بانوی قصه

بانوی قصه

بانوی قصه

4.1
20 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

44

خواهم خواند

2

ناشر
سخن
شابک
9789643729042
تعداد صفحات
768
تاریخ انتشار
1398/6/17

توضیحات

        بانوی قصه روایتی آرام از تلاش هنرمندانه و زیبای همراز داستان برای در کنار هم نگهداشتن اعضای باقی مانده ی انسانیت و مهر روایتی از عشقی پر از تضاد ولی زیبا که در فراز و نشیبهای این تلاش شکل می گیرد.و مردی که دقیقا درخور نامش است؛حامی.
      

یادداشت ها

          بانوی قصه رمانِ خیلی معمولی و حتی دستِ پایینی محسوب میشود و محتوای فاخری ندارد! 
اما من دوستش دارم، بی اندازه! از آن کتاب هایی است که قابلیت خواندنش با عشق را در هر زمان و هر مکانی دارم! از همان ها که تعداد دفعاتی که آنرا خوانده ام از دستم در رفته! از آن مسکن ها که برای بهتر شدن حالم به آن پناه میبرم! 
بانوی قصه را دوست دارم شاید چون شبیه همرازم یا دوست دارم شبیهش باشم...
و حامی که نمونه ی یک مرد کامل و افسانه ای که احتمالا وجود خارجی ندارد! D: 
اصلا نویسنده ی کتاب جایی نوشته بود که برای نوشتن حامی از برهان خلف استفاده کردم و حامی همه ی آن چیزیست که مرد ها باید باشند و معمولا نیستند!
عشق بین همراز و حامی آرام و روان است، درگیری های عجیب و دور از منطق ندارد و همین آن را برای من جذاب میکند!
اگر از من بپرسید که بانوی قصه را بخوانیم یا نه، به آقایان میگویم بخوانند و خانم ها نه!
چون برای آقایان فرصت یادگیری ترفند و برای خانم ها حسرت و فانتزی در پی دارد!
        

13

          بدون هیییچ گونه اغراقی هییییچ کتاب یا رمانی رو تا این اندازه دوست نداشتم  و به جرئت میتونم بگم من توی این فانتزی قشنگ و عاشقانه سالهاست گیر افتادم و انگار که با اونها زندگی میکنم 
شخصیت عزیزم حامی رو که الهی نسلش زیاد بشه و نصیب ماهم بشه 😁 رو خیلی دوست داشتم ، همراز رو با اینکه چالش های اون رو توی زندگیم تجربه نکردم با تماااام وجود درک میکردم ، دلم واسه عاشقانه های سیاوش می‌رفت از اینکه از آرزوهاش گذشت واسم خیلی شجاعانه و خیلی عجیب بود ...
دردهای فریده خانم ، بچه ها و حامد رو درست روی قلبم حس میکردم زمانی که حامد واسه رها گریه میکرد ، زمانی که سرخورده و پشیمان بود ولی خیلی راه داشت تا بتونه کارهاشو جبران کنه ، همه رو حس میکردم انگار که منم عضو نادیدنی و نامرئی از اون خانواده بودم 
خلاصه که میگن یه سیب رو بندازی بالا هزار تا چرخ میخوره ولی اینو می‌دونم که تا ابد قلبم واسه جمله به جمله ی این کتاب و شخصیت هاش می تپه و ممنونم خانم پاکپور که اینجوری این عشق قشنگ رو به تصویر کشیدی و قلبمون رو اکلیلی کردی ❤️❤️❤️
        

0