یادداشت‌های سعید بیگی (212)

سعید بیگی

سعید بیگی

9 ساعت پیش

        ماجرا از آنجا آغاز می‌شود که شبی «فرانس» در انتظار معشوقه‌اش «اِما»، در پیاده‌روی کنار خیابان، این پا و آن پا می‌کند تا او با دُرُشکه‌ای از راه می‌رسد و با هم سوار درشکۀ او می‌شوند، اما درشکه‌چی که مست کرده، قادر نیست کارش را درست انجام بدهد.

پس آنها پیاده در یک خیابان خلوت، در حاشیۀ شهر قدم می‌زنند و بعد تصمیم می‌گیرند که از شهر دور شوند و در جادۀ بیرون شهر، با درشکه پیش بروند و با هم گفتگو کنند و وقت را به خوشی بگذرانند.

اما کمی که از شهر دور می‌شوند، ناگهان درشکه‌چی توان کنترل اسب‌ها را از دست می‌دهد و به مانعی برخورد می‌کند و «فرانس» و «اِما»، هر دو به زمین می‌افتند.

«فرانس» زخمی و بیهوش شده و اندکی بعد بر اثر شدت خونریزی می‌میرد و «اِما» که از حال رفته بود، چشم باز می‌کند و با دیدن وضعیت «فرانس»، درشکه‌چی را برای کمک می‌فرستد و بعد از ترس رسوا شدن، که آن وقت شب آنجا با آن مرد غریبه چه می‌کند، فرار کرده و در تاریکی خود را گم می‌کند و به منزل می‌رود.

کمی بعد همسرش پروفسور از راه می‌رسد و او که آشفته شده، ناخودآگاه حرف‌هایی می‌زند که شک همسرش را بر می‌انگیزد و از «اِما» می‌خواهد که بچه‌اش را بخواباند و برای توضیح برخی مسائل به همسرش بازگردد.

داستان ساده بود و خیانت یک زن را که هم شوهر و هم بچه دارد، نشان می‌داد و اینکه در اولین لحظۀ احساس خطر، مرد را در آن وضعیت بحرانی رها کرد و جان و آبروی خودش را نجات داد.

در واقع از کسی که به همسر و فرزندش خیانت می‌کند، نباید توقع وفاداری و حمایت و کمک به معشوقش را داشت و این اصلی مُسَلَّم است.

قصه هم جالب و خوب است و هم در بستری با واژگانی کم، نکاتی مهم و قابل‌توجه را پرورده و بیان کرده است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

سعید بیگی

سعید بیگی

2 روز پیش

        ماجرای داستان مربوط به یک معلم است که دخترش را شوهر داده و همکارانش را میهمان کرده است و خاویار فراوانی هم تهیه دیده است. او برای اطمینان از آماده بودن غذاها، به سراغ آشپز می‌رود و از او می‌خواهد خاویارها را نشانش دهد و با دیدن آنها آب دهانش راه می‌افتد و مَلَچ و مُلُوچ می‌کند.

در همین حین، یکی از همکارانش از اتاق بیرون می‌آید و به او با شوخی می‌گوید: «تو داشتی آشپز را می‌بوسیدی؟...» او در پاسخ می‌گوید: «نه من با دیدن خاویارها دهانم آب افتاد و مَلَچ و مُلُوچ کردم.» اما وقتی در جمع دوستان و میهمانان قرار می‌گیرد، متوجه صحبت همان دوستش ـ که به شوخی قضیۀ بوسه را گفته بود ـ می‌شود. 

بنابراین به خیال خودش برای نجات از بدگویی او، به سراغ یکایک میهمانان از همکاران و دوستان رفته و می‌گوید که فلانی چنین گفت؛ در حالی که من بوقلمون را می‌بوسم و او را نخواهم بوسید و ... .

چند روز بعد در مدرسه مدیر به او می‌گوید: «شما نباید با یک آشپز رابطه داشته باشید، چون یک معلم هستید!» و او می‌پرسد: «از چه کسی شنیدید؟» و پاسخ می‌شنود که همه می‌دانند.

در راه بازگشت به منزل متوجه می‌شود که همه با دیدن او پِچ‌پِچ می‌کنند و او را با دست نشان می‌دهند و لبخند می‌زنند. حتی همسرش در منزل از معشوقه داشتنش می‌گوید و با او دعوا می‌کند. 

بنابراین به سراغ همان دوست که شوخی بوسه را بیان کرده بود، می‌رود و از او می‌پرسد: «چرا آبروی مرا بردی و به همه گفتی و این خبر و تهمت در همه جا پخش شد؟»

اما دوستش قسم می‌خورد که چیزی به کسی نگفته است و او می‌پذیرد و برایش سوال شده که چه کسی این مسئلۀ تهمت را بین مردم پخش کرده است؟

او ابدا به یاد ندارد که به خاطر یک سوء تفاهم، این خودش بود که مطلب را برای یکایک میهمانان تعریف کرد و قضیه از همین جا آب می‌خورَد!

اشاره به بسیاری از ماجراها است که خودمان باعث می‌شویم و بلاهایی که خودمان به سر خودمان می‌آوریم، اما ابدا توجه و دقت نداریم و همواره به دنبال کسی هستیم که تمام تقصیرها را به گردن او بیندازیم!

گاهی برای نجات از یک چاله، با عجله و بدون تفکر، خود را دستی‌دستی به داخل یک چاه می‌اندازیم و در همین حال، از دیگران ناراحتیم که چرا این بلا را بر سر ما آورده‌اند؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

14

سعید بیگی

سعید بیگی

2 روز پیش

        داستان مربوط به روستایی کوچک است که یک هَنگ ارتش در آن مستقر شده است و ژنرال فرمانده، یک میهمانی بزرگ می‌دهد و بزرگان منطقه و مسئولان محلی و مَلّاکان را هم دعوت می‌کند.

یک مَلّاک به نام «فیثاغور فیثاغورویچ» پس از صرف ناهار، آنها را برای فردا ظهر به خانه‌اش دعوت می‌کند تا کالسکۀ ارزشمند او را ببینند. سپس با دعوت افسران، به بازی و قمار مشغول می‌شود و حتی شب هم می‌ماند و دیروقت به خانه می‌رود و ساعت 4 صبح می‌خوابد.

