یادداشتهای سعید بیگی (212)
9 ساعت پیش
ماجرا از آنجا آغاز میشود که شبی «فرانس» در انتظار معشوقهاش «اِما»، در پیادهروی کنار خیابان، این پا و آن پا میکند تا او با دُرُشکهای از راه میرسد و با هم سوار درشکۀ او میشوند، اما درشکهچی که مست کرده، قادر نیست کارش را درست انجام بدهد. پس آنها پیاده در یک خیابان خلوت، در حاشیۀ شهر قدم میزنند و بعد تصمیم میگیرند که از شهر دور شوند و در جادۀ بیرون شهر، با درشکه پیش بروند و با هم گفتگو کنند و وقت را به خوشی بگذرانند. اما کمی که از شهر دور میشوند، ناگهان درشکهچی توان کنترل اسبها را از دست میدهد و به مانعی برخورد میکند و «فرانس» و «اِما»، هر دو به زمین میافتند. «فرانس» زخمی و بیهوش شده و اندکی بعد بر اثر شدت خونریزی میمیرد و «اِما» که از حال رفته بود، چشم باز میکند و با دیدن وضعیت «فرانس»، درشکهچی را برای کمک میفرستد و بعد از ترس رسوا شدن، که آن وقت شب آنجا با آن مرد غریبه چه میکند، فرار کرده و در تاریکی خود را گم میکند و به منزل میرود. کمی بعد همسرش پروفسور از راه میرسد و او که آشفته شده، ناخودآگاه حرفهایی میزند که شک همسرش را بر میانگیزد و از «اِما» میخواهد که بچهاش را بخواباند و برای توضیح برخی مسائل به همسرش بازگردد. داستان ساده بود و خیانت یک زن را که هم شوهر و هم بچه دارد، نشان میداد و اینکه در اولین لحظۀ احساس خطر، مرد را در آن وضعیت بحرانی رها کرد و جان و آبروی خودش را نجات داد. در واقع از کسی که به همسر و فرزندش خیانت میکند، نباید توقع وفاداری و حمایت و کمک به معشوقش را داشت و این اصلی مُسَلَّم است. قصه هم جالب و خوب است و هم در بستری با واژگانی کم، نکاتی مهم و قابلتوجه را پرورده و بیان کرده است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
2 روز پیش
ماجرای داستان مربوط به یک معلم است که دخترش را شوهر داده و همکارانش را میهمان کرده است و خاویار فراوانی هم تهیه دیده است. او برای اطمینان از آماده بودن غذاها، به سراغ آشپز میرود و از او میخواهد خاویارها را نشانش دهد و با دیدن آنها آب دهانش راه میافتد و مَلَچ و مُلُوچ میکند. در همین حین، یکی از همکارانش از اتاق بیرون میآید و به او با شوخی میگوید: «تو داشتی آشپز را میبوسیدی؟...» او در پاسخ میگوید: «نه من با دیدن خاویارها دهانم آب افتاد و مَلَچ و مُلُوچ کردم.» اما وقتی در جمع دوستان و میهمانان قرار میگیرد، متوجه صحبت همان دوستش ـ که به شوخی قضیۀ بوسه را گفته بود ـ میشود. بنابراین به خیال خودش برای نجات از بدگویی او، به سراغ یکایک میهمانان از همکاران و دوستان رفته و میگوید که فلانی چنین گفت؛ در حالی که من بوقلمون را میبوسم و او را نخواهم بوسید و ... . چند روز بعد در مدرسه مدیر به او میگوید: «شما نباید با یک آشپز رابطه داشته باشید، چون یک معلم هستید!» و او میپرسد: «از چه کسی شنیدید؟» و پاسخ میشنود که همه میدانند. در راه بازگشت به منزل متوجه میشود که همه با دیدن او پِچپِچ میکنند و او را با دست نشان میدهند و لبخند میزنند. حتی همسرش در منزل از معشوقه داشتنش میگوید و با او دعوا میکند. بنابراین به سراغ همان دوست که شوخی بوسه را بیان کرده بود، میرود و از او میپرسد: «چرا آبروی مرا بردی و به همه گفتی و این خبر و تهمت در همه جا پخش شد؟» اما دوستش قسم میخورد که چیزی به کسی نگفته است و او میپذیرد و برایش سوال شده که چه کسی این مسئلۀ تهمت را بین مردم پخش کرده است؟ او ابدا به یاد ندارد که به خاطر یک سوء تفاهم، این خودش بود که مطلب را برای یکایک میهمانان تعریف کرد و قضیه از همین جا آب میخورَد! اشاره به بسیاری از ماجراها است که خودمان باعث میشویم و بلاهایی که خودمان به سر خودمان میآوریم، اما ابدا توجه و دقت نداریم و همواره به دنبال کسی هستیم که تمام تقصیرها را به گردن او بیندازیم! گاهی برای نجات از یک چاله، با عجله و بدون تفکر، خود را دستیدستی به داخل یک چاه میاندازیم و در همین حال، از دیگران ناراحتیم که چرا این بلا را بر سر ما آوردهاند؟
