبم شد. دستمال دم دست نداشتم و مجبور بودم از یاری سبز آستینهای کوتاهم!!! استفاده کنم برای اشکهای راه افتادهام! (شما جدّی نگیرید! من خیلی راحت به گریه میافتم! و اغلب وقتها هم گریهام برای «یک چیز دیگر» است!) 5- تمام شد. 6- شاید داستانی معمولی بود. شاید کلیشهای بود. (بود؟). یک بچّهی معلول، یک بچّهی نفهم!!! که آن یکی را مسخره میکرد و قهرمانی که باید میآموخت معلول و سالم تفاوتی ندارند و معلولها هم ورای محدودیتهای ظاهریشان، درست مثل دیگرانند. با همان احساسات، با همان آرزوها، گیرم با توانی کمتر و راهی دشوارتر تا تحقّقشان. 7- درس اخلاق است؟ «رو» ست؟ نمیدانم. برای من این طور نبود. «کم»یش به این باور من برمیگردد که: «زندگی واقعی، گاهی/خیلی وقتها کلیشهای است». جوری که تعریف کردنش برای آدمها، حسّی مشابه تعریف کردن فیلمها یا داستانها دارد. [آیکون: جملهی طلایی بهاره ابنعلیان بدین مضمون که «گاهی وقتهای زندگی واقعی شبیه گاهی وقتهای فیلمهاست یا شاید هم برعکس! گاهی وقتهای فیلمها شبیه گاهی وقتهای زندگی واقعی است» 8- و «بیش»یش برمیگردد به هنر نویسنده. که در حجمی نسبتاً کم توانسته بود به این موضوع شاید تکراری (واقعاً تکراری بود؟ من که تا به حال، داستانی برای این گروه از مخاطبین با این مضمون نخوانده بودم) از زاویهای نو بپردازد. اغلب شخصیتهای اصلی خوب درآمده بودند. از جمله کاترین، جیسون و خود دیوید (که من خیلی دوستش داشتم! :( ). با تکیهکلامها و ویژگیهایی که زود در ذهن خواننده خاصّشان میکرد و از «یکی مثل همه بودن» نجاتشان میداد. از این جمله بود علاقهی کاترین به نقّاشی، علاقهی جیسون به موسیقی و همهی همهی علایق و مشغولیتهای دیوید. 9- خود بحث «مقرّرات» و نشان دادن این که چهطور گذران روزمرّهی کاترین و دیوید به وجودشان گره خورده بود هم، از دیگر نقاط جالب داستان بود که مطمئنّم حالاحالاها ذهن من را به خودش مشغول خواهد کرد... 10- روند قصّه هم برای من جذّاب بود. ضرباهنگ تندش و این که چند موضوع را به طور همزمان دنبال میکرد. رابطهی کاترین با دیوید، رابطهی کاترین با جیسون، دوستی کاترین با کریستی، پیچیدگیهای رابطهی کاترین با پدرش، همه به طور جداگانه موضوع قصّه بودند. که این آخری -دستِکم از نظر من- بسیار جدّی است. این که چهطور بسیاری وقتها در خانوادههایی که فرزند معلول دارند، نیازهای فرزندان سالم نادیده گرفته میشود. 11- رابطهی کاترین و جیسون هم -شاید به واسطهی شیوهی ارتباطی عجیبشان- خیلی خاص و قشنگ بود. جملههای گسسته و بریدهبریدهی جیسون به شدّت در خلق فضا و انتقال کیفیت رابطهی این دو نقش ایفا میکرد. نمیدانم در زبان اصلی این جملهها چه طور بودهاند، امّا در فارسی که خیلی خوب حس را منتقل میکردند. 12- عنوانگذاری فصول را هم دوست داشتم و همینطور طرح جلد نسخهی اوریجینال را که چه قدر خوب این قانون را یادآوری میکند: جای اسباببازی توی آکواریوم نیست! :) 13- ترجمهی خانم عبیدی مثل همیشه خوب بود. گرچه چند اشکال جزئی دیدم که میتواند ناشی از بیدقّتی در ویراستاری باشد و نه کار مترجم. 14- و چهقدر، چهقدر فصل آخرش را دوست داشتم! چه قدر خوب تمامش کرده بود... [آیکون: راضی 15- شاید داستان کمی کوتاه بود! شاید هم نبود و همینجوری خوب بود! نمیدانم! [آیکون: خوددرگیر 16- خیلی «هم، هم» کردم! این هم، آن هم، ... :) خلاصهاش این که قصّهی خوبی بود! بخوانیدش. و خواندنش را به بچّههایی که دوروبرشان کودک یا نوجوان معلولی هست، توصیه کنید! ثواب دارد! :) 17- شاید قسمت بود که من اینطور جُرعهجُرعه بخوانمش و نه یک نفس. شاید خواندنش این طور بیشتر چسبید. در هر حال، اشارههای مداومش به «قورباعه و وزغ» محبوبم هم!!! در برانگیختن علاقهی من پُربیتأثیر نبوده است! ؛) (اگر مجموعهی «قورباعه و وزغ» اثر آرنولد لوبل را خوانده و دوست داشتهاید، از خواندن این کتاب بیشتر لذّت خواهید برد. بی شک!) + با تشکّر فراوان از این سه تن: اوّل: رؤیای جهار و بلکه چهل ستارهام! که اوّلین بار در وبلاگ او این کتاب به جمیع خوانندگان توصیه شد! دوست نادیدهی روزبهروز دوستداشتنیترم... و بنده هم که... در جریانید! انسانِ توصیهگوشکّنی هستم! آن هم وقتی توصیهگر، رؤیا باشد! :) دوم: بشرای عزیزم که مثال یک بچّهی حرفگوشکّنِ خوب،رفت نمایشگاه و این را خرید و بعد هم با طیب خاطر به من امانتش داد! :) :-* سوم: لیلی خوبمان که همچنان، ترس از دیدار کامنتهاش مرا به ریویو نوشتن وامیدارد (و البتّه درگوشی بگویم که شوق دیدار کامنتهای مهربانانه و تشویقکنندهاش هم ایضاً! :) ؛) )
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1