یادداشتهای hatsumi (117) hatsumi 1403/8/4 ده بچه زنگی آگاتا کریستی 4.5 62 کتاب رو یکی دو روزه تموم کردم و واقعا اگر بخوام در موردش حرفی بزنم داستان رو لو میدم ، برای خودم خلاصه داستان ، ترتیب و نحوه قتل ها رو نوشتم ، از اینکه داستان توی قطار شروع میشه و شخصیت ها معرفی میشن خیلی خوشم اومد و کلا وقتی لوکیشن داستان توی قطار، جزیره یا یک جای برفی و بارونی میگذره من خیلی خوشحال میشم ،و جز لوکیشن های مورد علاقه من توی کتاب ها هستند ، داستان از جایی شروع میشه که ده شخصیت هر کدوم به نوعی به یک جزیره دعوت شدن، اماوقتی به اون جزیره میرسند و توی خونه آقای اوون ( میزبان غایب) ساکن میشن، اتفاقات عجیب و غریبی میفته که خب اگه بگم اسپویل محسوب میشه، داستان کشش فوق العاده خوبی داشت، و تا آخر داستان متوجه نمی شیم که چه کسی قاتل هست، چیزی که برای من جالب هست اینه که به عنوان کتاب یعنی niggers ,انتقادهای زیادی وارد شده ، که عنوان کتاب به نوعی تبعیض نژادی علیه سیاه پوست ها هست و همین باعث شده که در برهه ای از زمان اسم کتاب به فقط نه نفر باقی موندند یا بک چیزی مثل همین تغییر پیدا کنه ، هرچند که متن کتاب تبعیضی علیه سیاه پوست ها نیست حتی اگر اسم کتاب رو به انگلیسی سرچ کنیم نتیجه ای بالا نمیاد چون به عنوان تنفر ورزیدن به سیاه پوست ها شناخته شده،خیلی دوستش داشتم بین آگاتا کریستی هایی که خوندم فعلا ده بچه زنگی مورد علاقه من هست ، و مبنا قرار دادن قتل ها بر اساس یک شعر باعث شده بود هیجان رمان بیشتر بشه اینطوری که من هی برمیگشتم شعر رو میخوندم تا ببینم چه اتفاقی قراره بیفته و همون ابتدا که از شعر حرف زدن من متوجه شدم که آها پس قراره که .....اوهوم ..آها🌧☂️بخاطر تموم شدن کتاب در شبی بارانی🌧به نظرم واقعا ریدینگ اسلامپ رو میشه به راحتی با کتاب های جنایی شکست به خصوص این کتاب که تا متوجه نشی قاتل چه کسی هست و چرا ، کتابرو زمین نمیذاری. 2 11 hatsumi 1403/7/29 شش شخصیت در جست وجوی نویسنده لوئیجی پیراندلو 3.9 2 نمایش نامه از چهارده شخصیت تشکیل شده ، پدر، مادر، پسر، پسربچه ، دختر، دختربچه ، خانم پاس ، کارگردان ، هنرپیشه اول مرد، مدیرصحنه ، سوفلور، هنرپیشه اول زن ، آسیستان کارگردان و مدیر تهیه. وقتی شروع به خوندن نمایش نامه میکنیم متوجه می شیم که با یک نمایشنامه عادی سروکار نداریم، کاگردان و سایر بازیگران تئاتر هم جزیی از نمایش نامه هستند ، شروعی متفاوت برای نمایش نامه. . بازیگران و کارگردان تئاتر در حال آماده شدن برای اجرای نمایش نامه هستند که ناگهان شش شخصیت به سالن تئاتر وارد می شوند و اذعان میکنند به دنبال نویسنده ای برای داستان خودشون هستند چون نویسنده شون اون ها رو ناتمام رها کرده، همینقدردیوانه کننده ، تئاتری بداهه ،شخصیت ها با حالت جنون آمیری شروع به شرح حقیقت و داستان خودشون میکنند و سعی میکنند کارگردان رو راضی کنند که شروع به نوشتن داستان اون ها کند.هم میشه نمایشنامه رو پوچ گرا در نظر گرفت چون در انتها معنایی وجود نداره و هم اگزیستانسیال چون شخصیت ها به دنبال معنی و نوشته شدن هستند. «پدر : در وجود ما یک درام است»صفحه ۱۳ کتاب . و این شخصیت شروع به گفتن درام زندگی خودشون می کنند هر شخصیت از منظر خودش حقایق اتفاق افتاده رو بیان می کند تا داستان شکل بگیره، شخصیت ها زنده هست و درگیری شون بر سر حقیقت باعث میشه تماشاگر این سوال رو از خودش بپرسه که به راستی حقیقت چه چیزی هست ، وبه این درک میرسه که حقیقت چیزی نسبی هست.مفهوم حقیقت بارها در این کتاب مورد بررسی قرار میگیره و میبینیم که شخصیت ها چطور حقایق اتفاق افتاده رو از منظر خودشون میبینن و ممکنه بر سر یه اتفاق واحد اختلاف نظر های زیادی وجود داشته باشد. در پرده اول صفحه ۱۷ کتاب وقتی کارگردان از شخصیت پدر میپرسه این خانم زن شماست؟ «پدر: بله آقا زن من است» گفتگو ها ادامه پیدا میکنه ، دخترخانواده فریاد میزنه دروغ است دروغ ، وجایی مادر خانواده فریاد میزنه: مادر: برای من بوده اند /؟ برای من بوده اند؟ جرائت می کنی..... و درگیری و نزاع بین شخصیت ها بر سر حقیقت ادامه پیدا میکنه، حتی جایی که مادر میگه من رو بیرون کرد و پدر میگه من فکر میکردم دارم بهت خوبی میکنم نشون میده حقیقت چقدر از منظر آدم های مختلف متفاوت هست. " تمام بدبختی ما از همین جا ناشی می شود .از کلمات.هر کدام از ما برای خود دنیایی داریم و این دنیا ها همه با هم فرق دارند. و ما چطور می توانیم مقصود همدیگر را درک کنیم؟ چون کلماتی را که من می گویم معنا و ارزش بخصوصی دارد که مربوط به دنیای خود من است درحالی که به ناچار همین کلمات برای شنونده ی من معنا و ارزش دیگری پیدا می کند.چون این کلمات به دنیای خود او مربوط میشود.مردم خیال می کنند که همدیگر را می فهمند در صورتی که هرگز این طور نیست..." ( صفحه ۲۱ کتاب ) مفهوم مهم دیگه ای که توی کتاب بررسی میشه مفهوم «هویت» هست، شخصیت هایی که به سالن تئاتر وارد می شوند اذعان دارند که به دنبال یک نویسنده هستند چون تئاتر و هنر تنها راهی هست که اون ها می توانند هویت پیدا کنند و این سوال اساسی مطرح می شه که آیا شخصیت ها بدون نویسنده دارای هویت مستقل هستند یا نه ؟ و این ها سوالات فلسفی و فراتئاتری ای هست که مطرح می شه. صفحه ۱۲ کتاب: «شما آدم هایی خلق می کنید که از آن هایی که اسم شان در دفتر سجل و احوال ثبت شده و نفس می کشند و راه می روند ، زنده ترند آدم هایی که گرچه حقیقت آن ها کم تر است اما حقیقی تر جلوه می کنند» همین جا هم به بررسی حقیقت می پردازه ، شخصیت هایی خیالی با حقیقتی کمتر اما حقیقی تر. یا صفحه ۱۳ کتاب: «خالقی که به ما زندگی داد نخواست یا عملا نتوانست ما را در دنیای هنر خلق کند و این یک جنایت است چون اگر انسان این شانس را داشته باشد که قهرمان تئاتر خلق شوپ ،قهرمان زنده آن وقت هست که می تواند به مرگ بخندد» شخصیت ها اصراری زیادی دارند که نوشته بشوند ، انگارهویت اون ها از طریق قصه ای که ازشون روایت میشه، بازگومیشه، و این سوال برای خواننده به وجود می آید که تا چه حدی هویت ما از طریق روایت های دیگران در مورد ما تعیین می شه.