صبح همسرش او را صدا نمی‌زند، زیرا تا 4 صبح بیدار بوده و نخوابیده و تا ظهر در باغ قدم می‌زند و ناگهان سر و صدا و گرد و خاکِ چندین کالسکه و اسب‌سوار را می‌بیند که به سمت منزل آنان می‌آیند و سریع شوهرش را بیدار می‌کند.

«فیثاغورویچ» یادش می‌آید که آنان را دعوت کرده و خواب مانده و دستور تهیۀ غذا را هم نداده است و برای فرار از شرمندگی، به نوکرانش دستور می‌دهد که بگویند؛ ارباب بیرون رفته و تا شب هم باز نمی‌گردد و خودش داخل کالسکه‌ای که تعریفش را با آب و تاب، برای ژنرال و افسران کرده بود، می‌رود و روی آن را هم می‌پوشاند.

وقتی میهمانان سر می‌رسند، متوجه می‌شوند که میزبان نیست و رفته بیرون و باز نمی‌گردد و بسیار ناراحت می‌شوند. هنگام بازگشت از نوکران می‌خواهند که کالسکۀ ارباب را به آنها نشان دهند و وقتی روکش را می‌کشند، ارباب را با لباس خواب در آن نشسته می‌بینند!

در این داستان بی‌مسئولیتی و دور شدن از متن و اصل ماجرا و گرفتار حاشیه شدن، قهرمان داستان را گرفتار دردسر می‌کند و به جای مواجهه و روبرو شدن با میهمانان، از پاسخگویی به آنان فرار می‌کند و مخفی می‌شود.

در حالی که اگر بعد از ناهار، به منزل باز می‌گشت و تدارک میهمانی بزرگ فردا را می‌دید یا هنگام ورود به منزل، به خانواده و خدمتکاران اطلاع می‌داد که فردا میهمان دارند و خود می‌خوابید، این‌گونه شرمنده و بور نمی‌شد.

به نظرم این مشکل به دلیل ویژگی ناخوب «اِهمال‌کاری» به وجود می‌آید و برای نجات از آن باید سخت تلاش کرد و از راهنمایی آگاهان، بهره برد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21

سعید بیگی

سعید بیگی

3 روز پیش

          نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب است؛ جز بعضی چیزهای «نکبتی» و «کوفتی» (!؟) که اضافی است.

ماجرای کتاب از سلول یک زندانی محکوم به اعدام، به نام «هِنِسی» که به قتل محکوم شده ـ ولی او خود را بی‌گناه می‌داند و در برابر زندانبانان و مأموران اعدام که قصد دارند او را برای دارزدن از سلولش خارج کنند، مقاومت می‌کند ـ آغاز می‌شود...

این داستان هم مانند دیگر آثار «مک‌دونا»؛ تلخ و گزنده و نشان‌دهندۀ ناهنجاری‌های رفتاری افراد جامعه است و اینکه هر کسی به میل و خواسته و سلیقۀ خود می‌خواهد کارها را به پیش ببرد و مثلا عدالت را اجرا کند.

روابط آدم‌ها ابدا معمولی و سالم نیست؛ آنها یا از سر اجبار همدیگر را تحمل می‌کنند یا برای گذران وقت، با هم ارتباط دارند و کارهای اخلاقی را کم ارزش می‌شمارند؛ هر چند از آن سخن می‌گویند، اما در عمل کمتر بدان علاقه نشان می‌دهند.

سال‌ها با افراد اعدامی حشر و نشر داشتن و برخورد کردن، از آن مأموران آدم‌هایی گستاخ، حق به جانب و ربات مانند ساخته که همواره حق را به خود می‌دهند و برای احساسات و گفتار و رفتار دیگران، کمتر ارزش قائل می‌شوند.

بدیهی است که روحیات انسان پس از مدتی، تحت تاثیر شرایط محیط‌کار و اطرافیان حاضر در محل، تغییراتی اساسی خواهد کرد و دیگر آن آدم‌های پیشین را نخواهیم دید.

«مک‌دونا» اینجا هم مثل داستان‌های قبلی، حرفش را می‌زند و با دقت شرایطی را برای آدم‌های داستان و نمایشنامه فراهم می‌کند که انسان تصور می‌کند، این بیچاره‌ها در این شرایط، کار دیگری نمی‌توانند بکنند و ناگزیر از انجام این افعال و رفتارها بوده‌اند.

و باز هم یک قصۀ تلخ و غم‌انگیز دیگر به پایان می‌رسد و مزۀ دهان خواننده را هم تلخ می‌کند.
        

30

سعید بیگی

سعید بیگی

4 روز پیش

          نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب است. داستان از زبان یک دختر جوان اهل اسلواکی به نام «سیلکا» روایت می‌شود که در جنگ جهانی دوم، برای کمک به خانواده‌اش و دور ماندن آنها از دردسر و عذاب، داوطلبانه (!) خود را برای کار در اختیار آلمانی‌ها می‌گذارد.

آلمانی‌ها او را چون هزاران نفر دیگر به اردوگاه آشوویتس و برکناو می‌برند و در آنجا حدود سه سال می‌ماند و ...

او بارها جان مردان و زنان و کودکانی را نجات می‌دهد که آنان را نمی‌شناسد و برای آسایش و آرامش آنها تلاش می‌کند و به همین دلیل، گاه خود را گرفتار بلاها و دردسرهای بزرگ و خطرناک و حتی به خطر انداختن جانش می‌کند.

در مجموع کتاب، ماجراهای جالبی را از شرایط سخت و وحشتناک این اردوگاه‌ها روایت می‌کند و روشن است؛ آنان که قدرت را در دست دارند، به زیردستان خود ستم می‌کنند و هیچ تفاوتی در اصل موضوع بین آلمانی و فرانسوی و روسی و ... وجود ندارد و تنها در شدت و ضعف، می‌توان تفاوت‌هایی را مشاهده کرد.

داستان گر چه خواندنی است؛ اما گاه برخی مسائل، بدون هرگونه توضیح روشن و آشکار بیان می‌شوند و پذیرش این مطلب را برای خواننده دشوار می‌سازند.

در پایان کتاب، نویسنده ـ هدر موریس ـ اعتراف کرده است که کتاب «خالکوب آشوویتس» را پس از سه سال نشست و برخاست با «لالی» قهرمان کتاب نوشته است؛ اما با سخنان «لالی» متقاعد شده که ماجرای زندگی «سیلکا» را هم پس از تحقیق بنویسد.

