یادداشتهای سعید بیگی (143)
12 ساعت پیش
3.8
10
یک نمایشنامه از چخوف بزرگ در چهار پرده که خواندنی است و لذتبخش! ترِپلِف جوان عاشق، از نظر هنری با مادر و ناپدریش اختلاف نظر آشکار دارد و همین نکته و نیز تعریف و تمجید بیش از حد مادرش از ناپدری نویسندهاش، در ترپلف کینهای را نسبت به ناپدری ایجاد میکند و عامل بسیاری از مسائل و مشکلات بعدی میشود. تمام شخصیتهای داستان به نوعی گرفتار و سردرگم اند و جایگاه خویش را در زندگی نمییابند. مادرِ ترپلف، ناپدریاش را نگاه داشته تا در کنار او بهتر و بیشتر دیده شود. ناپدری به مادر نیاز دارد تا تکیهگاهی داشته باشد که ضمن همراهی، دائم از او تعریف و تمجید کند. ماشا گمگشته است و از ناچاری و فقط برای تغییر وضعیت، با آموزگار ازدواج میکند و هنوز در پی ترپلف است تا دلش را به دست بیاورد. مادر ماشا به دکتر علاقهمند است و از او عشق را گدایی میکند و هر چه دکتر امتناع میکند، او مشتاقتر میشود. معمولا عشق پاک را ـ حتی با زمینۀ فرهنگی خودشان ـ در بین این مردم کمتر میبینیم. در این جمع؛ تنها دایی ترپلف و دکتر قدری منطقیترند و گرنه هیچ کدام از افراد حاضر رفتار و برخوردی درست و منطقی با هم ندارند و همه زندگی بهتر را در جایی دیگر جستجو میکنند و تصور میکنند که در کنار فردی دیگر، احساس بهتری خواهند داشت و به آرامش خواهند رسید. در واقع همه درونِ زندگیِ خویش را با بیرونِ زندگیِ دیگران مقایسه میکنند و تصور میکنند که همگان خوشبخت و راضیاند و تنها ایناناند که گرفتارند و زندگی خوب و خوشی ندارند و دائم در جستجوی خوشی و خوشبختیاند. یعنی به جای جستجوی خوشبختی در درون خود و ارتقای بینش و دیدگاه خویش و شکر برای داشتههایشان، به نداشتهها میاندیشند و همواره ناراضی و سرخوردهاند. این بیماری هنوز هم از سر بسیاری از ما دست برنداشته و افراد زیادی امروز هم گرفتار این مصیبت و دیدگاه نادرست هستند و با رفتارهای نادرست؛ برای خود، اطرافیان و دیگران دردسر میسازند. چخوف شخصیت آدمها و ذهنیات آنان را به خوبی در قالب نمایشنامه به تصویر کشیده و این توصیفهای زیبا تا مدتها در یاد خواننده خواهد ماند و چه بسا اگر رفتار مشابه را در فردی مشاهده کرد، او را با شخصیت متناظر در این نمایش مقایسه کرده و با دیدن او به یاد این شخصیت بیفتد. من وقتی مقدمه را خواندم، چیز یادی دستگیرم نشد؛ اما پس از پایان مطالعۀ نمایش، کمکم متوجه موضوع شدم. آنگونه که در مقدمه آمده، گویا خودِ چخوف هم در چنین گردابی گیر افتاده و برخی مسائل و مشکلات و احساسات این شخصیتهای نمایشنامه را تجربه کرده است. البته بسیاری از ما شبیه این تجربهها را داریم، اما حتی یک مورد از تجربیاتمان را که منحصر به فرد هم بوده، به شکل داستان و نمایش در نیاوردهایم و این تفاوت یک نویسندۀ توانمند با دیگران است. سپاس آنتوان چخوف بزرگ!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
9
1403/10/9
4.0
5