اینکه اگر ما در قالب هنر روایت نشیم آیا به منزله این هست که ما واقعی نبودیم ، همچنین می شه ازش به عنوان نقدی برای کارگردان ها و نویسنده های تئاتر یاد کرد. شخصیت ها به خودی خود در نمایشنامه حضور دارند و جایی قسمتی از اتفاقات رخ داده رو اجرا میکنن و وقتی اون صحنه مجددا توسط بازیگرها اجرا میشه ما میبینیم که کمی تصنعی شده و حتی شخصیت های اصلی گلایه میکنند که این ما نیستیم و این انتقادی به کنترل گری نویسنده ها به شمار میاد ، مهم نیست اثری که ما میبینیم و اجرا میشه تا چه حدی بازیگران خوبی داشته باشه که میتونند احساسات رو بهتر نمایش بدهند، بازهم کمی از حقیقت و هویت افراد در بازنمایی از بین میره . . ( ❌spoiler alart ❌) چون نمایش نامه تم رابطه با محارم داره ، یکی از مفاهیم اصلی که در کتاب به شدت دیده میشه و شخصیت ها باهاش درگیر هستند مفهوم شرم هست.شرم رخ دادن یک سری از مسائل مخاطب رو درگیر میکنه ، کارگردان از شنیدنشون دچار شرم میشه و اذعان میکنه صحنه تئاتر جایی برای بازیگویی اینقدر واضح یک سری از مسائل نیست ، پسرخانواده از اینکه اتفاق ها بازگو میشه و پدرش اصرار زیادی داره که خانواده در صحنه تئاتر نمایش داده بشوند دچار شرم میشه، مادرخانواده تحت فشار زیادی هست از سمتی پسر خودش رو رها کرده و به دنبال فرصتی هست که فقط برای لحظاتی باهاش صحبت کنه ، واز طرفی شاهد عشق بازی پدر خانواده و دختر بوده و تاکید میکنه که نباید نمایش نامه رو اجرا کنیم چون این اتفاق در حال رخ دادن هست ، همیشه در حال رخ دادن هست و این نشون می ده که چطور یک اتفاق می تونه تمام زندگی فرد رو در محوریت خودش قرار بده ، ازطرفی پدر خانواده دچار شرم هست، اون اذعان میکنه که دیده شدنش توی یک وضعیت خاص به این معنی نیست که اون همیشه چنین شخصیتی داره و باید تا ابد برای یک اشتباه محکوم بمونه. دختر خانواده از اینکه چنین اتفاقی براش رخ داده دچار شرم هست ، واذعان میکنه که پدرش همون ضربه اولیه ای بوده که اون رو به پرتگاه پرتاب کرده، جنون شخصیتی در دختر بیشتر از بقیه شخصیت ها دیده میشه، خنده های هیستریک و ...و دختر تقریبا به تمام شخصیت های دیگه داستان هم شرم رو القا میکنه، جایی پسر رو زیر سوال میبره که چرا نگاهت رو از من میدزدی و گناهکاری، مادرش رو برای غفلت از حال دختر بچه زیر سوال میبره و اذعان داره چون مادر به دنبال حرف زدن با پسر بوده از حال دختر بچه غافل شده و باعث مرگ دختر بچه شده، جنبه های شخصیت پارانویید و حتی کمی خودشیفته به شدت در دختر وجود داره ، اون پدرش رو متهم میکنه که با نقشه قبلی بهش نزدیک شده چون حتی از دوران کودکی دختر جلوی مدرسه دختر منتظر میمونده، انگارپدر منتظر رشد دختر و عشق بازی با اون بوده، ازطرفی مادر رو به علت غفلت و اینکه نمیدونسته خانم پائس اون رو مجبور به هم خوابی با پدرش کرده متهم میکنه و شرمی که حتی به پسر بچه القا میکنه ، جایی که پسر بچه تفنگی رو توی دستش قایم کرده بر سرش فریاد میزنه که تو باید این پدر و یا پسر رو میکشتی، ازطرفی پسر خانواده شرمی رو به پسر بچه القا میکنه که تو در حال تماشای مرگ دختر بچه بودی و پسر بچه با اینکه کاملا ساکت در حال تماشا بوده ، اون هم احتمالا زیر بار فشار شرم کشته شدن دختر بچه بوده و همین باعث خودکشی پسر بچه در آخر کتاب شده . از طرفی واقعیت چه چیزی هست آیا عوض شدن بازیگرها میتونه حقیقت رو عوض کنه چون خود واقعی شخصیت ها نیستند؟ اگر بخواهیم شخصیت هر کدوم از کاراکترهای داستان رو از منظر روان شناسی بررسی کنیم، « پدر » رو می شه شخصیتی خودشیفته ، نمایشی و کنترل گر دونست ، پدر در نمایش نامه سعی داره روند نمایش نامه رو کنترل کنه و با اینکه بخش زیادی از مشکلات رو خودش به وجود آورده، اصرار زیادی داره که نمایش نامه اجرا بشه و حتی خودش نقش خودش رو بر عهده بگیره. توی روانشناسی وقتی یکی از ابعاد رابطه چنین شخصیتی داره ، بعد دیگر در اینجا «مادر » سعی می کنه ، حتی گاهی ناخودآگاه ، برای سازگاری بیشتر توی نقش «شخصیت وابسته» فرو بره، مادر در ابن نمایش نامه در نقش قربانی فرو رفته و وقتی از تصمیمات زندگیش مثل زندگی با یک مرد دیگه سوال میشه مادر فریاد میزنه این تصمیم من نبوده ، بلکه پدر من رو مجبور به فرار و زندگی با اون مرد کرد، وحتی خودش رو برای ترک پسر مقصر نمیدونه و به دنبال فرصتی هست که براش توضیح بده، و اگر این اتفاق در نمایش نامه رخ می داد میتونستیم مطمئن باشیم توضیحات در قالب قربانی و شخصیت وابسته مادر بود. . شخصیت دختر ترکیبی از دو شخصیت هست دختر هم در نقش قربانی هم شخصیت نمایشی و هیستریک و هم سرزنش گر و پارانویید در نمایش نامه حضور داره. پدر و دختر سعی دارند کنترل نمایش رو به دست بگیرند و این نشون دهنده خودمحوری هر دوی این شخصیت ها هست تا جایی که کارگردان بهشون متذکر میشه که شما نمیتونید تمام نمایش رو اجرا کنید و افراد دیگه حق ابراز وجود دارند. پسر خانواده رو میشه نمونه بارز «شخصیت اجتنابی» به شمار آورد ، پسر که در کودکی توسط مادر رها و طرد شده ، روابطش با پدر چندان خوب نیست و همچنین از بازگشت ناگهانی مادر و دختر ناراحت هست، باعث میشه شخصیتی اجتنابی داشته باشه ، پسردر تمام طول نمایش از وارد گفتگو شدن پرهیز می کنه، اصرارداره که هیچ صحنه ای اتفاق نیفتاده و نیازی نیست که در نمایش نامه بازی کنه. شخصیت پسربچه، شخصیتی خام و شکل نگرفته هست که مناسب شخصیت یک کودک هست، کودکان معمولا در نقطه ای می ایستند و شاهد تنش های خانواده هستند ، اونها همه چیز رو حس میکنند حتی با اینکه ممکنه ازش صحبت نکنند و وقتی دختر خانواده دید اسلحه ای در دست پسر هست اون رو احمق خطاب کرد، پسربچه تحت فشار روانی زیاد خودکشی کرد، شخصیت پردازی ها فوق العاده عالی و بر حسب روان شناسی. شخصیت دختر بچه ، شخصیتی در بچگی و نشاط کودکی هست که در باغ مشغول بازی بوده و بعد توی حوض فوت شده، میشه اینطور در نظر گرفت که دختر بچه در واقع فرزند شخصیت دختر هست. کارگردان شخصیتی منفعت جو و کنترل گر داره ، سعی میکنه صحنه و بازیگران رو کنترل کنه و بدون توجه به اینکه حوادثی که اتفاق افتادن چقدر تلخ هستند فقط درام خودش رو تولید کنه و حتی خودکشی پسر بچه در صحنه پایانی نمیتونه تاثیر زیادی روش بذاره و فقط احساس میکنه یک روز رو از دست داده. از طرفی خود «هنر » و « هنرمند» یکی از مفاهیم اصلی کتاب هست ، ارزشمندی هنر ، اینکه شخصیت ها حتی با وجود تخیلی بودن و حقیقت کمتر حقیقی ترند و برای زنده ماندن باید نوشته بشیم اینکه آفریده نشدن در قالب یک شخصیت هنری یک جنایت هست و حتی این نقد که شخصیت ها برای هنرمندان صرفا یک ابزار هستند. پایان نمایش یکی از بهترین پایان های کتاب بود به راستی که از این بهتر نمیشد ، بوم انگار جادو یک مرتبه از بین رفته بود ، شخصیت ها صحنه رو خالی کردن و دعوای نهایی بر سر حقیقی یا خیالی بودن این داستان بود، کارگردان فریاد میکشه خیالی یا واقعی همگی گم شید....