و قطعا کتابی که در بسیاری از جاها از زبان دیگران روایت شده و منبع دست اول مطمئن و مُتقَنی چون قهرمان اصلی ـ هر چند در این صورت هم ممکن است که قهرمان اصلی داستان، به ساختن و توصیف ماجراهای خیالی مَدّ نظرش بپردازد ـ ندارد، کمی از واقعیت به دور خواهد بود و واقعیت در آن زیاد پر رنگ نیست.

«سیلکا» هم مثل خالکوب یعنی «لالی» یا همان «لودویک آیزنبرگ» دلیل تمام این خوش‌شانسی‌ها و نجات از دردسر و مرگ را اراده و تصمیمش برای زنده ماندن، مطیع بودن و دانستن چندین زبان مثل روسی، آلمانی، اسلواکی و ... می‌داند.

به نظرم بخش‌های واقعی‌تر، ملموس‌تر و پذیرفتنی‌تر، در این کتاب نسبت به خالکوب آشوویتس، بیشتر بود.
        

22

سعید بیگی

سعید بیگی

5 روز پیش

          نثر کتاب خوب و ویراستاری هم بد نیست و البته موارد بسیاری در کتاب دیده می‌شود که زبان گفتاری و نوشتاری در کنار هم آمده و مخلوط شده و یک جمله گفتاری و جملۀ بعدی نوشتاری آمده است.

داستان از زبان یک مرد جوان یهودی اهل اسلواکی روایت می‌شود که در جنگ جهانی دوم، برای کمک به خانواده‌اش و دور ماندن آنها از دردسر و عذاب، داوطلبانه (!) برای کار، خود را در اختیار آلمانی‌ها می‌گذارد...

در طول داستان بارها شاهدیم که اتفاقات عجیبی می‌افتد و او فقط به ابراز تاسف می‌پردازد که در آن شرایط، چارۀ دیگری نبوده و هیچ کاری از دست او یا دیگران ساخته نبوده است.

اما در برخی موارد؛ به قول معروف لقمه را از دهان شیر بیرون می‌کشد و فرد یا افرادی را فراری می‌دهد که با توجه به شرایط توصیف شدۀ اردوگاه، کمی عجیب و غیرمنطقی به نظر می‌رسد.

نکته: خالکوب یعنی «لالی» یا همان «لودویک آیزنبرگ» دلیل تمام این خوش‌شانسی‌ها و جلو افتادن‌هایش را اول اراده و تصمیمش برای زنده ماندن، بعد حرف‌گوش‌کن بودنش و در نهایت دانستن چندین زبان مثل روسی، آلمانی، اسلواکی، چکی  و ... می‌داند و بس!

من ماجرای کتاب را پسندیدم و گرچه بیشتر از یک داستان، به خاطره شبیه‌تر بود؛ اما از خواندن ماجراهایش خسته نشدم و اطلاعات زیادی را دریافت کردم که حتی اگر دقیقا منطبق با واقعیت و حقیقی نباشد، باز هم مسائل بسیاری را برای ما روشن می‌کند.

و بدیهی است چنین فردی اگر با نام و شخصیت و هویت اصلی‌اش بخواهد در جامعه زندگی کند، باید خودش را برای دردسرها و گرفتاری‌های زیادی آماده کند و طبیعی است که خودش را گم و گور کند تا دست کسی به او و زندگیش نرسد و تنها در پایان عمر این داستان را آشکار کند.

یعنی دقیقا زمانی که تعداد معدودی از آن آدم‌های قصه و زندانیان اردوگاه زنده مانده‌اند و آنها هم چون خودِ او نه حافظه و نه حال و توان و امکان آزار او را دارند و او در امنیت کامل، تصمیم به فاش نمودن ماجرای اردوگاه آشویتس می‌گیرد.

و نکتۀ پایانی؛ اگر این کتاب یا امثال آن حتی اگر دقیقا و کاملا مطابق با واقعیت باشند، بخواهد دستاویزی برای جنایت و نسل‌کشی که گفته‌اند، نازی‌ها در حق یهودیان اروپا انجام دادند و به تلافی آن صهیونیست‌ها امروز در حق فلسطینیان و مردم دیگر کشورهای منطقه انجام دهند؛ به هیچ روی قابل قبول و منطقی و انسانی نیست و ناگفته محکوم است!
        

30

سعید بیگی

سعید بیگی

7 روز پیش

          نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب است. ماجرای کتاب از منزل «ناخدا آلوینگ مرحوم» و یک روز پیش از دهمین سالگرد درگذشتش آغاز می‌شود.

«خانم آلوینگ» بیوۀ ناخدا و «کشیش ماندِرش»، دوست ناخدای مرحوم تصمیم گرفته‌اند برای یادبود وی، پرورشگاهی بسازند تا در خدمت مردم شهر باشد...

اولین نمایش‌نامه‌ای را که در «هامارتیا» خواندیم، «خانۀ عروسک» از «هنریک ایبسن» بود و این هم یک اثر خواندنیِ دیگر از او است.

به نظرم «خانۀ عروسک» در تمام بخش‌ها، باورپذیرتر از این داستان «جن‌زدگان» بود. گفتار و رفتار آدم‌های قصه در این داستان، کمی نامتناسب‌تر از اندازۀ آدم‌های داستان است.

به نظر می‌رسد که نجار یک فیلسوف باشد که در گفتار و رفتارش، بسیار حساب شده عمل می‌کند و زیرک است و در کارش مهارت دارد.

و برعکس، کشیش پایین‌تر از نقشش در قصه ظاهر شده است. اما «خانم آلوینگ»، «اُسوالد» و «رگینه»، تقریبا در جای خود قرار گرفته‌اند.

زن قصۀ «خانۀ عروسک» هنگام مایوس شدن از همسرش، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد و از خانه می‌رود؛ اما زن قصۀ «جن‌زدگان» نه تنها نمی‌رود که تا پایان می‌ماند و می‌کوشد، برای پسرش «اُسوالد» مادری کند و هم خود و خانواده و حتی همسرش را هم مهار کند و راه بِـبَـرَد.

قصه خوب بود و خواندنی؛ گویا در آن زمان خیانت و بی‌بندوباری و فساد و فحشا، تازه در بعضی نقاط اروپا مثل فرانسه آشکارا رایج شده بود و در جایی مثل نروژ هنوز پرده‌های حیا کاملا فرو نیفتاده بود، هرچند خیانت در بعضی خانواده‌ها به صورت پنهان وجود داشت... .
        