نثر کتاب چون دیگر آثار زندهیاد هاشمی نژاد؛ بسیار زیبا، فاخر و خواندنی است. این سومین اثری است که از زندهیاد «قاسم هاشمی نژاد» میخوانم. نویسنده به دلیل آشنایی و تسلط بر زبان و ادب فارسی و آثار گذشتگان، زبانی روان و در عین حال محکم و استوار دارد که در این کتاب کمی سَختهتر و گُزیدهتر از دو کتاب پیشین که از او خواندهام ـ یعنی «فیل در تاریکی» و «کتاب ایّوب» ـ نمود دارد و نثرش استخواندار است و خوشخوان و ابدا خوانندۀ علاقهمند به نثر برگزیدۀ فارسی را خسته نمیکند. بدیهی است کتابی اسم و رسمدار و خوب، از نویسندهای که اکنون در بین ما نیست و آسمانی شده است؛ با یک چاپ خوب، قیمتی نجومی دارد و شوربختانه برخی ناشران، ابدا به فکر جیب قِشر کتابخوان نیستند و تنها سودای سودِ خویش به سر دارند و بس! و اگر این برنامههای کتابخوان چون فیدیبو، طاقچه و مانند آن نبود؛ کجا دست ما به این آثار ارزشمند میرسید؟ که نمیرسید! بگذریم. این کتاب به داستان زندگی بانو «خیرالنساء» مادربزرگ آقای هاشمی نژاد ـ البته به طور خلاصه ـ میپردازد و به رویدادی مهم در زندگی وی اشاره میکند. مادربزرگ در دوران جوانی، روزی پسری زیبا و نورانی را میبیند که وارد خانهاش شده و هدیهای به او میدهد و میرود. پس از رفتن پسر، خیرالنساء سردرد میگیرد و خوابش میبرد. پس از بیدار شدن حالی خوش به او دست میدهد و البته خوابی خوش هم دیده است. به زودی یک حکیم دانا میشود که نسخههایش شفا است و مردم از دور و نزدیک به او مراجعه میکنند و او دردهای آنان را درمان میکند. او که هنوز در کارهای خانه کمتجربه است؛ در پزشکی و درمان بیماران مختلف با داروهای گیاهی، به قدری ورزیده و با قدرتی ماورائی مجهز شده است که خود سرچشمهای غیردنیایی برای آن متصوّر است. به هر روی این ویژگیها در او هست تا اینکه در پیری، شبی خوابی میبیند و در بیداری همان پسر زیبا میآید و هدیه را از او میگیرد و با خود میبرد و مادربزرگ میفهمد که این عطیۀ الهی از او گرفته میشود و دیگر دوران حکیمباشی بودنش به آخر رسیده است. جالب است که با پدیدار شدن این نیروی ماورائی، خودش گرفتار سر درد و مشکلاتی دیگر میشود که همان دردها را در دیگران به راحتی شفا میدهد؛ اما از درمان خود و اعضای خانوادهاش عاجز است و با رفتن آن هدیه از منزلش، تمام سردردها و دیگر مشکلاتش برطرف میشود. شاید علت این دردها آمادگی بانوی حکیم، برای درک بهتر شرایط بیمار و درد او و تلاش بیشتر برای بهبود حال او است و شاید دلیلی دیگر در میان باشد. در بارۀ جالینوس حکیم یونانی و ابوعلی سینای حکیم هم گفتهاند که به همان بیماری از دنیا رفتهاند که مهارتشان در درمان آن فوقالعاده بوده است و این پارادوکس عجیبی است و چه بسا خداوند مهربان، میخواهد ضعف بشر مغرور را بیشتر به او بنمایاند! در مجموع کتابی خواندنی و جالب است و همانگونه که پیشتر گفتیم، کمی سختخوان است، البته پس از چند صفحه عادت میکنید و از داستان و نثر زندهیاد هاشمی نژاد، لذت خواهید برد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
6
1403/10/5
زبان روایت و نثر کتاب، ابدا جالب نیست و سختخوان است و من تا حدود صفحۀ 40 خیلی اذیت شدم تا اینکه کمی به تحمّلِ زبان سختش عادت کردم؛ اما این زبان کمی نارَوان، تا پایان کتاب زیرپوستی مرا آزار داد تا کتاب تمام شد و یک آخِییییییییییش بلند کشیدم! شوربختانه غلطهای املایی، چاپی، دستوری، جابجایی واژگان و ایرادهای نگارشی در آن دیده میشود و به نظرم کتاب به ویراستار سپرده نشده است. * نمونۀ 1: (( در صفحۀ 71 در سطر 19 میگوید؛ خاطرات تلخ جنگ داخلی و کشتهشدن آنوشای کوچولو که 8 سال بیشتر نداشت! آنوشا نام نوۀ فعلی کشیش است. آیا منظور از آنوشا او است؟ ابدا چنین نیست، زیرا در صفحات بعدی، او را در کنار پدر و مادرش ـ پسر و عروس کشیش ـ میبینیم. ظاهرا باید نام دختر کوچولوی کشیش باشد که در دوران جنگ داخلی لبنان، کشته شده است! اما تنها حدس و گمان من به این نتیجه راه بُرد. وگرنه نویسنده هیچ توضیحی در بارۀ آن نداده است. )) ** نمونۀ 2: ((( در صفحۀ 129 در سطر 9 میگوید؛ سرگئی پسر کشیش چمدانی خریده و به فرودگاه آورده تا اضافه بارهایشان را داخل آن بگذارند. و در صفحۀ 130 در سطر 9 میگوید؛ سرگئی و کشیش روی مبل نشستند و عروس به آشپزخانه رفت و همسر کشیش، مشغول بستن چمدانها و اسباب و اثاثیه شد. و باز در صفحۀ 132 در سطر 10 میگوید؛ سرگئی به دخترش گفت که تابستان به مسکو برای دیدار پدربزرگ و مادربزرگ خواهیم رفت و حال باید آنها را به فرودگاه برسانیم. ـ اول میگوید: پسر کشیش چمدان را به فرودگاه آورده. ـ بعد میگوید: همسر کشیش در خانه مشغول بستن چمدانها شد. ـ سپس میگوید: حال باید آنها را به فرودگاه برسانیم. نکته: اگر نویسنده قصد داشته از شیوههای نویسندگی استفاده کند تا قصه جالبتر شود؛ سواد اندک ما این مطلب را درک نکرد و پوزش میطلبیم. ))) این نخستین کتابی است که از آقای ابراهیم حسن بیگی میخوانم. من تعریفها و تبلیغات بسیار زیادی، هم از ایشان و هم از این کتاب دیده، خوانده و شنیده بودم و واقعا انتظار زیادی داشتم و از 100 درصد انتطاراتم؛ اگر خوشبینانه نگاه کنیم، حدود 60 درصدش برآورده نشد. به نظرم با وجود تازگی و زیبایی موضوع، داستان این کتاب خیلی ضعیف بود؛ یعنی نویسنده به هر دلیلی نتوانسته بود، آن را بپرورد و داستانی جذاب و پُرکِشِش به خوانندگان و مخاطبان تحویل دهد. نویسنده در این کتاب با طرح قصهای در حاشیه، به متن زندگی مولا امیرالمومنین علی علیهالسلام پرداخته و عبارات و جملاتی زیبا و ناب را از نهجالبلاغۀ امام علی علیهالسلام برگزیده است که باید به حُسن انتخابشان تبریک گفت و از ایشان تشکر کرد. *** و اما خلاصۀ داستان: قصه در کلیسایی در مسکو، پایتخت روسیه آغاز شده و در همان جا هم تمام میشود. یک کشیش روسی که سالها در لبنان گذرانده و هم اکنون پسر، عروس و نوهاش آنجا ساکن هستند، مردی تاجیک را با یک کتاب خطّی در کلیسا ملاقات میکند و قرار است آن مرد روز بعد پول کتاب را از کشیش در همان کلیسا بگیرد. شب هنگام در رویایی میبیند که حضرت عیسی علیهالسلام نوزادی را به او میسپارد تا از وی مراقبت کند. کشیش کتاب را امانت پیامبر خدا مسیح میداند. پس از خروج مرد تاجیک از کلیسا و از درِ پُشتی، دو سارق که مرد را دنبال کردهاند، از کشیش سراغ او را میگیرند و کشیش اظهار بیاطلاعی میکند. سارقان روز بعد در محل کارش در یک ساختمان ناتمام، مرد تاجیک را میکشند و کشیش را تهدید میکنند. کشیش همان روز فرار میکند و به لبنان میرود. هدف کشیش هم نجات جان خود و همسرش و هم نجات کتاب خطّی قدیمی است و هم ملاقات با دوستانش در لبنان، مثل کشیش کارپیانس و جُرج جُرداق مسیحی. کشیش با راهنمایی جُرج جُرداق، کتابهای زیادی در طول یک ماه اقامتش در لبنان میخواند و چندین کتاب هم میخَرَد تا در مسکو آنها را بخواند و گویا در همین ایام تحولی در وجودش روی میدهد. کشیش پسرش سرگئی را نصیحت میکند که کتاب بخواند و به ویژه کتابهایی در بارۀ زندگی امام علی علیهالسلام؛ اما او کمتوجهی برخی مسلمانان نسبت به امام علی علیهالسلام را نشانۀ کماهمیت بودن شخصیت و زندگی ایشان و اغراق پدرش میداند!؟ پیش از حرکت به سمت مسکو؛ دوست کشیش که یک پروفسور است، به او اطلاع میدهد که قاتلانِ مرد تاجیک، به منزلش دستبرد زدهاند و پیش از خروج از منزل، دستگیر و زندانی شدهاند. کشیش و همسرش به مسکو میرسند و دوست پروفسورش، آنها را تا منزل همراهی میکند. در آنجا متوجه میشوند که چمدانشان با فردی دیگر جابجا شده است. در همین هنگام که کشیش نگران است و حالش بد شده، رویایی دیگر میبیند که جوانی به او میگوید؛ ما خواستیم با شخصیت علی علیهالسلام آشنا شوی و زندگی دنیا و آخرتت را بسازی و حال آن امانت باید در اختیار فرد شایستۀ دیگری قرار گیرد تا او نیز راهنمایی و هدایت شود. همسر کشیش، روز بعد از او میخواهد تا به فرودگاه بروند و چمدان گمشده را بیابند، اما کشیش میگوید که دیگر لازم نیست و باید به کارهای مهمتری که دارند برسند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
7
1403/9/30
در این کتاب با یک نمایشنامۀ دو پردهای روبروییم که هر پرده از چهار صحنه تشکیل شده است و به ترتیب عبارتند از: *ـ پردۀ اول : ـ صحنۀ اول: گفتگو و درددل یک نویسنده با تماشاچیان تئاتر که روبهروی آنها نشسته است. ـ صحنۀ دوم: ماجرای کارمند دون پایۀ شهرداری در بخش فضای سبز، به نام «ایوان ایلیچ چردیاکوف» که با همسرش به تئاتر رفتهاند و آنجا شهردار و همسرش را میبینند و... . ـ صحنۀ سوم: ماجرای یک دختر آرام و ساکت است که معلم سرخانه شده و ... . ـ صحنۀ چهارم: ماجرای یک خادم کلیسا و دستیار دندانپزشک است. **ـ پردۀ دوم : ـ صحنۀ اول: ماجرای یک نویسنده و یک ولگرد، شب هنگام در بارانداز اسکله است. ـ صحنۀ دوم: ماجرای دختر جوانی است که از فاصلهای دور برای آزمون آمده و ... . ـ صحنۀ سوم: این صحنه؛ در اصل بر اساس همان داستان و نمایشنامۀ «جشن سالگرد» با تغییراتی بازنویسی شده است. ـ صحنۀ چهارم: نویسنده به درددل کردن با تماشاگران تئاتر پایان میدهد. نثر کتاب خوب است و ویراستاری هم خوب است. من چند مورد از این نمایشنامهها را پیش از این شنیده و یا خوانده بودم و اکنون آنها را به یاد آوردم. در مجموع نمایشنامهها خوب بودند و هر چند ظاهر سادهای داشتند، اما بسیار خواندنی و جالب بودند. این ماجراها، حاوی نکات سادهای هستند که ما در ارتباطات خود با دیگران، به آنها بیتوجهیم و غالبا از کنار آنها به سادگی میگذریم. در حالی که قدری توجه به این مطالب، میتواند به ما در کیفیتبخشی به روابطمان، نقشی اساسی و کمککننده داشته باشد. گاه مطلبی که ممکن است، برای ما بیاهمیت باشد؛ در درون انسانی دیگر، چنان آشوب و بلوا و طوفانی برپاساخته که خواب و آرام را از او گرفته است. این تفاوت دیدگاه آدمهای نمایش، طنزی تلخ و گزنده ساخته که گاه انسان را در شوکی بزرگ فرو میبرد؛ وقتی هیچ فردی برای مسائل، مشکلات و سرنوشت دیگری ارزشی درخور قائل نیست. از این میان، به نظر من ماجرای «ایوان ایلیچ چردیاکوف» و شهردار، داستان دختر «معلم سرخانه» و داستان «دندانپزشک و خادم کلیسا» و داستان بازنویسی «جشن سالگرد» از بقیه بهتر بودند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
29
1403/9/26