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
2 روز پیش
داستان مربوط به روستایی کوچک است که یک هَنگ ارتش در آن مستقر شده است و ژنرال فرمانده، یک میهمانی بزرگ میدهد و بزرگان منطقه و مسئولان محلی و مَلّاکان را هم دعوت میکند. یک مَلّاک به نام «فیثاغور فیثاغورویچ» پس از صرف ناهار، آنها را برای فردا ظهر به خانهاش دعوت میکند تا کالسکۀ ارزشمند او را ببینند. سپس با دعوت افسران، به بازی و قمار مشغول میشود و حتی شب هم میماند و دیروقت به خانه میرود و ساعت 4 صبح میخوابد. صبح همسرش او را صدا نمیزند، زیرا تا 4 صبح بیدار بوده و نخوابیده و تا ظهر در باغ قدم میزند و ناگهان سر و صدا و گرد و خاکِ چندین کالسکه و اسبسوار را میبیند که به سمت منزل آنان میآیند و سریع شوهرش را بیدار میکند. «فیثاغورویچ» یادش میآید که آنان را دعوت کرده و خواب مانده و دستور تهیۀ غذا را هم نداده است و برای فرار از شرمندگی، به نوکرانش دستور میدهد که بگویند؛ ارباب بیرون رفته و تا شب هم باز نمیگردد و خودش داخل کالسکهای که تعریفش را با آب و تاب، برای ژنرال و افسران کرده بود، میرود و روی آن را هم میپوشاند. وقتی میهمانان سر میرسند، متوجه میشوند که میزبان نیست و رفته بیرون و باز نمیگردد و بسیار ناراحت میشوند. هنگام بازگشت از نوکران میخواهند که کالسکۀ ارباب را به آنها نشان دهند و وقتی روکش را میکشند، ارباب را با لباس خواب در آن نشسته میبینند! در این داستان بیمسئولیتی و دور شدن از متن و اصل ماجرا و گرفتار حاشیه شدن، قهرمان داستان را گرفتار دردسر میکند و به جای مواجهه و روبرو شدن با میهمانان، از پاسخگویی به آنان فرار میکند و مخفی میشود. در حالی که اگر بعد از ناهار، به منزل باز میگشت و تدارک میهمانی بزرگ فردا را میدید یا هنگام ورود به منزل، به خانواده و خدمتکاران اطلاع میداد که فردا میهمان دارند و خود میخوابید، اینگونه شرمنده و بور نمیشد. به نظرم این مشکل به دلیل ویژگی ناخوب «اِهمالکاری» به وجود میآید و برای نجات از آن باید سخت تلاش کرد و از راهنمایی آگاهان، بهره برد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/5
نثر کتاب خوب و خواندنی و ویراستاری هم خوب است. ماجرای کتاب از منزل سه خواهر و یک برادرِ بازمانده از ژنرالی که یک سال قبل، از دنیا رفته است و با یادآوری یکی از خواهران، از رویدادهای آن روز آغاز میشود. خواهر بزرگتر ـ «اولگا» ـ یک معلم مدرسه است و بعدها مدیر مدرسه میشود. خواهر دیگر ـ «ماشا» ـ ازدواج کرده و همسر یک معلم، به نام «کولیگین» است و از زندگی و شوهرش ابدا رضایت ندارد. در زمان ازدواجش یعنی 18 سالگی او را دانشمندی باسواد و خوب میدانسته و امروز از او دل خوشی ندارد و شیفتۀ سرهنگی میشود که یک زن آبِروبَر و غُرغُرو و بداخلاق و دو دختر نازنین دارد. این بیزاری «ماشا» از همسرش و رفتارهای همسرش «کولیگین»، مرا به یاد نمایشنامۀ «مرغ دریایی» و شخصیت «ماشا» و همسرش «مدودنکو» که یک آموزگار بود، انداخت که در آنجا هم «ماشا» برای تغییر وضعیت و بدون علاقه با او ازدواج کرده بود و اکنون از او بیزار بود و شیفتۀ «ترپلف» قهرمان داستان شده بود. به نظرم «چخوف» از این تکرار شخصیت، حتی با نام یکسان منظوری