خیلی خیلی عالی و فوق العاده نقطه اوج داستان پایانش بود و داستان در بهترین جای ممکن تموم میشه واقعا نمیدونم چطور میتونم این پایان فوق العاده رو ستایش کنم ، نمایشنامه ای خیلی عالی، تراژدی، درامبا مقداری کمی کمدی ، مفاهمیم خیلی عالی، حقیقت، واقعیت، تخیل، شرم، هویت، خودکشی، رابطه با محارم ، یکی از بهترین نمایش نامه هایی که خوندم در سبک پست مدرنیسم ، فوق العاده...من نمایشنامه رو از نشر قطره خوندم با ترجمه پری صابری و چیزی که ناراحتم میکنه این هست که پیش گفتاری که نویسنده برای کتاب نوشته چاپ نشده و اون پیش گفتار خیلی عالی و روشن کننده هست اگه توی کتابتون نبود ،حتما از نسخه انگلیسی پیش گفتار متن رو بخونید و مسئله دیگه ای که ناراحتم کرد این بود که مترجم به متن وفادار نبوده و وقتی من با متن انگلیسی مقایسه کردم دیدم مترجم قسمتی از توضیحات صحنه از ابتدای کتاب و قسمتی رو هم از انتهای کتاب حذف کرده،نمیدونم توی نسخه های دیگه ترجمه شده این قسمت ها وجود دارند یا نه ،بعد از خوندنش حتما اسم کتاب رو به انگلیسی در یوتوپ سرچ کنید و نمایش نامه اجرا شده ازش رو ببینید که لذت خوندن کتاب رو دو چندان میکنه. 0 2 hatsumi 1403/7/25 هرگز ترکم مکن کازوئو ایشی گورو 3.7 28 یکی از سوالات مهمی که بشر همواره با پیشرفت تکنولوژی و علم باهاش مواجه میشه ، تقابل علم و اخلاقیات هست ، مرزی که باعث میشه اخلاقیات و عواطف انسانی اهمیت خودشون رو از دست بدهند، این کتاب ایشی گورو به بررسی همین مرز پرداخته ، جایی که علم پیشرفت کرده و عواطف انسانی به ورطه نابودی کشیده شده اند. داستان در مورد سه دوست به نام های کتی، تامی و روت هست که در مرکزی به نام هیلشم به همراه کودکان زیادی برای اهدای عضو بزرگ میشند ، کلون هایی که صرفا برای اهدای عضو به وجود اومدند. داستان از انگلستان ۱۹۹۰ شروع میشه ، جایی که راوی کتاب «کتی » توضیح میده که الان سی و یک ساله هست و هشت ماه دیگه هم باید به عنوان مددکار کار کنه که روی هم رفته میشه دوازده سال و بعد راوی به کودکی خودش در هلیشم میره و به شرح زندگی خودش و دوستانش در هیلشم می پردازه، عواطف و احساساتی که هر یک از بچه ها در گروه دوستی خودشون ،با معلم ها و حتی پارتنر خودشون تجربه میکنند،سبک روایت کتاب خطی نیست و فکر میکنم همین کتاب رو جذاب کرده بود، داستان یک تم معمایی هم داشت ، سوالاتی که توی ذهن خواننده به وجود میاد و آخر کتاب جواب داده میشه. . رمانی دیستوپیایی که بررسی مفاهمیم مهمی مثل هویت، عواطف انسانی و نقش اجتماع در عادی سازی ظلمی که داره قسمتی از اجتماع اتفاق می افته می پردازه، ازطرفی ما انسان هایی رو داریم که در تلاش هستند نشون بدن این بچه های شبیه سازی شده هم دارای روح و عواطف انسانی هستند و نباید اینطور مورد استفاده قرار بگیرند و از طرفی بخشی از جامعه که می خواهد این کودکان در جایی دور از دید نگهداری بشوند و به وقتش برای کمک به درمان خانواده هاشون استفاده بشوند.راستش نمیدونستم که ایشی گورو رمان دیستوپیایی داره ، صرفاچون میدونستم رمان غمگینی هست شروع به خوندنش کردم به جز کتاب هنرمندی از جهان شناور همه کتاب هایی ایشی گورو خوندم و این کتاب به نسبت باقی کتاب ضعیف تر بود به نظرم ، یعنی برای من بازمانده روز قوی ترین اثر ایشی گورو هست و در مقایسه با بازمانده روز حتی به نظر می رسید یک نویسنده آماتور کتاب رو نوشته.من نظر منتقد کتاب رو مبنی بر بد نوشته شدن کتاب قبول دارم ، ایده داستان خیلی خیلی عالی بود ، مفاهمیمی که ایشی گورو منتقل کرده خیلی عالی بود، فکرمیکنم قسمتی که باعث شده بود داستان کمی گیج کننده باشه به خاطر این بود که ایشی گورو میخواسته داستان کمی معمایی باشه و همین باعث میشد داستان گیج کننده باشه اول احساس کردم ترجمه کتاب بده چون قسمت هایی زیادی هم در مورد روابط جنسی صحبت میکرد فکر کردم حتما سانسورهای زیادی داره اما وقتی با متن انگلیسی مقایسه کردم دیدم که کلا شیوه روایت ایشی گورو اینجوری بوده ، ایده ای عالی با پرداختی کمی ضعیف.شاید اگر پایان کتاب رو اینقدر دوست نداشتم به کتاب سه ستاره نمی دادم، جایی که کتی به نورفک برمیگرده و جمله ای که اونجا میگه. .رمان غمگینی بود اما نه اونقدر که من رو به گریه بندازه یکی از قسمت های کتاب که خیلی من رو ناراحت کرد وقتی بود که روت در مورد جامدادی دروغ گفت و کتی این دروغ رو به روش آورد و بعد خود کتی روایت میکنه: « چه عیبی داشت اگر کمی درباره جعبه مداد لاف زده بود؟ آیا همه مان گهگاه خواب نمی دیدیم که یکی از مراقب ها قواعد را زیر پا گذاشته و لطف خاصی به ما کرده؟ یک نوازش بی اختیار ، یک نامه خصوصی یا یک هدیه؟ » :( خودم رو به جای شخصیت های کتاب گذاشتم و سعی کردم درک کنم اگر من بودم چه احساسی داشتم، احساس درد و قربانی بودن کودکان شبیه سازی شده، سوالاتی مثل اینکه اگر بدونم که یک کودک شبیه سازی شده هستم دوست دارم درس بخونم و نقاشی بکشم یا اینکه می خوام به نقطه ای زل بزنم و بگم چه فایده ، مفهوم اهمیت و معنای زندگی، یا اگر به جای معلم ها بودم چه واکنشی داشتم یا اگر عضوی از اجتماع بودم که نیازی به اعضای اهدا شده داشت، یاحتی یک عضو ساده اجتماع ، آیا در چنین شرایطی من یک تماشاچی بودم یا آدمی که دست به تلاش برای تغییر شرایط میزنه.اجتماعی شدن یک ظلم تا چه حدی میتونه باعث عادی سازی اون ظلم بشه، کتاب اشک منو درنیاورد اما غم کتاب هنوز روی قلبم سنگینی میکنه.فکر میکنم یک فیلم هم از کتاب ساخته شده با همین اسم چه خوب که فیلم رو هم ببینیم. 