کتاب در 232 صفحه در قطع رُقعی در نشر افق به چاپ رسیده است. نثر کتاب بسیار خوب و ویراستاری هم عالی است و خواننده تا پایان کتاب، همراه با شخصیتها پیش میرود. کتاب، داستان پسری به نام بِرادلی چاکِرز را روایت میکند که با خواهرش که چهار سال از او بزرگتر است، به همراه مادر و پدرِ پلیسش زندگی میکند. برادلی در کلاس پنجم درس میخوانَد و سال پیش، یعنی در کلاس چهارم مردود شده و دو سال پایۀ چهارم را خوانده است. او به همین دلیل از درس بیزار است و به اجبار خانوادهاش به مدرسه میرود و در صندلی آخر کلاس مینشیند و صندلیهای کناری و جلویی او خالی است. رفتار او با همه، از همکلاسیها و معلم و مدیر و کتابدار و سرایدار مدرسه گرفته تا تکتک دانشآموزان و حتی اعضای خانوادهاش، خصمانه و سرشار از ناراحتی و تندی است. در نیمۀ اول کتاب، نمونۀ این برخوردهای نامناسب و زشت او را با همگان شاهدیم و او را چون دشمنی کوچک با خشونت و رفتاری وحشتناک میبینیم که با تمام اعضای جامعۀ انسانی اطرافش، درگیر است و دشمنی میکند. البته در تمام این برخوردها، این برادلی نیست که مقصر است؛ بلکه سابقۀ شیطنتهای او دیگران را به قضاوتِ تُند، بیزحمت و بیرحمانه و انداختن تمام تقصیرها به گردن او وا میدارد و مسئله را سختتر و پیچیدهتر میکند. از طرفی هیچکس حاضر نیست، حرفهای او را بشنود و چون شنوندهای را نمییابد؛ ناچار با اسباببازیهای شکسته، ناقص و خرابش که چند حیوان و چند عروسک هستند، حرف میزند و ماجراهایی را که پشت سر گذاشته، با کمک آنها برای خودش بازسازی میکند. این ماجراها ادامه دارد تا اینکه مشاور جوانی به مدرسه میآید و با اجازۀ مادر برادلی، با او چندین جلسه صحبت میکند و صمیمانه به حرفهای او گوش میدهد و او را میپذیرد و باور میکند و این سرآغازِ شکستهشدنِ یخهای سنگین و سردِ رابطۀ پسرکِ منزوی با دیگران است. این مشاور که کارلا دیویس نام دارد، همیشه لباسهای زیبا به تن میکند و با مهربانی با بچهها سخن میگوید و آنها را راهنمایی میکند و کمک میکند که خودشان به پاسخ لازم و درست برسند و کار درست را انجام دهند و رفتار شایسته را از خود بروز دهند. اما در ادامه، جمعیت والدین مسئول در این مدرسه که ظاهرا به شکل هیئت امنایی اداره میشود، مزاحم کار او شده و حضور او را مزاحم فعالیتهای درست بچهها و درس خواندنشان تشخیص میدهند و عذر او را میخواهند و او به یک مَهدِکودک میرود. برادلی که تازه رفتار درست و مودبانه را آموخته است و طرف توجه همگان از جمله همکلاسیهای پسر و دخترش قرار گرفته است، با شنیدن خبر اخراج کارلا از مدرسه، ناراحت شده و تصور میکند که کارلا به او نیرنگ زده و فریبش داده است و از او دوری میکند. اما با صحبتهای خانواده و دوستانش، کمکم متوجه اصل ماجرا شده و دوباره به جمع گرم و صمیمیِ خانواده و دوستانش باز میگردد و تلاش میکند که روز به روز بهتر از قبل باشد و در این مسیر موفق میشود. کتاب بسیار زیبا و خواندنی بود و مرا به دلِ تجربههای زیستۀ دورانِ کاریام در مدارس راهنمایی و متوسطه برد. من با تجربۀ کاری زیستهام، حضور یک مشاور را که هیئت امنا لازم و ضروری نمیداند؛ از نان شب و غذا و پوشاکِ دانشآموزان واجبتر میدانم؛ زیرا این نکته را با تمام وجود و گوشت و پوست و استخوانم کاملا درک کردهام. من خانوادههای زیادی را دیدهام که با کمک مشاوران دلسوز و آموزش دیده، توانستند زندگی رو به ویرانیشان را بازیابند و آشیانهای محکم و امن برای خود و فرزندانشان برپا کنند که مهر و محبت با وجود تمام مشکلات، اولویت نخست آن پدر و مادر و آن خانواده باشد. شوربختانه؛ چندسالی است که در کشورمان، به جای آوردن مشاور در تمام مقاطع تحصیلی ـ دبستان، متوسطۀ اول (راهنمایی) و متوسطۀ دوم (دبیرستان) ـ و تمام مدارس، مشاوران را از دبیرستان به راهنمایی آوردهاند و با این کار هزاران دانشآموز گرفتار دردسرهای خانوادگی، شخصی و درگیر با بلوغ و سایر مشکلات نوجوانی و جوانی را، بیهمراه و بیپناه در جنگل بیرحم زندگی رها کردهاند. امیدواریم مسئولان محترم؛ به لزوم حضور مشاوران در تمام سنین و مدارس پی ببرند و این کار اساسی را به طور جدی پیگیری نمایند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
37
1403/9/21
کتاب در 272 صفحه در قطع رُقعی در نشر افق به چاپ رسیده است. زبان روایت و نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب است. کتاب داستان خانوادهای فقیر در روستایی با مردمانی بیچیز و فقیر در دامنۀ کوهی سنگی و خشک، به نام کوه بیثمر را روایت میکند که سه عضو دارد. پدر و مادر و دختری به نام مینلی. پدر یک دنیا افسانه و قصه از روزگاران قدیم در یاد دارد و در هر فرصتی، بهویژه شبها پس از کار روزانه، برای دختر و همسرش تعریف میکند و به این ترتیب در کنار هم روزگار میگذرانند. مادر هر بار پس از اینکه قصه تمام میشود، شروع به غُر زدن میکند و از زمین و زمان شاکی است که چرا وضعیتشان اینگونه است و به سختی زندگی میکنند و امکانات زیادی ندارند و خشکسالی بر روستا و خانۀ آنها چنگ انداخته و روزگارشان را سیاه کرده است. هر بار پدر و مینلی میکوشند تا به او آرامش دهند و کمی از درد و رنجش را کم کنند، اما کار خرابتر میشود و مادر بر سر پدر فریاد میزند و به آنها اعتراض میکند که فایدۀ این قصهها و افسانهها چیست؟ این ماجرا ادامه دارد تا اینکه مینلی با یک پول مسی کمارزش یک ماهی میخرد و مادر اعتراض میکند که چرا چنین کاری کرده است و او مجبور است، کمی از برنج خودش را به ماهی بدهد. مینلی تصمیم میگیرد به دیدن پیرمرد ماه برود که از سرنوشتها باخبر است و از او راه چارۀ خشکسالی و فقر مردم را بپرسد. او که کتاب سرنوشتها را در دست دارد، میتواند تغییراتی در سرنوشت بعضیها به وجود بیاورد. مینلی ماهی را آزاد میکند و ماهی سخنگو؛ راه رسیدن به کوه بیپایان را ـ که محل زندگی پیرمرد ماه است ـ به او میگوید و مینلی در آغاز سفر، به اژدهای اسیری کمک میکند و با همراهی اژدها، راهی این سفر میشود. در طول مسیر؛ اتفاقات جالبی برای آنها میافتد و با خیلیها دوست میشوند و به آنها کمک میکنند و پادشاه شهر مهتاب را میبینند و او کمکشان میکند و بعد به روستای خانوادۀ خوشحال میروند و در این مسیر همه از سرنوشت خود راضیاند و شکرگزار لطف پروردگار. بالاخره به کوه بیپایان میرسند و مینلی موفق به دیدار پیرمرد ماه میشود و او میگوید که هر 99 سال تنها به یک پرسش جواب میدهد. مینلی درمیماند که پرسش خودش را مطرح کند یا پرسش اژدها را! ناگهان متوجه میشود که روی برگۀ کنده شدۀ کتاب سرنوشت که از پادشاه گرفته بود و مثل یک بادبادک به آسمان فرستاده بود، از بالا تا پایین فقط کلمۀ شکرگزاری نوشته شده است. پس تصمیم میگیرد که پرسش اژدها را بپرسد که چرا اژدها نمیتواند پرواز کند؟ پیرمرد میگوید که اگر مروارید پشتش کنده و از او جدا شود، میتواند پرواز کند. مینلی مروارید را میکَنَد و اژدها پرواز میکند و دختر را به خانهاش میرساند. سپس خودِ اژدها هم به دیدار مادرش که به رودی بزرگ تبدیل شده بود، میرود و رود تیره به رنگ روشن در میآید. از آن طرف پدر و مادرِ مینلی که خودشان متوجه ناشکریهایشان به خاطر در کنار هم بودن شدهاند، خدا را شکر میکنند که دخترشان برگشته است و مینلی مرواریدِ اژدها را به پادشاه شهر مهتاب میدهد و او هم سرسبزی را به کوه بیثمر و مردم هدیه میدهد و کوهِ سنگی و خشک، سبز میشود و وضعیت مردم روستا، خوب میشود. «شکرِ نعمت، نعمتَت افزون کند || | || کفرِ نعمت، از کَفَت بیرون کند» مینلی دختر قصۀ ما، منتظر نمینشیند و تلاش میکند تا برای نجات خانوادهاش و دوستانش کاری کند و در نتیجه پس از کمک به دیگران، به خاطر صفای دلش موفق میشود، تغییری مهم در زندگی خود و خانواده و بسیاری از اطرافیانش ایجاد کند. هیچوقت نشستن و غُر زدن و ناله کردن و ناشکری کردن، مشکلی را برطرف و مسئلهای را حل نکرده است. آنچه باعث تغییر میشود این است: «از تو حرکت؛ از خدا برکت!» کتاب خوب و داستان جالبی بود و از خواندنش لذت بردم. این کتاب و کتاب «آن سوی جنگل خیزران» را به سفارش دوستی کتابدان و کتابخوان خواندم و از ایشان بابت معرفی این کتابهای خواندنی سپاسگزارم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
6
1403/9/13
زبان روایت و نثر کتاب خوب و خوشخوان است و ویراستاری هم خوب است. کتاب داستانی از جنگ جهانی دوم را روایت میکند که در آن زندگی یک خانوادۀ ژاپنی ساکن در شهر نانام، از کرۀ شمالی را ـ که البته آن روزها هنوز تقسیم نشده بود و کلا کشور کره نام داشت ـ نشان میدهد. پدر خانواده که یک مقام رسمی ژاپنی است و در منچوری خدمت میکند، با شروع جنگ دیگر نمیتواند به خانواده سر بزند و مادر، پسر جوان و دو دخترش تنها میمانند. پسر میخواهد برای جنگیدن با دشمن به جبهه برود؛ اما چون مادرش مخالف است، به کارخانۀ اسلحه سازی در شهری نزدیک به شهرشان اعزام و مشغول به کار میشود. همان روز مادر با دو دخترش و بسیاری از مردم شهر، بهویژه ژاپنیهای ساکن در شهر به سوی سئول میروند تا از چنگ سربازان روسی که در نزدیکی شهر پیاده شدهاند، بگریزند. در خانه برای پدر و برادرشان یادداشت میگذارند که در سئول منتظر آنها هستند و امیدوارند که همدیگر را آنجا بیابند. آنها همچون هزاران مهاجر و فراری از جنگ، به مقصد سئول و از آنجا به سوی ژاپن در حرکتند تا در کنار خانوادۀ خود نفسی به آرامی بکشند و زندگی تازه ای را شروع کنند. اما همه چیز آنطور که آنها میخواهند؛ پیش نمیرود و در مسیر راه و حتی در ژاپن، بخت با آنان یار نیست و گرفتاریها و مشکلاتی سخت وحشتناک را پشت سر میگذارند تا ... . حجم سختیها، گرفتاریها و دردسرهایی که بر سر این خانوادۀ ژاپنی، بهویژه این دو خواهر میآید، وحشتناک است و بیش از حدّ تاب و توان این دو دختر بیپناه. اما آنها با کمک هم میکوشند تا سختیها را پشت سر بگذارند و مشکلات را تحمل کنند و تسلیم نشوند و زندگیشان را با قدرت ادامه دهند و از مسخرهکردن همکلاسیهای خود نترسند و ضعف نشان ندهند و این روحیه واقعا قابل تقدیر است. البته ما هم در دوران جنگ هشتساله در کشورمان، کم نداشتیم از این خانوادههای جنگزدهای که با تمام سختیها ساختند و زندگی خود را ادامه دادند و روی پای خود ایستادند و مقاومت کردند. این مقاومتها و ایستادگیها، قابل تقدیر و تحسین همیشگی است و باید از داشتن این هموطنان قدرتمند و توانمند به خود ببالیم و افتخار کنیم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
14