یادداشت محمدقائم خانی

بیلیارد در ساعت نه و نیم
        .


نه تسبیح دومگرو، نه فضایل مهوع دختران مهمانخانه‌دارها که در کار شکار شوهر بودند، نه سوداگری با کرسی‌های اعتراف‌گیری قرن شانزدهم که آنها را در مزایده‌های پنهانی به قیمت‌های گزاف و سرسام‌آور می‌فروختند و بعد دومگرو پول آنها را در لوکارنو خرج گناه‌های پیش‌پاافتاده می کرد، نه جرم و تقصیرهای شرم‌آور کشیشان حیله‌گر از قبیل از راه به در کردن دختران تیره‌بخت که من خود شاهد آن بودم، نه حتی سخت‌گیری‌های برزبان‌نیامده پدر؛ هیچ‌کدام نتوانست ریشه کلمه‌ای را که یوهانا آن جا کنار من زیر لب گفت، یعنی «مسیح»، در وجودم بخشکاند. در بحبوحه آن تلخ‌کامی‌ها و بیهودگی‌های قدیم، وقتی روی اقیانوس یخ‌زده آینده، با بی‌کسی و تنهایی دست و پنجه نرم می‌کردم و خود را با خندیدن تسلی می‌دادم لحظه‌ای نشد که این کلمه در وجودم کشته و نابود شود. من داوود بودم، پسری کوچک با سنگ‌قلاب؛ دانیال، پسری کوچک در لانه شیرها، و حاضر و آماده که به چیزی پیش‌بینی‌نشده تن بدهم: مرگ یوهانا در سوم سپتامبر 1909.
      

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.