داشته است که باید بررسی شود. در آن داستان هم رفتار «مدودنکو»، فوق العاده روی اعصاب بود؛ چون تمام تحقیرها را به جان میخرید و وانمود میکرد که همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود، درست مانند «کولیگین» این داستان و نمایش نامه. و اما کوچکترین خواهر ـ «ایرنا» ـ تازه بیست ساله شده و تصمیم دارد با یک ستوان ارتش به نام «توزنباخ» ازدواج کند. برادرِ این سه خواهر _ «آندرِی» _ میخواهد استاد دانشگاه شود، اما با دختری خجالتی از همان شهر ـ «ناتاشا» ـ نامزد کرده است. در این داستان حرف و صحبت زیاد است، اما دریغ از یک ذره عمل و فعالیت درست! همه در پی دستیافتن به خواستهها و آرزوهای خویش، در زندگی معمول خود دست و پا میزنند و هیچ کدام کاری درست، در جهت رسیدن به زندگی مطلوب خود انجام نمیدهد. شخصیتها بسیار عالی توصیف شدهاند و ما به خوبی میتوانیم این افراد را در ذهن خودمان تصوّر و مجسّم کنیم و آنها را ببینیم، بیکم و کاست. اوضاع شهر و زندگی مردم هم با نشانههای خوب شرح داده شده است و میتوان اطلاعات کافی در بارۀ وضعیت زندگی اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی مردم در آن روزگار به دست آورد. و این باور که ارتشیها و نظامیان قشر فرهیخته و باکلاس مردم شهر هستند، مورد قبول بسیاری از مردم است و تنها عدۀ معدودی با این سخن مخالفند. داستان این نمایشنامه جالب و خواندنی بود و از آن لذت بردم. اما بسیاری از نکات این داستانها، چون در بخشهایی کمی با فرهنگ، روحیات و شرایط زمانۀ ما ناهماهنگ است یا زاویه دارد؛ گاه به صورت زیرپوستی و نامحسوس، آزارمان میدهد و اگر این آزار ادامه یابد؛ باید یکی از این کارها را برگزینیم و انجام دهیم: 1. باید قید مطالعۀ این آثار را بزنیم، چون نمیتوانیم این زاویه و ناهماهنگیها را تحمّل کنیم. 2. این آثار را بخوانیم و کمکم آنها را بپذیریم و تغییر کنیم و کمی بیحس شویم و به رنگ آن مردمان درآییم. 3. دیگر آنکه بکوشیم، شاخکهایمان را حساس نگه داریم و این آثار را بخوانیم و بخشهای ناهماهنگ و زاویهدار را تشخیص دهیم و با خودآگاهی و دقّت و تامّل اثر آنها را بر خود از بین ببریم یا کاهش دهیم. و حسن ختام این یادداشت، جملۀ جالبی از قول سرهنگ توپخانه ورشینین است: «ما خوشبخت نیستیم و نمیتوانیم هم باشیم؛ ما فقط خواهان خوشبختی هستیم.»
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/3
نثر آقای آبتین گلکار، در این ترجمه عالی و خواندنی و ویراستاری هم خوب است. داستان با توصیف محیط بیمارستان (یا بهتر است بگوییم: تیمارستان) و بخشهای مختلف آن و در نهایت یک اتاق «اتاق شمارۀ 6» و بیماران بستری در آن آغاز میشود. بعد در بارۀ مسئولان تیمارستان و سرپرست، پزشک اصلی و دستیار وی، کارکنان، پرستاران، بیماران و مسائل و مشکلات آنان صحبت میشود و سپس به معرفی پزشک اصلی به نام «آندرِی یِفیمیچ راگین» و سبک زندگی او در بدو ورود به شهر و پس از آن تا به امروز در تیمارستان میپردازد... این داستان بسیار زیبا، جالب و خواندنی است و زمانی که شروع به خواندن کردم، با وجود بیخوابی شَدید، نتوانستم کتاب را رها کنم و تا پایان، یک نفس پیش رفتم و خواندمش. شخصیتهای این داستان، بسیار خوب توصیف شدهاند و همگی باور پذیرند و علتش میتواند وجود افرادی نظیر آنان، در اطراف ما باشد و نیز توصیفهای عالی «چِخوف» بزرگ از ویژگیهای این شخصیتها. قصه را هم دوست داشتم و به نظرم خوب شروع شد و خوب هم تمام شد، هر چند غمگین به پایان رسید. من تصور میکنم؛ «چِخوف» قلم را به حرکت در میآورد و میکوشد زندگی قهرمانان آثارش را واقعی ترسیم کند و