4 18 hatsumi 1403/6/31 اولین برف و داستان های دیگر گی دو موپاسان 3.4 5 همی گفتمت و گویمت بارها که من عاشق دوموپاسانم، از وقتی پی یر و ژان رو خوندم و بعدش رفتم دل ما رو خوندم و بعد تپلی و حالا اولین برف و داستان های دیگر رو خوندم و همچنان دل ما کتاب محبوب من از دوموپاسان هست و خوشحالم که هنوز ازش کتاب های نخونده دارم ... کتاب از دوازده تا داستان کوتاه تشکیل شده ، داستان کوتاه ها از سادگی و ایجاز خاص خودشون برخوردار هستند، سبک داستان ها واقع گرایانه و درست نقطه مقابل مارکز هست ، با مارکز مقایسه اش میکنم چون مارکز یکی از کسانی هست که داستان کوتاهش رو خیلی دوست دارم ، ومیتونم دوماسان رو در کنار گوگول ، مارکز و کافکا قرار بدم که برای من بهترین های داستان کوتاه هستند. مضمون مرگ توی اکثر داستان ها وجود داره و دوموپاسان به زندگی عادی روستایی مردم پرداخته ، تنها ایراد داستان ها به نظرم این بود که من تونستم پایان چندتا از داستان ها رو خیلی راحت متوجه بشم اما همین رو باید در بستر زمان بهش نگاه کرد، شاید اینها واقعا در زمانه خود موپاسان پلات توییست های عالی ای شناخته میشدند ، داستان کوتاه های مورد علاقه من بابای سیمون ، در مزرعه، اولین برف، رز و بهار بودند.راستی مقدمه کتاب یکی از عالی ترین مقدمه هایی بود که تا به حال خوندم. 0 17 hatsumi 1403/6/13 مغز اندرو ئی. ال. دکتروف 3.8 8 داستان در مورد دانشمند علوم شناختی اندرو هست، کتاب حول محور گفتگوهای اندرو و روانشناسش میگذره، همون اول کتاب متوجه میشیم که اندرو دچار اسکیزوفرنی و اختلال دوقطبی هست ، همین هم باعث میشه اندرو یه راوی غیرقابل اطمینان باشه ، از طرفی سیر روایت کتاب خطی نیست و بخش هایی از کتاب فقط مونولوگ های راوی هست و به همین خاطر کتاب جذاب تر شده، داستان حول روایت های اندرو از زندگی شخصی و عاشقانه اش و همچنین ایده های علمی اش میگذره ، چندتااز ایده ها واقعا جالب بودن مثل داشتن یک مغز اشتراکی بین زنبورها و مورچه ها ، ویه چرخش داستانی فوق العاده آخر کتاب وقتی اندرو از نقاشی کشیدن یه دختر بچه از سیرک توی کودکیش صحبت میکنه که در مواجه با اندرو نقاشیش رو خط خطی کرده، سیرک توی کل داستان معنی استعاری و جالبی داشت و یکی از قسمت های خیلی جالب برای من وقتی بود که اندرو به سر بریانی ، دانشجو و معشوقش، الکترودهایی وصل کرد و از دیدن تصویر سیرک توی ذهنش دچار انزجار شد، چون دوست نداشت معشوقش مثل سایر آدم ها دل مشغولی های ساده و احمقانه داشته باشه و این ایده برای من مطرح شد که اگر واقعا بتونیم افکار کسی رو که دوست داریم ببینیم آیا هنوز هم میتونیم دوستش داشته باشیم، پایان کتاب رو خیلی دوست داشتم وقتی اندرو از روانشناسش پرسید آیا من یک کامپیوترم و احساساتی که توی خط های پایانی کتاب داشت، من خیلی از کتاب خوشم اومد و شاید بشه گفت بیشترش رو هایلایت کردم :) درگیری اندرو با مارک تواین هم برام خیلی جالب بود ، نقشی که کتاب ها و فیلم ها توی کتاب داشتند و قسمت مواجه اندرو با پدر و مادر بریانی ، آدمهای مینیاتوری ...کتاب رو خیلی دوست داشتم ʕ •ᴥ•ʔゝ☆ 2 28 hatsumi 1403/6/13 صید قزل آلا در آمریکا ریچارد براتیگن 3.0 6 بیشتر مفاهیم کتاب استعاری هستند ، در نگاه اول ممکنه اینطور به نظر بیاد که نویسنده در حال صحبت از ماهیگیری و صید قزل آلا هست ، اما رمان خیلی فراتر از این صحبت ها هست و حتی معاقشه نویسنده به صورت رمزی آورده شده،آروم بخونبد و لذت ببرید.. 0 7 hatsumi 1403/4/17 خصم امانوئل کارر 3.9 8 کتاب خصم از سری کتاب هایی هست که همون ابتدا بهت میگه قتلی رخ داده و چه کسی انجامش داده ، ازمشخصه های این نوع کتاب ها این هست که معمولا به بررسی ابعاد روانی قتل میپردازند و اینکه چه اتفاقاتی افتاده که قاتل ، قتل رو انجام داده و تاثیر این قتل روی بقیه چی بوده، مثل کتاب جنایت و مکافات و خیلی از کتاب های آگاتا کریستی، من نوع روایت نویسنده رو خیلی دوست داشتم و جایی که خودش هم به داستان وارد شد و اون گفتگوهای نویسنده آخر کتاب.از طرفی هر چی بیشتر کتاب جلو میرفت کشش کتاب بیشتر میشد و من فکر میکنم این تاثیر نویسنده خیلی خوب کتاب بوده چون وقتی میدونیم قتلی رخ داده و قاتل کی بوده ممکنه اندکی از جذابیت داستان برامون کمرنگ بشه، جایی که صحبت از داروی سرطان شد واقعا برای من خیلی شوکه کننده بود ، اینکه واقعا اینقدر حس همدلی نداری مرد؟ و برداشت خود نوبسنده و عنوان کتاب هم خیلی برام جذاب بود و هنوز با اینکه چند روز از خوندن کتاب میگذره بهش فکر میکنم به اینکه خصم در درون همه ما هست...تاثیری که قتل روی سایر آدم ها میذاشت واقعا برام جذاب بود ، اون بی اعتمادی ای که سایر بچه ها نسبت به پدر و مادرشون بعد از قتل احساس میکردند، واینکه هرکسی سعی میکرد به نوعی برخوردهایی رو که با قتل داشته مرور کنه و ببینه آیا جایی عجیب رفتار کرده یا نه...کتاب خوبی بود. 0 2 hatsumi 1403/4/4 قصه های صمد بهرنگی صمد بهرنگی 4.5 8 یکی از شیرین ترین قصه هایی که به نظرم از یک نویسنده ایرانی موجود هست، کاش در مورد قشنگی قصه های این کتاب بیشتر صحبت کنیم، چندین سال هست که خوندمش و هنوز برام جز کتاب های محبوب ایرانی هست. 0 0 hatsumi 1403/3/22 مو حنایی و چند داستان کوتاه ژول رنار 3.0 1 کتاب از دوازده تا داستان تشکیل شده که داستان موحنایی ، داستان بلند و بقیه داستان ها ، داستان کوتاه هستند. از بین داستان های کتاب داستان مو حنایی بیشتر از همه مورد علاقه من هست.موحنایی به نوعی اتوبیوگرافی و شرح حال کودکی نویسنده هم به شمار می ره. داستان موحنایی داستان پسرکی هست که با پدر، مادر، خواهر و برادرش زندگی میکنه و داستان حول محور کودکی این بچه و روابطه اش با اعضای خانواده به خصوص مادرش می گرده.در واقع نویسنده بعدها داستان موحنایی رو به قصد انتقام از بدرفتاری مادرش در کودکی می نویسه و خب شرح حالی از آزارهایی هست که موحنایی در کودکی متحمل شده ، داستان طنز تلخی هم داره ، قسمت هایی که تو ممکنه از سرکشی و شیطنت های موحنایی بخندی، اما خنده ای تلخ، برای من یک قسمت درد آور وقتی بود که موحنایی باید کبک ها رو می کشت و می پرسید یه نفر دیگه اینکار رو انجام نمی ده؟ و بعد متهم شدنش از سمت خانواده ، که تو قصاب هستی و در واقع از اینکار لذت می بری من فکر میکنم این خانواده مصداق بارز آزار روانی بودند و واقعا اینکه چقدر اتفاقات پیش پا افتاده و کوچیک میتونن به یک کودک آسیب برسونن.و اتفاق شوکه کننده بعدی برای من وقتی بود که در بزرگسالی موحنایی گربه ای رو کشت.