یادداشت هانا خوشقدم

مقررات
        
بسم‌الله 
ساعت ۰۰:۱۴ بامداد
از صدای رعد و برق می‌پرم. یکی از بچه‌ها گریه می‌کند. شیشه پنجره‌ها تکان می‌خورند. تا پسرک آرام شود و چشم‌هایش روی هم بیفتند، خواب از سرم می‌پرد. می‌روم تا کتاب مقررات را تمام کنم.

ساعت ۱:۱۳ 
نقد بنویسم؟ نقدش را همین الان که تمامش کردم،بنویسم؟ نمی‌توانم. چشم‌هایم خسته است. گریه کرده‌ام. این کتاب با یک رنگ جدید و اضافه علامت‌گذاری شده.سبز؛ آنجاها که ترجیح دادم کتاب را ببندم و به اشکم اجازه افتادن بدهم.

ساعت ۱:۲۷
مرور این کتاب را اصلا می‌توانم بنویسم؟ نقد لوس و لِهی می‌شود. از همان‌ها که ابتدا کارکترهای کتاب را معرفی می‌کنند: کاترین دختر ۱۲ ساله، دیوید پسر هشت ساله اتیستیک، جیسون پسر ۱۴ ۱۵ ساله مبتلا به نوعی فلج، رایان پسر مزاحم و معلول آزار! ملیسا... از این مرورها که فقط پیرنگ داستان را می‌گویند دوست ندارم. چه از کتاب فهمیدی؟ پشت کلمات چه دیدی؟ کتاب کدام در را به رویت باز کرد و یا حتی بست؟!

ساعت ۱:۵۰
 چرا نمی‌خوابم؟ چون دارم فکر میکنم خارجی‌ها چقدر در مواجهه با کودکان توان‌خواه تسلیم برخورد می‌کنند! چقدر خوشم آمد که در قبال سختی‌های توان‌بخشی، نه خدا مقصر بود نه دولت. نه پدر مقصر بود نه مادر. دیوید اتیسم داشت و همه باید می‌پذیرفتنش، همین‌! تراژدی نبود، اتفاقا به طرز خوشایندی خیلی درام بود. مثل مابقی زندگی‌ها. 
مدام غلت میزنم و صحنه‌های کتابخوانی مادر دیوید پشت در اتاق کاردرمانی برای دخترش، جلوی چشمم می‌آید. آن شش جلد هری پاتر. وعده پیاده‌روی دونفره مادر و دختری در پارک و کنار دریا. آن مداد رنگی چهل و هشت رنگ برای کاترین، که تا دلش می‌خواهد طرح بزند.
نویسنده خوب روی چهره‌پردازی شخصیت‌ها کار نکرده. در بیان جزئیات چهره و صورت وقت نگذاشته. اما موهای سفید شده پدر دیوید را گفت. حتی تعداد و کثرتش را. باید می‌گفت. متکایم را بغل میکنم و با خودم می‌گویم یک روز کتابی راجع به پدرهای کودکان توان‌خواه می‌نویسم. آنها که کلماتشان را دور می‌ریزند و غرق می‌شوند توی تماشای تلویزیون، زیر و رو کردن خاک باغچه، صبح زودتر رفتن‌ها و شب دیرتر برگشتن‌ها. فقط آن موهای سفید است که غم آنها لو می‌دهد.


ساعت ۲:۱۰
آمدم سر یخچال آب بخورم که چشمم به پیراشکی شکری افتاد. توی دستم گرفتمش و خطاب به او گفتم: «فصل آخر با اینکه خیلی تحولی بود و این چرخش شخصیت پرداخت بیشتری می‌خواست، اما  چه خوب که کاترین صدایش را پیدا کرد.همه اعتراض‌هایش را گفت. خواسته‌هایش را طلب کرد. کاترین، دیوید خودش، مادر خودش و مهم‌تر از همه پدر خودش را ساخت و بدست آورد.» پیراشکی ساکت بود و با سوراخ بزرگ وسطش که مثل یک دهانِ بازِ تعجب‌زده بنظر می‌آمد، نگاهم میکرد.خوردمش تا بفهمد سکوت همه‌جا جایز نیست!

ساعت ۲:۴۴
بچه‌ها غرق خوابند. می‌روم تک تک‌شان را می‌بوسم. هم سالم‌ها را. هم پسرم که اتیسم دارد. همانجا بخودم قول می‌دهم که ماهی یک کتاب ادبیات داستانی درباره اتیسم بخوانم. و سالی یک کتاب درباره‌اش بنویسم. خوبی‌هایش، رنج‌هایش و تعالی‌اش.

ساعت ۳:۲۲
اذان صبح شد. پنجره را باز می‌کنم.پرنده‌ها می‌خوانند. باران بند آمده و همه‌جا خیس و مرطوب و‌خنک است. نسیمی می‌آید که انگار بوی دریا دارد.چشم‌هایم را می‌بندم و دعا میکنم:
*اللهم اشف کل مریض بظهور الحجة *
      
81

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.