بریده‌ای از کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم اثر هاینریش بل

 زهرا_.

زهرا_.

1403/6/30

بریدۀ کتاب

صفحۀ 285

پدر با ما مهربان بود و وقتی داشت می رفت من برای اولی بار گریه اش را دیدم. اصلا فکرش را نمی کردم که او بتواند اشک بریزد؛ آخر همیشه آدم ساکتی بود و هرگز احساساتش را بروز نمی داد؛ حتی وقتی که مجبور بود از مرخصی به سرکار برگردد و ما تا ایستگاه راه آهن بدرقه اش میکردیم، گریه نمی کرد؛ همه مان گریه می کردیم، مادر و مادربزرگ، پدربزرگ و ما، ولی او نه _ نگاه کن!

پدر با ما مهربان بود و وقتی داشت می رفت من برای اولی بار گریه اش را دیدم. اصلا فکرش را نمی کردم که او بتواند اشک بریزد؛ آخر همیشه آدم ساکتی بود و هرگز احساساتش را بروز نمی داد؛ حتی وقتی که مجبور بود از مرخصی به سرکار برگردد و ما تا ایستگاه راه آهن بدرقه اش میکردیم، گریه نمی کرد؛ همه مان گریه می کردیم، مادر و مادربزرگ، پدربزرگ و ما، ولی او نه _ نگاه کن!

6

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.