14

          نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب بود و از خواندنش لذت بردم. این نخستین تجربه‌ام در خواندن آثار «بوبن» بود و هنوز مزّۀ آن زیر زبانم مانده است.

نگاه زیبا، مثبت و شیرین به آفریدگار جهان، هستی، طبیعت، موجودات زنده و غیرزنده و رویدادها، همه سرشار از لطافت و دلپذیری بود.

بعضی از بخش‌های متن، مرا به یاد قسمت‌هایی از اشعار مانایاد «سهراب سپهری» انداخت و به روان هر دو درود فرستادم.

گرچه حجم تمثیل‌ها، استعارات، تشبیهات، کنایات و آرایه‌های ادبی فراوان بود؛ اما آزاردهنده نبود. به عکس هم شیرین بود و هم لذت‌بخش، به‌ویژه زمانی که راز و رمز این آرایه‌ها روشن می‌شد و انسان از آن لذتی وافر می‌بُرد.

اگر برای بعضی از خوانندگان؛ بخش‌های زیادی از متن کتاب، سخت‌خوان و دیریاب بوده است؛ علتش استفاده از آرایه‌های تازه، ابتکاری، گاه دور از ذهن و ساخته و پرداختۀ خود آقای «بوبن» است.

گویا ذهن نویسنده؛ بسیار پویا، زنده، قوی و سازندۀ تعابیر زیبا و خواندنی و شنیدنی بوده است که متن مصنوعی به نظر نمی‌رسد و همین نکتۀ مثبت کتاب است.

البته برای دریافت مفهوم بعضی از تعابیر، نیاز به کمی تامّل و دقّت هست و بعضی از مفاهیم به راحتی درک نمی‌شوند و این طبیعی است.

بابت این تجربۀ لذت‌بخش، از آقای «بوبن» و مترجم کتاب، خانم «مهری» سپاس‌گزارم.
        

22

        نثر کتاب خوب و خواندنی و ویراستاری هم خوب است. ماجرای کتاب از منزل سه خواهر و یک برادرِ بازمانده از ژنرالی که یک سال قبل، از دنیا رفته است و با یادآوری یکی از خواهران، از رویدادهای آن روز آغاز می‌شود.

خواهر بزرگتر ـ «اولگا» ـ یک معلم مدرسه است و بعدها مدیر مدرسه می‌شود.

خواهر دیگر ـ «ماشا» ـ ازدواج کرده و همسر یک معلم، به نام «کولیگین» است و از زندگی و شوهرش ابدا رضایت ندارد.

در زمان ازدواجش یعنی 18 سالگی او را دانشمندی باسواد و خوب می‌دانسته و امروز از او دل خوشی ندارد و شیفتۀ سرهنگی می‌شود که یک زن آبِروبَر و غُرغُرو و بداخلاق و دو دختر نازنین دارد.

این بیزاری «ماشا» از همسرش و رفتار‌های همسرش «کولیگین»، مرا به یاد نمایش‌نامۀ «مرغ دریایی» و شخصیت «ماشا» و همسرش «مدودنکو» که یک آموزگار بود، انداخت که در آنجا هم «ماشا» برای تغییر وضعیت و بدون علاقه با او ازدواج کرده بود و اکنون از او بیزار بود و شیفتۀ «ترپلف» قهرمان داستان شده بود.

به نظرم «چخوف» از این تکرار شخصیت، حتی با نام یکسان منظوری داشته است که باید بررسی شود.

در آن داستان هم رفتار «مدودنکو»، فوق العاده روی اعصاب بود؛ چون تمام تحقیرها را به جان می‌خرید و وانمود می‌کرد که همه چیز به خوبی و خوشی پیش می‌رود، درست مانند «کولیگین» این داستان و نمایش نامه.

و اما کوچک‌ترین خواهر ـ «ایرنا» ـ تازه بیست ساله شده و تصمیم دارد با یک ستوان ارتش به نام «توزنباخ» ازدواج کند.

برادرِ این سه خواهر _ «آندرِی» _ می‌خواهد استاد دانشگاه شود، اما با دختری خجالتی از همان شهر ـ «ناتاشا» ـ نامزد کرده است.

در این داستان حرف و صحبت زیاد است، اما دریغ از یک ذره عمل و فعالیت درست!

همه در پی دست‌یافتن به خواسته‌ها و آرزوهای خویش، در زندگی معمول خود دست و پا می‌زنند و هیچ کدام کاری درست، در جهت رسیدن به زندگی مطلوب خود انجام نمی‌دهد.

شخصیت‌ها بسیار عالی توصیف شده‌اند و ما به خوبی می‌توانیم این افراد را در ذهن خودمان تصوّر و مجسّم کنیم و آنها را ببینیم، بی‌کم و کاست.

اوضاع شهر و زندگی مردم هم با نشانه‌های خوب شرح داده شده است و می‌توان اطلاعات کافی در بارۀ وضعیت زندگی اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی مردم در آن روزگار به دست آورد.

و این باور که ارتشی‌ها و نظامیان قشر فرهیخته و باکلاس مردم شهر هستند، مورد قبول بسیاری از مردم است و تنها عدۀ معدودی با این سخن مخالفند.

داستان این نمایش‌نامه جالب و خواندنی بود و از آن لذت بردم. اما بسیاری از نکات این داستان‌ها، چون در بخش‌هایی کمی با فرهنگ، روحیات و شرایط زمانۀ ما ناهماهنگ است یا زاویه دارد؛ گاه به صورت زیرپوستی و نامحسوس، آزارمان می‌دهد و اگر این آزار ادامه یابد؛ باید یکی از این کارها را برگزینیم و انجام دهیم:

1. باید قید مطالعۀ این آثار را بزنیم، چون نمی‌توانیم این زاویه و ناهماهنگی‌ها را تحمّل کنیم.

2. این آثار را بخوانیم و کم‌کم آنها را بپذیریم و تغییر کنیم و کمی بی‌حس شویم و به رنگ آن مردمان درآییم.

3. دیگر آنکه بکوشیم، شاخک‌هایمان را حساس نگه داریم و این آثار را بخوانیم و بخش‌های ناهماهنگ و زاویه‌دار را تشخیص دهیم و با خودآگاهی و دقّت و تامّل اثر آن‌ها را بر خود از بین ببریم یا کاهش دهیم.