اجازه دهد که واقعی متولد شوند، واقعی زندگی کنند و واقعی بمیرند. شاید چنین پایان کار و آخر عمری؛ حق این دکترِ بیتفاوت به سرنوشت دیگران، به ویژه بیمارانش باشد. او که ابدا رنج آنان را درک نمیکرد، حتی به خودش زحمت نداد که برای آنان مفید باشد و دردی از جمع رنجهایشان کم کند و مرهمی بر زخمهای آنان باشد. او اگر میخواست، حتی میتوانست شرایط بیمارستان را بسیار بهتر از وضعیت موجود کند تا بیماران و مراجعان، کمتر اذیت شوند و سختی بکشند. اما با این توجیه که آدمی باید رنج بکشد و آن را خوار بشمارد و چنین آدمی دانا، فکور و تیزبین است و همیشه قانع و راضی است و از چیزی متعجب نمی شود، تقریبا هیچ کاری نکرد و با درآمد خوبش تنها به گذران وقت و مطالعۀ بیهدف کتاب مشغول بود و اینگونه خودش را آسوده کرد. اما همین که در پایان کار گرفتار همان اتاق شد، تازه فهمید که در اتاقی چون آنجا ماندن، ابدا شبیه ماندن در اتاقی گرم و نرم، چون محل استراحت یا محل کار نیست و البته کمی دیر این موضوع را فهمید. به نظرم درخشانترین بخش این داستان که من بسیار از خواندن آن لذت بردم؛ همان بخش گفتگوی دکتر «آندرِی یِفیمیچ راگین» و «ایوان دیمیتریچ» جوان بیمار است که فوقالعاده جالب و خواندنی است! در نهایت هم دکتر میمیرد و شرایط برای بیماران، بسیار بدتر از آن وضعیتی میشود که بود؛ زیرا دکتر جوان حتی وضع را خرابتر از پیش میکند و رنجهای بیماران شدت مییابد. از «چِخوف» بزرگ بابت این داستان فوقالعاده سپاسگزارم. روحش شاد و یادش گرامی!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/1/31
«شنل» یا «پالتو» داستان یک کارمند پایینرده به نام «آکاکی آکاکییِویچ» است که تنها میتواند از نامهها رونوشت بردارد و همه او را تحقیر و مسخره میکنند و دست میاندازند. اما او تحمل میکند و در نهایت، با آرامش از آنها خواهش میکند که اذیتش نکنند. بیشترین آزار همکاران اداری، به خاطر یک «شنل» است که به قول آنها توری شده و سرما را از خود رد میکند. مرد «شنل» را برای تعمیر پیش خیاط میبرد، اما او نمیپذیرد، زیرا الیافی برای دوختن وصله ندارد. سرانجام مرد تصمیم میگیرد که با صرفهجویی در غذا و عصرانه و خیلی چیزهای دیگر، مقداری پسانداز کند و با پاداش و حقوق و پسانداز اندکش، یک «شنل» بخرد یا برای ارزانتر تمام شدن، به خیاط بگوید تا برایش یک «شنل» بدوزد. چند ماهی سختی و ریاضت و صرفهجویی در هزینهها و کاستن از یک وعده غذا و عصرانه و قهوه و ... باعث میشود که او بتواند، در نهایت مبلغی برای دوخت یک «شنل» جدید کنار بگذارد. یک «شنل» زیبا و عالی با دردسر فراوان دوخته میشود و همکاران شیرینی میخواهند، اما او پولی برای این کار ندارد و سرمعاون اداره، قول چای و شام را به همه از طرف او میدهد و همه را به منزلش دعوت میکند. بعد از شام، مرد به سمت خانه به راه میافتد؛ اما در بین راه راهزنان «شنل» او را میدزدند و تلاش او برای شکایت به پلیس و نظامیان یا فردی بانفوذ که سفارشش را بکند، بینتیجه میماند. در نهایت فرد بانفوذ او را تحقیر میکند و مرد بیمار شده و در بستر میافتد و چند روز بعد میمیرد. اما روحش به دنبال مرد بانفوذ است که تحقیرش کرده و شبها «شنل» هر کسی را که میبیند، از تنش در میآورد. در نهایت؛ شبی مردِ بانفوذ را میبیند و میشناسد و ضمن گلایه از رفتار او، «شنل» او را میگیرد و میرود و دیگر از او خبری نمیشود! این داستان در واقع انتقاد نویسنده از وضعیت موجود زمان خودش و تبعیض، فقر، بیعدالتی، ستم، نابرابری و شرایط نامناسب و نامساعد اجتماعی و اقتصادی مردم، به ویژه طبقات ضعیف از نظر اقتصادی و فرهنگی بوده