موحنایی مصداق بارز کودکی هست که از کم توجهی رنج میبرد و خیلی از کارهایی رو که انجام میداد صرفا برای جلب توجه خانواده اش انجام می داد و مادر توی ذهنش به عنوان یک ابژه بزرگ شکل گرفته بود، رابطه ای ترکیب شده از ترس و دلبستگی، نفرت ،اگه توی داستان نگاه کنیم به وقتی که موحنابی در کنار مادرش خوابید،مسئله تشت و خیلی چیزهای دیگه ،کلمه آزار روانی حتی کلمه کوچیکی هم به نظر میاد . رابطه موحنایی با پدرش هم خیلی برای من جالب بود، پدری که چون دلبستگی ای به مادر نداره خودش رو از تربیت فرزندان کنار کشیده و کنترلی روشون نداره ، خیلی از جاها مادر به پدر در مورد آزارهایی که می رسونه دروغ میگه و به نظرم اگه پدر خانواده شخصیت قوی تری داشت، این آزارها اتفاق نمی افتاد. داستان موحنایی داستان تلخی بود که خیلی دوستش داشتم و از بقیه داستان ها، نجار، برف، شکسته بند، شناوردارم، دختربازی و ماریت مورد علاقه من بودند، داستانها اونقدر کوتاه هستند که نمیتونم زیاد ازشون صحبت کنم اما خوب هستند. ژول رنار نویسنده ناتورالیست هست و داستان هاش اغلب درون مایه مسائل عادی زندگی و حتی مسایل پیش پا افتاده رو داره. 0 4 hatsumi 1403/3/20 بر جاده های آبی سرخ؛ بر اساس زندگی میرمهنای دغابی نادر ابراهیمی 4.7 45 واقعا نمی دونم باید چی از این کتاب بگم ، اونقدرکه به قلب من نردیکه...وقتی آتش بدون دود رو خوندم عاشق قلم نادر ابراهیمی شدم و این روزها احتیاج داشتم کتابی دیگه ازش بخونم و این داستان رو شروع کردم و خدایا من عاشق قلم شاعرانه نادر ابراهیمی هستم، جوری که بعضی جاها با لحن حماسی و پرشورش قلبمم رو به هیجان می آورد، جوری که بعضی جاها با طنزش باعث لبخندم می شد و جوری که عاشقانه صحبت می کرد و باعث می شد به وجود عشق ایمان بیارم. داستان در مورد دلاوری های مردی به نام میرمهنا از ریگ هست، میرمهنا وقتی میبینه انگلیسی ها و هلندی ها در حال سواستفاده و غارت جنوب هستند به مقابله باهاشون بر می خیزه و جذابیت داستان اینه که متوازی با داستان میرمهنا قصه حکام دیگه ایران مثل کریم خان زند، آزادخان و شاهرخ میرزا هم روابت میشه، داستان در سال ۱۱۶۶ روایت میشه ، و جوری که داستان ها به موازت هم پیش میرن و با هم مرتبط میشن ، واقعاهنرمندانه هست، و چیزی که ارزش کتاب رو ببشتر می کنه وقتی هستی که نادر ابراهیمی صرف تحقیق درباره میرمهنا و ریگ کرده.شخصیت میرمهنا من رو یاد گالان و سولماز آتش بدون دود می انداخت، همون دیوانگی ها، رام نشدنی بودن ، لحن پر شور و حماسی، وطن پرستی و عاشقانه هاشون.امیدوارم داستان توی ذهنم پررنگ بمونه و زیبایی کتاب رو هیچوقت فراموش نکنم و چه خوب هست وقتی که آدم دشمنی در کشورش داره مثل میرمهنا بتونه بگه: «مردگان گورستان خود را تصرف کرده اند». 0 7 hatsumi 1403/3/1 بیگانه آلبر کامو 3.9 167 شاید بعدها بتونم از بیگانه به عنوان کتابی که من رو بیشتر از همیشه عاشق کامو کرد نام ببرم، داستان از جایی شروع میشه که از شخصیت اصلی کتاب،مورسو، دعوت میشه در مراسم خاکسپاری مادرش که در خانه سالمندان زندگی می کرده شرکت کنه و از اینجا ما شاهد این هستیم که مورسو عواطفی رو که اغلب مردم در هنگام سوگ تجربه میکنند، تجربه نمی کنه و نسبت به مرگ مادرش بی تفاوت هست، طوری که حتی نمیخواد چهره مادرش رو برای بار آخر ببینه و همون اول کتاب نگاه پوچش نسبت به زندگی هم مشخص میشه.مورسو شخصیتی هست که نمی تونه عواطف انسانی رو به طور کامل درک کنه و با احساساتش بیگانه هست، داستان رو میشه به چهار بخش اصلی تقسیم کرد مرگ مادر، زندگی مورسو بعد از مرگ مادر، قتل مرد عرب و دادگاه و در آخر زندگی مورسو در زندان و مواجه با کشیش. توی بخش دادگاه میبینیم که مورسو با اینکه میخواد کاری انجام بده و از خودش دفاع کنه نمی تونه و به نوعی دچار انفعال و بی تفاوتی هست، به نظرم خواننده مورسو رو دچار مسخ میبینه انگار اون چندان از اتفاق هایی که اطرافش میفته آگاه نیست و اگر آگاهه نمیتونه به طور کامل احساسش کنه مورسو میتونه درک کنه که محکوم به مرگ میشه اما به نظرم به طور کامل نمیتونه احساسش کنه و هرچی که پیش میریم این احساس بیگانگی از اجتماع و پوچی زندگی بیشتر توی کتاب قابل لمس میشه از طرفی به مورسو بیگانه گفته میشه چون با دغل بازی ها و ریاکاری هایی که توی جامعه هست کنار نمیاد، خودش رو همرنگ جماعت نمی کنه و میپذیره که جهان بیهوده هست. من فکر میکنم مورسو در واقع شخصیتی جامعه ستیز نیست اما بی تفاوتی اون نسبت به عواطف انسانی و زندگی میتونه از اون انسانی جامعه ستیزتر هم بسازه، برای من اوج کتاب گفتگوی مورسو با کشیش بود جایی که باز هم راضی نشد مثل بقیه آدم ها چون قراره بمیره به خدا ایمان بیاره و اظهار پشیمانی کنه .راستش بیگانه تبدیل به یکی از کتاب های مورد علاقم شده و میدونم که نباید با شخصیت اصلی همذات پنداری کنم اما کاریش نمیتونم بکنم و حس میکنم کارهایی که مورسو بعد از مرگ مادرش انجام داد مثل فیلم دیدن و رابطه ، همه ناشی از این بود که اون نمی تونست عواطف رو کاملا درک کنه اما میدونست که باید ناراحت باشه و اون کارها لایه دفاعی ای بود که مورسو به دور خودش میکشید تا از پوچی زندگی فرار کنه....من کتاب رو خیلی دوست داشتم. 0 6 hatsumi 1403/1/28 مصیبت بی گناهی آگاتا کریستی 3.8 3 داستان از جایی شروع میشه که قتلی رخ داده ، پسرخوانده مقتول دستگیر شده و به عنوان مجرم مجازات شده و بعد از فوتش شاهدی پیدا میشه که صحت گفته های مجرم رو تایید میکنه و میگه مجرم در حقیقت بی گناه بوده چون ساعت قتل در محل حضور نداشته ، شاهد که فردی به نام دکتر کالگری هست با واکنشی متفاوت با چیزی که انتظار داشت مواجه میشه، چون سایز اعضای خانواده تحت فشاری که به عنوان مصیبت بی گناهی خونده میشه قرار می گیرن، به نقلی اگر برادرشون جورج بی گناه هست، پس گناهکار چه کسی هست، آیا پرونده حل نمیشه و اون ها مجبورن تا آخر عمر با این سوال مواجه باشند؟ کتاب از نظر روانشناختی مهم هست، اینکه قاتل چه کسی هست شاید مرتبه دوم اهمیت باشه و مرتبه اول اهمیت احساساتی هست که افراد درگیر ماجرا بعد از این خبر پیدا می کنند، خیلی وقت بود دوست داشتم آثار آگاتاکریستی رو شروع کنم و مصیبت بی گناهی خیلی وقت بود توی لیستم بود فکر میکنم با اثر درستی شروع کردم و لذت بردم. 2 19 hatsumi 1403/1/18 خانه خوبرویان خفته یاسوناری کاواباتا 3.2 5 دختر گفت:« می تونم یکی از دست هامو واسه امشب در اختیارت بذارم.» سپس دست راست خود را با دست چپ گرفت؛ آن را از محل اتصال به کتف قطع کرد و روی زانوی من گذاشت. شروع سورئال و میخکوب کننده این داستان رو قراره همیشه یادم بمونه . وقتی میگم به داستان های ژاپنی و سبک عجیب و غریب اون ها علاقه دارم منظورم دقیقا همچنین کتابی هست. کتاب سه تا داستان داره که هر سه هم از نظر فرم و هم محتوا قابل بررسی هستند، سه داستان فوقالعاده که به بررسی تأثیر متقابل بین فانتزی وابسته به عشق شهوانی و واقعیت در ذهن یک فرد تنها میپردازد. هر سه داستان حول محور یک قهرمان تنها و اروتیسم خاص او هستند. در هر یک، نویسنده تعامل فانتزی و واقعیت خلوت ذهنی قهرمان های داستان بررسی میکنه، وجه اشتراک هر سه داستان شخصیت اصلی ، راوی داستان هست که مرد هست و فانتزی خاصی نسبت به جنس مونث داره. مضامین زیادی پشت داستان ها پنهان شده ، طوری که باید حتما چندبار خونده بشه و در موردش بحث بشه و به نظرم باز هم نکاتی پنهان می مونن که این یکی از جنبه های داستان های اروتیک و ادغام خیال و واقعیت هست .بخاطر سانسورها من نسخه انگلیسی کتاب رو همراه با نسخه فارسی خوندم ، توی داستان دست در حد دو خط سانسور داشتیم که به اصل داستان آسیبی نمی زنه، داستان پرنده ها سانسور نداشت و داستان آخر یعنی خانه خوبرویان خفته یک سری لمس ها رو سانسور کرده بودن که خب با توجه به اروتیک بودن داستان قابل پیشبینی بود ولی خب باز هم به اصل داستان آسیبی وارد نشده بود ، که فکر کنیم نکته ای از داستان رو از دست دادیم. داستان خانه خوبرویان خفته داستانی هست که مارکز آرزو می کرده کاش خودش نوشته بود و من اثر دلبرکان غمگین من مارکز که الهام گرفته از این اثر هست رو هم قبلا خونده بودم و باید بگم هر دو درخشان هستند. داستان دست که داستان مورد علاقه من توی این کتاب هست،داستان مردی هست که زنی دستش رو از شانه قطع میکنه و به مرد می ده و مرد دست رو به خونه میاره تا یک شب رو باهاش بگذرونه و خب مونولوگ ها و دیالوگ هایی که شکل می گیره خیلی جالب و مهم هستند، جنس زن توی هر سه داستان به عنوان سوژه اصلی آورده شده و هر سه شخصیت مرد داستان به نوعی دچار افسون زن ها می شن. توی داستان اول به مضامینی مثل تنهایی انسان ، انزوا، خودشناسی، عشق ، زیبایی، شرم و هویت اشاره می شه... به طوری که راوی عنوان می کنه زن دستش رو به من داد چون من اون رو زیبا می دیدم، و دست که بخشی از وجود زن هست در دید راوی تمام وجود زن دیده می شه . «او به خوبی حس کرده بود که من او را زیبا می پندارم؛و اصلا به همین دلیل بود که دستش را از محل گردی شانه اش قطع کرد و به امانت در اختیار من گذاشت». من از شرم صحبت میکنم چون راوی از پنجره و دوقلوهای همسایه صحبت میکنه و من ترس از دیده شدن در مقابل همسایه ها و زن ماشین سوار رو به عنوان ترس از اجتماع و قضاوت شدن تفسیر کردم. جایی دست عنوان میکنه که اگه کسی منو ببینه انگار خویشتن من رو دیده و برای خودشناسی باید دور شد ، خودشناسی رو میشه به عنوان دلیلی که زن دستش رو به مرد قرض داده تفسیر کرد. و جایی از داستان مرد دست زن رو به خودش متصل میکنه و می گه حالا خودم شدم و به نظر من مرد با مفهوم هویت خودش درگیر یود. «دست دخترک پرسید:کسی از اونجا ما را می بینه؟ گفتم:شاید یه زن یا یه مرد.شاید هم هیچکس «هیچ کس نباید من رو ببینه وگرنه خویشتن منو دیده....» « از خواب و خاطرات هم به عنوان عناصر مهم داستان ها می شه یاد کرد، هر سه شخصیت مرد توی هر سه داستان مردهایی بودند که با یک اندوه خاصی که مربوط به گذشته و زمان از دست رفته بود زندگی می کردند . داستان دوم علاقمندی مرد به پرنده ها بود و خاطرات باز هم توی داستان نقش مهمی دارند، یه جایی از داستان خیلی برای من شوکه کننده بود اون رفتار مرد با پرنده ها بود ، اون سهل انگاری که انگار از عمد بود و آسیب زدن به پرنده ها... داستان سوم داستان پیرمردی به نام آگوچی هست که از طریق یکی از دوستانش با خونه ای آشنا میشه که توی اون خونه دخترای کم سن رو بصورت خواب در اختیار پیرمردها میذارن که یه شب تا صبح رو باهاشون سپری کنند. و تفکرات، اتفاقات و نحوه مواجه آگوچی با این مسئله روایت میشه. باز هم مضامینی که توی داستان وجود دارن خواب، انزوا، گذشته، خاطرات، وجدان، فساد و پستی ،زیبایی زنان، اشتیاق به گذشته، جستجوی یک شادی واهی و مرگ هستند. به نظرم گذشته و زن های زندگی آگوچی نقش پررنگی رو توی داستان ایفا می کنند، اینکه با یک سری لمس ها آگوچی یاد زن های زندگیش مثل مادر ، همسرو دخترش میفتاد، به نظرم جا داره حتی یک تفسیر فرویدی هم ازش بکنیم چون من خیلی جاها حس میکردم در واقع آگوچی غریزه زیادی نسب به دختر یا مادرش داشته و سرکوبش باعث شده ، توی اولین رویارویی به اون ها فکر کنه. مضامینی مثل احساس گناه و فساد و قساوت انسان هم که کاملا توی داستان آشکار بود ، اینکه اگر واقعا مرزی وجود نداشته باشه تا چه حد حاضری بی رحمانه رفتار کنی و گذشته ، بارها توی داستان تاکید میشه که مردها اینکار رو انجام میدن تا مثل گذشته احساس زنده بودن داشته باشند، پایان داستان ، پایانی رئال ، شوکه کننده و به فکر فروبرنده هست. کتاب رو خیلی خیلی خیلی زیاد دوست داشتم و همیشه برای من به یاد موندنی هست و کتابی هست که قطعا دوباره میخونمش، خیلی زود تمومش کردم اما داستان ها اینقدر برام درگیر کننده و جذاب بودن که تا مدت ها کتاب رو کنارم نگه داشتم ، ورقش می زدم و به داستان هاش فکر میکردم... 0 2 hatsumi 1403/1/2 قتل اتسویا جونیچیرو تانیزاکی 2.6 3 داستان در مورد زندگی عاشقانه دوتا جوان به نام های اتسویا و شینسوکه که از دوتا طبقه اجتماعی مختلف هستند هست، شینسوکه تصمیم می گیره با دختر رئیسش اُتسوما فرار کنه و با فرار کردن ، رضایت خانواده اُتسوما رو جلب کنند، درسته که یه کتاب کم حجم هست ، داستان و اتفاق ها سریع روایت میشه اما در همین چند صفحه اندک نویسنده تونسته شرح حالی از زندگی اجتماعی ژاپن مثل تفاوت طبقات، نقش پول و درآمد و فساد و جنبه های اروتیک به نمایش بذاره، فکرمیکنم اینکه کتاب کم حجم بود و حوادث پشت سرهم رخ میداد ، هیجان و جذابیت داستان رو بیشتر کرده بود از طرفی ادبیات ژاپن یکی از مورد علاقه های من هست و لذت بردم . از متن کتاب: درست است که زمانی ذات و سرشتی بی ادعا داشتی.اما از حالا به بعد اینطور نیست .