و حسن ختام این یادداشت، جملۀ جالبی از قول سرهنگ توپخانه ورشینین است: «ما خوشبخت نیستیم و نمی‌توانیم هم باشیم؛ ما فقط خواهان خوشبختی هستیم.»
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

22

          زبان و نثر کتاب خوب و روان و ویراستاری هم خوب است. این کتاب ارزشمند را به سفارش دوستان خواندم و از مطالب جالبش لذت بردم و استفاده کردم.

کتاب نوشتۀ آقای «علاءالدین اسکندری» از شاگردان استاد «علی صفائی حائری» معروف به «عین.صاد.» است که می‌کوشد، نظام فکری استاد «صفائی حائری» را تبیین نماید.

این کتاب کلید رمزگشائی کتاب‌های استاد «صفائی حائری» است. یعنی برای درک بهتر آثار مَتین و مُتقَن استاد، این کتاب ـ که با استفاده از آثار ایشان تالیف شده ـ نقش راهنما را دارد.

در این کتاب نکاتی مهم و مفید در بارۀ انواع دین: 
1ـ دین ارثی – سنتی یا دین دستوری
2ـ دین احساسی – عاطفی
3ـ دین اصیل
و شرح ویژگی‌های هر یک دارد.

* فهرست مطالب کتاب به این شرح است:
ـ پیشگفتار
ـ مقدمه
ـ فصل اول: انواع دین
ـ طرح کلی دین اصیل
ـ معیار اصالت
ـ آزادی قبل از تفکر
ـ فصل دوم: اندیشه‌های پنهان
ـ اندیشه‌های پنهان
ـ چرا سؤال کنیم؟
ـ چگونه سؤال کنیم؟
ـ روش شناخت
ـ درک وضعیت
ـ درک تقدیر
ـ درک ترکیب
ـ مِلاک‌ها
ـ خاتمه
ـ یادداشت‌ها

نمونۀ متن کتاب: «... ارزش وجودی انسان از جَماد و نَبات و حیوان بالاتر است و همۀ کرۀ زمین و منظومۀ شمسی و کهکشان‌ها چیزی جز جماد و نبات و حیوان نیستند.

در نتیجه، انسان از همۀ این کهکشان‌ها بزرگ‌تر است.

و این است که در آیات و روایات، دنیا این همه مذمّت می‌شود؛ چون دنیا چیزی جز جماد و نبات و حیوان نیست، و اصلا به تعبیر روایات، دنیا بد نیست بلکه کم است و حقیر است و قلیل است و اگر انسان یک لحظه‌اش را بدهد و تمامی زمین و منظومه‌های شمسی و کهکشان‌ها را به دست بیاورد، بر فرض پس از مرگ، اینها را هم همراه خود ببرد، باز خسارت دیده، زیان دیده؛ چون همۀ اینها از انسان کمتر هستند و انسان در این لحظه، خودش را خرج اینها کرده است.

چه رسد به اینکه ما یک لحظه که هیچ، یک عمرِ خود را می‌دهیم و کهکشان‌ها را که هیچ، یک نقطه در زمین را، مثلا یک کاخ یا یک خانه در فلان نقطه را به دست می‌آوریم و تازه با مرگ، همین خانه و طلا و ... را رها می‌کنیم و از آن جدا می‌شویم.

این است که انسان در خسارت، مدفون شده است؛ (إِنَّ الإِنسَانَ لَفِی خُسرٍ).»
        

14

        نثر آقای آبتین گلکار، در این ترجمه عالی و خواندنی و ویراستاری هم خوب است.

داستان با توصیف محیط بیمارستان (یا بهتر است بگوییم: تیمارستان) و بخش‌های مختلف آن و در نهایت یک اتاق «اتاق شمارۀ 6» و بیماران بستری در آن آغاز می‌شود.

بعد در بارۀ مسئولان تیمارستان و سرپرست، پزشک اصلی و دستیار وی، کارکنان، پرستاران، بیماران و مسائل و مشکلات آنان صحبت می‌شود و سپس به معرفی پزشک اصلی به نام «آندرِی یِفیمیچ راگین» و سبک زندگی او در بدو ورود به شهر و پس از آن تا به امروز در تیمارستان می‌پردازد...

این داستان بسیار زیبا، جالب و خواندنی است و زمانی که شروع به خواندن کردم، با وجود بی‌خوابی شَدید، نتوانستم کتاب را رها کنم و تا پایان، یک نفس پیش رفتم و خواندمش.

شخصیت‌های این داستان، بسیار خوب توصیف شده‌اند و همگی باور پذیرند و علتش می‌تواند وجود افرادی نظیر آنان، در اطراف ما باشد و نیز توصیف‌های عالی «چِخوف» بزرگ از ویژگی‌های این شخصیت‌ها.

قصه را هم دوست داشتم و به نظرم خوب شروع شد و خوب هم تمام شد، هر چند غمگین به پایان رسید. 

من تصور می‌کنم؛ «چِخوف» قلم را به حرکت در می‌آورد و می‌کوشد زندگی قهرمانان آثارش را واقعی ترسیم کند و اجازه دهد که واقعی متولد شوند، واقعی زندگی کنند و واقعی بمیرند.

شاید چنین پایان کار و آخر عمری؛ حق این دکترِ بی‌تفاوت به سرنوشت دیگران، به ویژه بیمارانش باشد. 

او که ابدا رنج آنان را درک نمی‌کرد، حتی به خودش زحمت نداد که برای آنان مفید باشد و دردی از جمع رنج‌های‌شان کم کند و مرهمی بر زخم‌های آنان باشد.

او اگر می‌خواست، حتی می‌توانست شرایط بیمارستان را بسیار بهتر از وضعیت موجود کند تا بیماران و مراجعان، کمتر اذیت شوند و سختی بکشند.

اما با این توجیه که آدمی باید رنج بکشد و آن را خوار بشمارد و چنین آدمی دانا، فکور و تیزبین است و همیشه قانع و راضی است و از چیزی متعجب نمی شود، تقریبا هیچ کاری نکرد و با درآمد خوبش تنها به گذران وقت و مطالعۀ بی‌هدف کتاب مشغول بود و این‌گونه خودش را آسوده کرد.

اما همین که در پایان کار گرفتار همان اتاق شد، تازه فهمید که در اتاقی چون آنجا ماندن، ابدا شبیه ماندن در اتاقی گرم و نرم، چون محل استراحت یا محل کار نیست و البته کمی دیر این موضوع را فهمید.

