بیلیارد در ساعت نه و نیم

بیلیارد در ساعت نه و نیم

بیلیارد در ساعت نه و نیم

هاینریش بل و 1 نفر دیگر
3.8
8 نفر |
4 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

13

خواهم خواند

9

رمان بیلیارد در ساعت نه و نیم، رمانی است که در سال 1959 به قلم هاینریش بل نوشته شد . کل داستان کتاب در روز 6 سپتامبر 1958 اتفاق می افتد، اما از طریق بازگویی خاطرات کاراکترها، به روزهای گذشته نیز پرداخته می شود. مخالفت آشکار و تند هاینریش بل با فاشیسم و جنگ، سرشت داستان تکان دهنده ی شخصیتی به نام رابرت فامل را شکل می دهد. فامل، برخلاف داشتن عقاید ضدنازی، پس از کشیده شدن پایش به جنگ جهانی دوم و فرماندهی نیروهای آلمانی درحال عقب نشینی، تلاش می کند تا زندگی عادی خود را در پایان جنگ از نو بسازد. او به برنامه ای سخت و دقیق می پیوندد که شامل بازی روزانه ی بیلیارد می شود. وقتی که این برنامه ی روزمره ی او توسط دوستی قدیمی به هم می ریزد، فامل مجبور می شود تا با خاطرات جمعی و شخصی دردناکی روبه رو شود.

یادداشت‌های مرتبط به بیلیارد در ساعت نه و نیم

          بیلیارد در ساعت نه و نیم داستانی از جنگ جهانی دوم و پس از اون رو در سه نسل از یک خانواده روایت می‌کنه:
پدر بزرگی که معمار قابلی بوده و بناهای مهمی از جمله صومعه سنت‌آنتون رو ساخته. پسری که در بحبوحه جنگ (امیدوارم درست نوشته باشم) اون رو نابود می‌کنه و نوه‌ای که به ترمیم و بازسازی همون صومعه می‌پردازه.
کل داستان در روز تولد هشتاد سالگی پدر بزرگ اتفاق می‌افته که با پرش‌های زمانی متعدد و از زبان راویان مختلف گذشته و حال رو به شیوه "جریان سیال ذهنی" روایت می‌کنه.
همین مسئله باعث پیچیدگی کتاب شده که به توصیه مترجم و با تجربه خودم بهتره بدون وقفه‌های طولانی مطالعه شه.
حین خوندن این کتاب‌° عجیب یاد "سمفونی مردگان" افتادم. شاید به خاطر شیوه روایت و پیچیدگی‌های داستان و اندوهی که توی هر خط می‌شد احساسش کرد :)
یک انتقاد: ای کاش این مسئله جا بیفته که برای هر کتاب، به خصوص اون‌هایی که رسالتی فراتر از سرگرم کردن مخاطب دارن، مقدمه و یا موخره‌ای در خور نوشته بشه که هم از پیشینه نویسنده و هم از محتوای کتاب اطلاعات مفید و مختصری بده.
چیزی که تصور می‌کنم تو درک بهتر کتاب تاثیر زیادی داره...
امیدوارم این یادداشت براتون مفید بوده باشه ^^
        

28

          .


نه تسبیح دومگرو، نه فضایل مهوع دختران مهمانخانه‌دارها که در کار شکار شوهر بودند، نه سوداگری با کرسی‌های اعتراف‌گیری قرن شانزدهم که آنها را در مزایده‌های پنهانی به قیمت‌های گزاف و سرسام‌آور می‌فروختند و بعد دومگرو پول آنها را در لوکارنو خرج گناه‌های پیش‌پاافتاده می کرد، نه جرم و تقصیرهای شرم‌آور کشیشان حیله‌گر از قبیل از راه به در کردن دختران تیره‌بخت که من خود شاهد آن بودم، نه حتی سخت‌گیری‌های برزبان‌نیامده پدر؛ هیچ‌کدام نتوانست ریشه کلمه‌ای را که یوهانا آن جا کنار من زیر لب گفت، یعنی «مسیح»، در وجودم بخشکاند. در بحبوحه آن تلخ‌کامی‌ها و بیهودگی‌های قدیم، وقتی روی اقیانوس یخ‌زده آینده، با بی‌کسی و تنهایی دست و پنجه نرم می‌کردم و خود را با خندیدن تسلی می‌دادم لحظه‌ای نشد که این کلمه در وجودم کشته و نابود شود. من داوود بودم، پسری کوچک با سنگ‌قلاب؛ دانیال، پسری کوچک در لانه شیرها، و حاضر و آماده که به چیزی پیش‌بینی‌نشده تن بدهم: مرگ یوهانا در سوم سپتامبر 1909.
        

2