در این دنیا وقتی فرد از چیزی هراس نداشته باشد هر کاری از او بر می آید. 2 27 hatsumi 1403/1/2 نخل و همسایه ها غائب طعمه فرمان 3.8 2 داستان این رمان در مورد زنی نانوا به نام سلیمه هست که با پسر شوهرش، حسین، دریک خونه زندگی می کنند و در طول کتاب سرگذشت و مشکلاتی که این دوتا شخصیت باهاش مواجه میشن روایت میشه، شخصیت های زیادی وارد داستان می شن و هر کدوم لحن و کاراکتر مخصوص به خودشون رو دارند ، فکر میکنم یکی از نقاط قوت داستان شخصیت پردازی اون بود، من واقعا کتاب رو خیلی دوست داشتم و ازش لذت بردم ، کاراکتر خاله نشیمه، تماضر و دوچرخه فروش خیلی برای من دوست داشتنی بودند ، ازطرفی کتاب از اوضاع و احوال مردم و زندگی اجتماعی شون در سال های جنگ جهانی دوم و دوران پادشاهی ملک فیصل، آخرین پادشاه عراق غافل نشده و از دورانی که عراق مستعمره انگلیس بوده و فقر، فساد ، بیمار و بی سوادی بیداد میکرده اطلاعات کاملی در اختیارمون گذاشته. از طرفی کتاب من رو یاد داستان های ایرانی می انداخت، انگارداری یک داستان از نویسنده ایرانی میخونی، خیلی ها عنوان میکنند رمان همسایه ها شبیه به این رمان هست ولی خب من همسایه ها رو نخوندم ولی به شدت یاد رمان جای خالی سلوچ میفتادم و اول کتاب زیاد برام جالب نبود و داستان رفته رفته جذاب شد به طوری که من یک روزه تمومش کردم. چیزی که خیلی برای من جالب بود نقش نمادین نخل در داستان هست ، نخل تنها درختی هست که شباهت زیادی به آدم ها داره، اگه آب از سر درخت بگذره درخت نخل خفه میشه، واگه سر درخت نخل بریده بشه برخلاف سایر درخت ها که شاخ و برگ بیشتری درمیارند از بین می ره ، واگر چوب درخت نخل رو بسوزونیم مثل آدم ها هیچ ذغالی نداره، درختهای نخل مثل آدم ها عاشق می شن و کلا درخت نخل ، درخت مقدسی هست که در ۱۶ سالگی ثمر میده، توی کتاب سلیمه شخصیت خودش رو به درخت نخلی که توی حیاطشون هست تشبیه می کنه، وثمر ندادن درخت رو مثل خودش میدونه و حتی با درخت نخل درد و دل میکنه و جایی از داستان عنوان میشه که درخت نخل هم دیگه نیست و ازش به عنوان یک مصیبت و پایان دنیا یاد میشه. «درشکه چی گفت: دنیا خراب شد رفت....اسطبل رو که خراب کردن،...نخل رو هم می خوان ببرن...چی می مونه تو دنیا؟ بس کن مرهون.گریه نکن.» اینکه درخت نخل به عنوان یکی از عناصر اصلی داستان بود رو هم خیلی دوست داشتم ، بعضی از لهجه ها و طرز صحبت کردن مثل شهرای جنوبی ایران هست و همین باعث میشه بیشتر فکر کنی داری یک رمان ایرانی رو می خونی. کتاب رو دوست داشتم. هایلایت های من از کتاب: * ممکنه نقمت بعضی ها برای دیگران نعمت باشه.شنیدی که گفتن «زیان کسی سود دیگر کس است». * انگار کوزه ای عظیم و غول آسا شکسته بود و آب درونش یکهو روی سر آدم ها می ریخت.دو روز تمام آسمان سیل آسا می گریست. *باران شاخه درخت را شانه کرده بود.زلف های درخت از تمیزی می درخشید.ولی درخت با تمام برازندگی ای که باران به آن بخشیده بود، دلگیر بود.گنجشک ها رویش نبودند.آدم که نگاهش می کرد، دلش می گرفت.باران، باران بود و آدم را در خانه زندانی می کرد؛ آن قدر که قلبش توی سینه بال بال می زد.آدم دلش می خواست پر بکشد و نمی شد.زندانی که می شد، تازهکلی فکر و خیال از این طرف و آن طرف پیدایشان می شد و روحش را به تنگ می آورد.روح حبس شده اش مدام دنبال راهی برای پر کشیدن می گشت. باران مستمر و اعصاب خرد کن می بارید.با اه و اوف نمی شد بندش آورد.با نفس هایی از سر بی حوصلگی و کسالت از سینه بر می آمدند، نمیشد برای بند آوردنش کاری کرد.باران، عینکودکی لجباز که کاسه توی دستش را زمین می کوبید و کاری به حال گرفتع آدم های دیگر نداشت، برزمین می کوبید.آدم باید تحملش می کرد.صبر می کرد .نمی شد متوقفش کرد. *می دونید من زندگی رو شبیه چی می دونم؟ یه مسیر طولانی و دراز .بین هر کدوم از راه های این مسیر یه قرص نون هست و یه کاسه آب.آدم باید راه بره که وقتی می رسه به لقمه بعدی گشنه ش شده باشه.نونش رو بخوره و باز راه بیفته که به نون بعدی برسه و گشنه نمونه.اگه بایسته گشنه می مونه و از گشنگی می افته می میره.آدم تا جوونه ممکنه بدو بدو راه بیفته و هنوز خیلی گشنه نشده برسه به نون.نون رو برای روز مبادا نگه می داره.اما وقتی بزرگ می شع و دیگه مثل قبل نمی تونه بدوئه، قبلاز این که برسه گشنه ش می شه.بعدش نصف راه رو هم نرفته گشنه ش شده .بعد ربع راه رو نرفته باز گشنه ش شده و آخرش هم میون راه می افته و دیگه بلند نمی شه.این طور آدمها هیچی از زندگی نمی فهمنن، هیچ طعمی حس نمی کنن.تمام زندگیشون بدو بدوئه ، تویه راه دراز و طولانی. 1 12 hatsumi 1402/12/4 ظرافت جوجه تیغی (رمان) موریل باربری 4.0 18 مدت زیادی بود که این کتاب توی لیست خوندنم بود و به محض اینکه شروعش کردم متوجه شدم که دارم کتابی رو میخونم که قراره یکی از کتاب های محبوبم باشه. کتاب سه تا شخصیت اصلی داره و دوتا راوی، راوی اول رُنه میشل زن پنجاه و چهارساله ای هست که به عنوان سرایدار یک آپارتمان مشغول کار هست و راوی دوم دختری دوازده ساله به نام پالوما، که به طور متناوب کتاب رو روایت میکنند. اما چیزی که کتاب رو جذاب میکنه لایه های درونی شخصیت رُنه میشل هست، سرایدار آپارتمانی که با اینکه تحصیلات زیادی نداره کتاب های زیادی خونده و علم زیادی داره و همونطور که اول خودش رو معرفی میکنه سعی میکنه به باور عموم نسبت به اینکه یک سرایدار چه جوری باید باشه نزدیک باشه و خود باهوشش رو که از فلسفه اطلاعات زیادی داره، شیفته ادبیات روسیه به خصوص تولستوی هست نشون نده و بتونه در خلوت خودش به عنوان سرایداری که سواد زیادی نداره زندگی کنه، اما وقتی از تفکرات و درونیات خودش صحبت میکنه واقعا لذت میبردم اینکه حتی اسم گربه اش رو به خاطر علاقمندی به تولستوی، لئون گذاشته بود. شخصیت پالوما، راوی دوم،هم دختری هست که توی دوازده سالگی به پوچی رسیده و قصد داره توی سیزده سالگیش خودکشی کنه، روابط خانوادگی خوبی نداره و از جهاتی به رُنه میشل شباهت داره و همین باعث میشه که به هم نزدیک بشن. کتاب درون مایه فلسفی داره تا وقتی که شخصیت اصلی سوم به نام کاکورو ازو وارد داستان میشه و باعث میشه کمی قصه به سمت و سوی حال و هوای رمانتیک بره و همین باعث میشه قصه خسته کننده نشه. چیزی که خیلی دوست داشتم این بود که سه تا شخصیت اصلی داستان شیفته ادبیات و