به نظرم درخشان‌ترین بخش این داستان که من بسیار از خواندن آن لذت بردم؛ همان بخش گفتگوی دکتر «آندرِی یِفیمیچ راگین» و «ایوان دیمیتریچ» جوان بیمار است که فوق‌العاده جالب و خواندنی است!

در نهایت هم دکتر می‌میرد و شرایط برای بیماران، بسیار بدتر از آن وضعیتی می‌شود که بود؛ زیرا دکتر جوان حتی وضع را خراب‌تر از پیش می‌کند و رنج‌های بیماران شدت می‌یابد.

از «چِخوف» بزرگ بابت این داستان فوق‌العاده سپاس‌گزارم. روحش شاد و یادش گرامی!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

12

          نثر کتاب خوب و خواندنی و ویراستاری هم خوب است.

ماجرا از خرید یک کامپیوتر در فروشگاه آغاز می‌شود و قهرمان داستان یعنی مردی 59 ساله به نام «اُوِه» قصد دارد، یک کامپیوتر کوچک بخرد که صفحه‌کلید هم داشته باشد، اما با فروشنده به مشکل بر می‌خورَد.

«اُوِه» در 8 سالگی مادرش را بر اثر بیماری و در 15 سالگی هم پدرش را که در راه‌آهن کار می‌کرده، بر اثر یک حادثه از دست می‌دهد. 

پدرش که مردی قوی و درستکار بوده، چنان تاثیری بر او می‌گذارد که تا پایان عمر این نقش را به یادگار نگاه می‌دارد و بر اساس آن آموخته‌ها عمل و رفتار می‌کند...

«اُوِه» تشنۀ توجه و محبت است و این میل به دوست داشتن و دوست داشته شدن، به طور فطری در وجود هر انسانی به ودیعت نهاده شده است.

یعنی هر انسانی فطرتا هم مایل است که دیگران را دوست بدارد و هم میل دارد که دیگران او را دوست بدارند و به او توجه کنند.

البته روشن است که دوست داشتن افرادی چون «اُوِه» با خصوصیات اخلاقی و رفتاری ویژه‌اش، کمی دشوار است و همگان نه توان و حوصلۀ لازم را دارند و نه راه ارتباط گرفتن با چنین اشخاصی را می‌دانند و در نظر آنان هیچ نکتۀ مثبتی در وجود این افراد یافت نمی‌شود.

در حالی که صداقت، درستی و پای‌بندی به اصول، از مهم‌ترین ویژگی‌های یک انسان سالم و درستکار است که سبب ایجاد اطمینان و امکان اعتماد به او می‌شود.

البته بیشتر کارهای درستی که «اُوِه» در برخورد با دیگران انجام می‌دهد، به سبب پرهیز از ناراحت کردن همسرش «سونیا» پس از مردن و دیدار او در جهان دیگر است که انگیزه‌ای بسیار قوی به او ـ برای این کارها و برخوردهای درست ـ می‌دهد.

در این داستان، رفتار صمیمانه و مهرآمیز «پروانه»؛ زن مهاجر ایرانی و خانواده‌اش، به «اُوِه» نوید ارتباطات انسانی درست و بدون چشم‌داشت را می‌دهد و او را به زندگی و عشق به دیگران باز می‌گرداند.

«اُوِه» طعم این محبت و عشق را تنها در وجود تعداد معدودی از افراد زندگیش دیده بود و چون با «پروانه» و خانواده‌اش برخورد کرد؛ تارهای قلبش مرتعش شدند و به رفتار محبت‌آمیز آنان، با تمام وجود پاسخ داد و چون پدربزرگی مهربان، سایۀ لطف و مهرش را بر سر این خانواده و دیگر همسایه‌ها گستراند.

آدم‌هایی چون «اُوِه» در اطراف ما کم نیستند، اما آدم‌هایی چون «پروانه» کم هستند که بتوانند بدون ریا محبت کنند و این آدم‌های آسیب دیده و تنها را به آغوش گرم زندگی بازگردانند.

خداوندا! این بندگان خوب چون «پروانه»‌ات را زیاد کن تا دور شمع کم‌فروغ وجود آدم‌هایی چون «اُوِه» بگردند و شور زندگی را در وجودشان بیدار کرده، به جریان اندازند. آمین رب العالمین!
        

50

        «شنل» یا «پالتو» داستان یک کارمند پایین‌رده به نام «آکاکی آکاکییِویچ» است که تنها می‌تواند از نامه‌ها رونوشت بردارد و همه او را تحقیر و مسخره می‌کنند و دست می‌اندازند. اما او تحمل می‌کند و در نهایت، با آرامش از آنها خواهش می‌کند که اذیتش نکنند.

بیشترین آزار همکاران اداری، به خاطر یک «شنل» است که به قول آنها توری شده و سرما را از خود رد می‌کند. مرد «شنل» را برای تعمیر پیش خیاط می‌برد، اما او نمی‌پذیرد، زیرا الیافی برای دوختن وصله ندارد. 

سرانجام مرد تصمیم می‌گیرد که با صرفه‌جویی در غذا و عصرانه و خیلی چیزهای دیگر، مقداری پس‌انداز کند و با پاداش و حقوق و پس‌انداز اندکش، یک «شنل» بخرد یا برای ارزان‌تر تمام شدن، به خیاط بگوید تا برایش یک «شنل» بدوزد.

چند ماهی سختی و ریاضت و صرفه‌جویی در هزینه‌ها و کاستن از یک وعده غذا و عصرانه و قهوه و ... باعث می‌شود که او بتواند، در نهایت مبلغی برای دوخت یک «شنل» جدید کنار بگذارد.

یک «شنل» زیبا و عالی با دردسر فراوان دوخته می‌شود و همکاران شیرینی می‌خواهند، اما او پولی برای این کار ندارد و سرمعاون اداره، قول چای و شام را به همه از طرف او می‌دهد و همه را به منزلش دعوت می‌کند. 

بعد از شام، مرد به سمت خانه به راه می‌افتد؛ اما در بین راه راهزنان «شنل» او را می‌دزدند و تلاش او برای شکایت به پلیس و نظامیان یا فردی بانفوذ که سفارشش را بکند، بی‌نتیجه می‌ماند.