است. وقتی هر مسئولی به جای راه انداختن کار مردم و کمک به آنان، تنها به فکر تامین وسایل آرامش و آسایش خود، خانواده و اطرافیانش باشد و حق دیگران را بخورد و هیچ گاه سیر نشود؛ در نتیجه نظم و نظام جامعه و حکومت فرو خواهد پاشید و در این مرحله آسیبش به تمام مردم جامعه، به ویژه سطوح پایین جامعه خواهد رسید. این داستان در عین کوتاهی، مفاهیم انتقادی و انسانی بلندی را فریاد میکند که در تاریخ ادبیات جهان کمنظیر است و به حق مورد توجه قرار گرفته و مشهور شده است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/1/30
نثر کتاب خوب و خواندنی ویراستاری هم خوب است. ماجرای این نمایشنامه با نامۀ پسر جوان خانواده، به خانوادهاش آغاز میشود که پدر، مادر و خواهر کوچکش را با خبری مهم غافلگیر میکند. خبر این است؛ سرگرد فرمانده پذیرفته که دو هفته در منزل آنها در روستایی در مجارستان، میهمان باشد و در برگشت، پسر خانواده را به دفتر خودش ببرد تا راحتتر خدمت کند و در جنگ آسیب نبیند. این خبر آنها را خوشحال میکند و در تدارک وسایل راحتی سرگرد، با تمام همسایهها و اهلمحل هماهنگ میشوند تا سر و صدای مزاحمی نباشد و سرگرد بتواند استراحت کند و بعد خوش و خرّم به جبهه برگردد... داستان بسیار جالب و خواندنی بود و من هم اعصابم از درخواستها و امر و نهیهای بیجای سرگرد به هم ریخت. البته نه تا آن حد که او را با گیوتین کاغذبُر به چهار قسمت مساوی تقسیم کنم. البته من تنها این ماجراها را خواندم و از نزدیک آن بلاها بر سرم نیامد، وگرنه ممکن بود من هم به پدر و خانوادهاش حق بدهم و همان بلا یا چیزی شبیه همان را بر سر سرگرد بیاورم. گفتار و رفتارهای اعضای خانواده با هم و با دیگران بسیار عادی و معمولی بود و هیچ مورد نامناسب و مشکوکی در اعمال آنان مشاهده نمیشد. اما وقتی با بحران روبرو شده و گرفتارش شدند؛ به خاطر راحتی و سلامت فرزندشان کوشیدند که تحمل کنند؛ هر چند از تاب و توانشان واقعا بیشتر بود، اما به خاطر یک عضو خانواده که زیر دست همین جناب سرگرد بود، کوتاه آمدند. وقتی سرگرد رفت و باز هم برگشت؛ دیگر توانی برای آنها نمانده بود و اعضای خانواده به ویژه پدر؛ اختیار و صبر و تحملش را از دست داد و آنچه نباید میشد، شد و سرگرد فدای رفتارهای بیمنطق و اشتباه خود شد. آدمیزاد وقتی در برابر خویش مقاومتی نبیند، ناخودآگاه آن قدر تند میرود که به سبب همین رفتارِ خودخواهانهاش، گرفتار دردسر و بلا میشود و نمونۀ این قبیل افراد را کم ندیدهایم. در دو قسمت از رمان این داستان که در بخش پایانی کتاب آمده است؛ «تُت» راهکار دکتر را برای کوتاهتر شدن قدش میپذیرد و همه به این تغییر روشن و آشکار، بیتوجهند. گویا از ابتدا او را همین طور دیدهاند، جز پستچی دیوانه که او را مسخره میکند و دکتر به «تُت» میگوید که او را رها کن! سه بار او را آوردهاند و من نتوانستهام برای درمان او کاری بکنم! ظاهرا در آن صحنه و در آن شهرک با آن شرایط ویژه، تنها پستچی عاقل بوده و همه یک جورهایی مثل هم عجیب و غریب و دیوانه بودهاند! «گر حُکم شود که مَست گیرند ||| در شهر هر آنکه هست گیرند!» داستان خوب بود، اما پایانش کمی تلخ بود و روشن است که همیشه نمیتوان همه چیز را ختم به خیر کرد. واقعیت همواره با آنچه که ما مایلیم شاهد رویدادنش باشیم، کمی زاویه دارد یا حتی در تقابل با آن قرار میگیرد و ما سازنده یا تقدیرکنندۀ واقعیات زندگی نیستیم. ما تنها میتوانیم در برابر این کُنِشها؛ واکنش از خود نشان بدهیم و چقدر عالی است، اگر بتوانیم واکنشهای منطقی و خوب از خود نشان دهیم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.