پرندگان می روند در پرو می میرند و پانزده داستان دیگر
در حال خواندن
0
خواندهام
22
خواهم خواند
12
نسخههای دیگر
توضیحات
برف ملایمی می بارید، دانه های برف به نرمی پایین می آمدند طوری که انگار می ترسیدند به زمین بنشینند. چند وقتی می شد که میدان خالی بود؛ سگ لاغری که انگار خیالی در سرش بود در حالیکه پوزه به زمین می مالید سریع از میدان رد شد؛ کلاغی با احتیاط زمین نشست، چیزی به نوکش گرفت و بلافاصله پرواز کرد... یک مرد و یک دختر جوان از خرابه ای بیرون آمدند. مرد، چمدانی در دست داشت. مسن و کوتاه قد بود. پالتوی نخ نمایی تنش بود... دست یک دختر جوان مو طلایی را گرفته بود. دخترک به جلو خیره شده بود و لبخند عجیبی روی لبهایش خشکیده بود. دامنی تنش بود که برای سن و سال او زیادی کوتاه و حتی زننده بود. روبان بچه گانه ای روی موهایش داشت که آن هم مناسب او نبود و به آدم این حس را می داد که انگار از دوران بچگی اش روی سرش جا مانده بود...
یادداشتها
1401/1/11
8
1402/12/17
0