در نهایت فرد بانفوذ او را تحقیر می‌کند و مرد بیمار شده و در بستر می‌افتد و چند روز بعد می‌میرد. اما روحش به دنبال مرد بانفوذ است که تحقیرش کرده و شب‌ها «شنل» هر کسی را که می‌بیند، از تنش در می‌آورد. 

در نهایت؛ شبی مردِ بانفوذ را می‌بیند و می‌شناسد و ضمن گلایه از رفتار او، «شنل» او را می‌گیرد و می‌رود و دیگر از او خبری نمی‌شود!

این داستان در واقع انتقاد نویسنده از وضعیت موجود زمان خودش و تبعیض، فقر، بی‌عدالتی، ستم، نابرابری و شرایط نامناسب و نامساعد اجتماعی و اقتصادی مردم، به ویژه طبقات ضعیف از نظر اقتصادی و فرهنگی بوده است.

وقتی هر مسئولی به جای راه انداختن کار مردم و کمک به آنان، تنها به فکر تامین وسایل آرامش و آسایش خود، خانواده و اطرافیانش باشد و حق دیگران را بخورد و هیچ گاه سیر نشود؛ در نتیجه نظم و نظام جامعه و حکومت فرو خواهد پاشید و در این مرحله آسیبش به تمام مردم جامعه، به ویژه سطوح پایین جامعه خواهد رسید.

این داستان در عین کوتاهی، مفاهیم انتقادی و انسانی بلندی را فریاد می‌کند که در تاریخ ادبیات جهان کم‌نظیر است و به حق مورد توجه قرار گرفته و مشهور شده است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

        نثر کتاب خوب و خواندنی ویراستاری هم خوب است. ماجرای این نمایش‌نامه با نامۀ پسر جوان خانواده، به خانواده‌اش آغاز می‌شود که پدر، مادر و خواهر کوچکش را با خبری مهم غافل‌گیر می‌کند.

خبر این است؛ سرگرد فرمانده پذیرفته که دو هفته در منزل آنها در روستایی در مجارستان، میهمان باشد و در برگشت، پسر خانواده را به دفتر خودش ببرد تا راحت‌تر خدمت کند و در جنگ آسیب نبیند.

این خبر آنها را خوشحال می‌کند و در تدارک وسایل راحتی سرگرد، با تمام همسایه‌ها و اهل‌محل هماهنگ می‌شوند تا سر و صدای مزاحمی نباشد و سرگرد بتواند استراحت کند و بعد خوش و خرّم به جبهه برگردد...

داستان بسیار جالب و خواندنی بود و من هم اعصابم از درخواست‌ها و امر و نهی‌های بیجای سرگرد به هم ریخت. البته نه تا آن حد که او را با گیوتین کاغذبُر به چهار قسمت مساوی تقسیم کنم. 

البته من تنها این ماجراها را خواندم و از نزدیک آن بلاها بر سرم نیامد، وگرنه ممکن بود من هم به پدر و خانواده‌اش حق بدهم و همان بلا یا چیزی شبیه همان را بر سر سرگرد بیاورم.

گفتار و رفتارهای اعضای خانواده با هم و با دیگران بسیار عادی و معمولی بود و هیچ مورد نامناسب و مشکوکی در اعمال آنان مشاهده نمی‌شد.

اما وقتی با بحران روبرو شده و گرفتارش شدند؛ به خاطر راحتی و سلامت فرزندشان کوشیدند که تحمل کنند؛ هر چند از تاب و توان‌شان واقعا بیشتر بود، اما به خاطر یک عضو خانواده که زیر دست همین جناب سرگرد بود، کوتاه آمدند.

وقتی سرگرد رفت و باز هم برگشت؛ دیگر توانی برای آنها نمانده بود و اعضای خانواده به ویژه پدر؛ اختیار و صبر و تحملش را از دست داد و آنچه نباید می‌شد، شد و سرگرد فدای رفتارهای بی‌منطق و اشتباه خود شد.

آدمیزاد وقتی در برابر خویش مقاومتی نبیند، ناخودآگاه آن قدر تند می‌رود که به سبب همین رفتارِ خودخواهانه‌اش، گرفتار دردسر و بلا می‌شود و نمونۀ این قبیل افراد را کم ندیده‌ایم.

در دو قسمت از رمان این داستان که در بخش پایانی کتاب آمده است؛ «تُت» راهکار دکتر را برای کوتاه‌تر شدن قدش می‌پذیرد و همه به این تغییر روشن و آشکار، بی‌توجهند.

گویا از ابتدا او را همین طور دیده‌اند، جز پستچی دیوانه که او را مسخره می‌کند و دکتر به «تُت» می‌گوید که او را رها کن! سه بار او را آورده‌اند و من نتوانسته‌ام برای درمان او کاری بکنم!

ظاهرا در آن صحنه و در آن شهرک با آن شرایط ویژه، تنها پستچی عاقل بوده و همه یک جورهایی مثل هم عجیب و غریب و دیوانه بوده‌اند!

«گر حُکم شود که مَست گیرند ||| در شهر هر آنکه هست گیرند!»

داستان خوب بود، اما پایانش کمی تلخ بود و روشن است که همیشه نمی‌توان همه چیز را ختم به خیر کرد. واقعیت همواره با آنچه که ما مایلیم شاهد روی‌دادنش باشیم، کمی زاویه دارد یا حتی در تقابل با آن قرار می‌گیرد و ما سازنده یا تقدیرکنندۀ واقعیات زندگی نیستیم.

ما تنها می‌توانیم در برابر این کُنِش‌ها؛ واکنش از خود نشان بدهیم و چقدر عالی است، اگر بتوانیم واکنش‌های منطقی و خوب از خود نشان دهیم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

          نثر کتاب خوب و خوشخوان است و ویراستاری هم خوب است. اما نویسنده به جهتی، ترتیب معمول و قاعده‌مند اجزای جمله را در هم می‌ریزد که گاه مناسب و جالب است و گاه ناجالب و آزاردهنده.

کتاب، ماجراهای زندگی «جمال فیض‌اللهی» اهل ایلام را از دوران پیش از انقلاب تا دوران انقلاب و پس از آن جنگ و ... تا امروز بیان می‌کند که هم خواندنی و شنیدنی است و هم آموزنده و عبرت‌انگیز!

او در دوران انقلاب با پدرش که همراه با مردم و انقلاب بود، به کمک مردم می‌رود و این رویه در دوران جنگ ادامه دارد و به اوج خودش می‌رسد و به قول خودش همیشه خط‌شکن بوده و هنوز هم هست...

داستان واقعا خواندنی و جالب است، زیرا صحنه‌هایی بدون واسطه را از چگونگی تشکیل نیروهای مخالف حکومت سوریه تا شکل‌گیری داعش از نزدیک و در سوریه و دمشق مشاهده کرده و گزارش می‌کند و گاه تحلیل‌هایی بسیار درست و قابل قبول ارائه می‌کند که ارزشمند و شنیدنی هستند.

و امروز که دوباره امنیت از سوریه پرکشیده و مردم گرفتار گروه‌های مسلح بی‌فکر و بی‌رحمی شده‌اند که به سادگی آدم می‌کشند و سوریه جولانگاه خائنان به کشور و مردم شده است؛ ارزش و اعتبار این تحلیل‌ها روشن‌تر می‌شود.

جمال در طول این مدت که در سوریه بوده، کتاب های بسیاری را مطالعه می کند که در رشد فکری او بسیار تاثیر دارد و سخنانش را پخته و مفید جلوه می‌دهد.

جالب است؛ فردی که روزگاری قاچاقچی بوده و به همین مرزبانان سوریه رشوه می‌داده تا کالاهای او را توقیف نکنند و اجازه عبور به آنها بدهند؛ در این روزگار از رشوه گرفتن ماموران سوری ناراحت شده و همین کار آنها را باعث ناامنی و قدرت یافتن اراذل و اوباش و نیروهای خارجی، به نام داعش می‌داند و با این کار آنان مقابله می‌کند.

در مجموع کتابِ فوق‌العاده جالب و خوبی بود که بسیاری از نکات و برداشت‌های جمال؛ مرا به تفکر و تامل واداشت و بسیاری از مطالب و نکات در گفته‌های او پذیرفتنی و قابل قبول به نظر می‌رسند.

این کتاب جزء معدود کتاب‌هایی بود که قبلا در زمینۀ موضوعات آن، اطلاعات زیادی نداشتم و خیلی چیزها از آن یاد گرفتم.
        

11

          نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب است. ماجرای این نمایش‌نامه به داستان قدیمی و باستانی «گیلگمش» مربوط می‌شود.

«گیلگمش» پادشاه شهر «اوروک» است و خدایان برای او دوستی به نام «انکیدو» می‌آفرینند که این دو پس از نبرد با یکدیگر، با هم دوست می‌شوند.

«انکیدو» پس از مدتی از دنیا می‌رود و «گیلگمش» برای یافتن راه نجات او و فرار از مرگ، راه سفر در پیش می‌گیرد و به دیدار «اوتانا» ـ ظاهرا همان حضرت «نوح نبی» (ع) که به همراه موجودات دیگر، از طوفان نجات یافته و به عمر جاودان دست پیدا کرده است ـ می‌رود.

«گیلگمش» از او راز جوانی و جاودانگی را می‌خواهد و «اوتانا» گیاهی به او می‌دهد که «گیلگمش» قصد دارد، آن را به مردم «اوروک» بخوراند تا همگی جاودانه شوند، اما مار پیری گیاه را می‌خورد و می‌رود.

«گیلگمش» افسرده، غمگین و سرخورده به «اوروک» می‌رسد و از مرگ استقبال می‌کند و از دنیا می‌رود و در جهان مردگان به جستجوی دوست خود «انکیدو» می‌رود.

نمایش‌نامه خلاصۀ مهم‌ترین رویدادهای زندگی «گیلگمش» افسانه‌ای را در بر دارد و خواندنی است.

این داستان شاید یکی از قدیمی‌ترین افسانه‌ها و داستان‌های اقوام گذشته باشد که هنوز هم خوانده می‌شود و به آدمی می‌آموزد که جاودانگی، ویژۀ خدایان و مرگ، سرنوشت حتمی دیگر موجودات؛ چون آدمیان است و از آن گریزی نیست.

و در این جهان زودگذر و زودپای؛ تنها پندار، گفتار و کردار نیک است که ارزنده و ارزشمند است و تا ابد پایدار باقی خواهد ماند.

و چه نیکو است که ما هم در پی آن باشیم که از خود؛ سخن، کار یا اثری نیک به جای بگذاریم که تا آن بازماندۀ ما باقی است، نام و یاد ما هم زنده و جاوید خواهد بود و گویا این تنها راه جاودانه ماندن آدمیان باشد.
        

14

          زبان روایت و نثر کتاب خوب و خوشخوان و البته غم‌انگیز است و ویراستاری هم خوب است.

راوی خواهرِ میک است به نام فیبی که حدود 10 ماه از میک بزرگتر است و با برنامۀ پدر و مادر شیمیدانش متولد شده است و میک ناخواسته به دنیا آمده است، آن هم تنها 10 ماه پس از تولد فیبی...

مسئلۀ سوگ بسیار سنگین، سخت و طاقت‌فرسا است و در این شرایط، بهترین کار تنها شنیدن درد دل‌ها و سخنان مصیبت دیده است و دوری از نصیحت و توصیه به تحمل کردن و بیان اینکه من هم درد کشیده‌ام و می‌دانم چه می‌گویی و پرهیز از این قبیل سخنان است.

و دیگر اینکه در کنار آنان بودن، فرصت در خود فرو رفتن و فکر کردن و یادآوری خاطرات فردِ درگذشته را کمتر می‌کند و هر چه این زمان‌های تنهایی، از زمان داغدار شدنِ فرد، به تاخیر بیفتند؛ برای او بهتر است تا شرایط و روحیۀ بهتری برای مواجهه و روبرو شدن با یاد خاطرات فرد درگذشته، به وجود بیاید.

این یکی از مهم‌ترین جاها و زمان‌هایی است که افرادِ همه‌چی‌دان تنها با حرف‌های خود، داغ دل فرد مصیبت دیده را بیشتر می‌کنند و باید بدانند که نصیحت کمکی به فرد نمی‌کند و همراهی همراه با گوشی شنوا داشتن، بهتر و مفیدتر است.

از عمق جان برایتان آرزو می‌کنم که از این فقدان، یعنی از دست دادن عزیزانتان دور باشید و در کنار خانواده‌های محترم، روزگار را به خوشی و خوبی، تندرستی و شادی بگذرانید. آمین رب العالمین.
        

11