فرهنگ ژاپن بودن و من خودمم همینطور هستم پس خیلی تونستم ارتباط برقرار کنم و لذت ببرم، از طرفی با ورود شخصیت مرد داستان کاکورو اوزو اون جنبه پنهان شخصیت خانم رُنه میشل شناخته میشه و این قسمت برای من خیلی لذت بخش بود، شناخته شدن حداقل برای یک نفر، اینکه یک نفر متوجه بشه تو به ادبیات، فیلم و هنر علاقمندی و بتونی باهاش طوری صحبت کنی که دوست داشتی همیشه صحبت کنی و علایق خودشون رو باهم در میان میذاشتن و یک جورهایی باعث شد اون قسمت ضعیف شخصیت خانم میشل و دیده نشدنش از بین بره یا حداقل کمرنگ بشه. توی داستان اشارات زیادی به فلسفه، فیلم هنر و طبقات اجتماعی داره، از همون ابتدای داستان متوجه اهمیت فاصله اجتماعی در جامعه میشیم و همین باعث بخش عمده ای از تظاهر خانم میشل به بی سوادی هست چون نمیخواسته باور عموم در مورد سرایدار بودن خدشه دار بشه . قبلا توی ریویوها خونده بودم که خواننده ها از صحبت زیاد در مورد فلسفه گلایه داشتن، خب این بخشیش به این بر میگرده که نویسنده کتاب در واقع استاد فلسفه بوده و همین باعث شده بخش زیادی از کتاب اندیشه های فلسفی باشه، به نظر من حتی صحبت هاش در مورد فلسفه خیلی ساده بود و اینطور نبود که درکش دشوار باشه. راستش من خودم بخش اول کتاب رو خیلی بیشتر دوست داشتم و نیمه دوم کتاب یکمی برام خسته کننده بود البته نه خیلی زیاد، در کل تبدیل به یکی از کتاب های محبوبم شد، پایان داستان هم بیاد موندنی بود. قسمت های موردعلاقم از کتاب: آن کس که بذر آره می پاشد، سرکوبی درو میکند. ۱۲ یک سرایدار ایدولوژی آلمانی نمی خواند و در نتیجه قادر نیست تز یازدهم راجع به فوئرباخ را نقلذکند. علاوه بر این، یک سرایدار که مارکس می خواند، به طور یقین، به سوی براندازی گام بر می دارد و خود را به شیطانی ک ث-ژ-ت نام دارد فروخته است. این که مارکس را برای اعتلای روحی و خشنودی خاطرش بخواند، نا شایستگی آشکاری است که هیچ بورژوایی نمی تواند آن را بپذیرد. آدمها خیال میکنند بهدنبال ستارهها میگردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان مییابد. از خودم میپرسم آیا سادهتر این نیست که از همان ابتدا به بچهها یاد بدهند که زندگی پوچ است. این امر ممکن است پارهای از لحظههای زیبای دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه میدهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند – جدا از اینکه آدم، دستکم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند. ۱۸ در واقع، ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد، زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی خواهیم رنج ببریم. بنابراین، تمام نیروهای متن را صرف این می کنیم که به خودمان بقبولاند چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آن هاست که زندگی مفهومی دارد. ۲۰ 4 11 hatsumi 1402/12/2 سال نو با نیکولا کوچولو رنه گوسینی 4.7 1 معمولا کتاب های داستان کودک یه شخصیت خیلی باهوش دارند، شخصیتی که میدونه چطور خلاقیت به خرج بده و به موقعش در نقش قهرمان ظاهر بشه و همه جهان رو نجات بده اما چیزی که در مورد داستان های نیکولا دوست دارم اینه که نیکولا شخصیتی مثل خود ما هست، بچه ای معمولی ، مثل بچگی های خیلی از ماها، خیلی باهوش نیست، گاهی حتی دست و پا چلفتی هست، نمرات بالایی توی کلاس درس نداره و با دید بچگانه ای که داره جهان اطراف رو قضاوت میکنه،و مثل تموم بچه های معمولی گاهی توسط والدینش سرزنش میشه و خرابکاری های خاص خودش رو داره، از طرفی داستان زبان طنزی داره که لذت خوندنش رو دوچندان میکنه، خیلی دوسش داشتم (∩´∀`∩)💕 0 2 hatsumi 1402/11/23 Kafka on the shore هاروکی موراکامی 3.9 60 داستان در مورد شخصیتی به نام کافکا تامورا هست،پسری پانزده ساله که تصمیم میگیره بعد از تولد پانزده سالگی از خونه فرار کنه ،علت این تصمیمش هم این بوده که توی چهار سالگی مادر و خواهرش ترکش کردن و کافکا چون رابطه خوبی با پدرش نداره از سال ها قبل خودش رو آماده کرده که توی تولد پانزده سالگیش از خونه فرار کنه و به دنبال خواهر و مادرش بره،علت دیگه این مسئله هم نفرینی بوده که پدرش روی کافکا میذاره و کافکا ترس زیادی از محقق شدن این نفرین داره،کافکا و فرار میکنه و به کتابخونه کامورا در شهر تاکاماتسو میره و اتفاقاتی که در طی سفر اونجا براش میفته روایت میشه،آشنایش با ساکورا،میشیما و خانم سائه کی. از طرفی دیگه داستانی دیگه هم توی کتاب به موزات داستان کافکا روایت میشه و اون داستان پیرمردی هست به نام ناکاتا که توی نه سالگی و زمان جنگ حادثه ای براش پیش میاد و این حادثه باعث میشه ناکاتا فردی خیلی باهوش نباشه،اما ناکاتا از توانایی دیگه ای مثل صحبت با گربه ها برخوردار هست. این دو تا داستان به موازات هم روایت میشه تا جایی که این نقطه تلاقی این دو تا داستان هست. من اتفاقات رئالیسم جادویی داستان رو خیلی دوست داشتم و شخصیت محبوبم هم توی این کتاب ناکاتا بود که توانایی صحبت با گربه ها رو داشت و یک جورهایی شخصیت عجیب و غریبی داشت که کمک میکرد داستان جذاب تر بشه. از طرفی این دوتا شخصیت کافکا تامورا و ناکاتا انگار برعکس هم بودن یکی شخصیتی قوی داشت ،کتابخون،باسواد و اهل موسیقی و دیگری شخصیت ضعیف نه چندان باهوش و به موسیقی هم بی توجه بود . جاهایی از داستان این حس رو به من میداد که انگار این دوتا شخصیت با هم یکی بودن ،ناکاتا توی تصورات خودش خاطراتی داشت که توی یک کتابخونه در حال کتاب خوندن بود و لباس خونی کافکا انگار که اون مرتکب قتل شده. شخصیت دیگه ای که دوست داشتم شخصیت اوشیما بود ،اوشیما کتابدار کتابخونه و مردی که بدنی زنانه داشت و برای کافکا تامورا مثل یک راهنما بود کسی به کافکا کمک میکرد بتونه ادامه بده در مقابل هورشینو هم همچین فردی برای ناکاتا بود و به ناکاتا کمک کرد که سفرش رو به انتها برسونه . من کتاب رو خیلی دوست داشتم اما جاهایی از داستان برام حوصله سر بر و طولانی بود و نقطه ای که برای من گنگ مونده اون ارتباط خانم سائه کی و ناکاتا بود ،درست متوجه نشدم چه اتفاقی در گذشته رخ داده ،ناکاتا فرد نقاشی خانم سائه کی بود و با هم سنگ رو باز کرده بودن قبلا،اما هنوز یکم این نوع ارتباط برای من گنگ هست. عنصر موسیقی رو توی داستان خیلی دوست داشتم ،اگه کتاب های موراکامی رو خونده باشید میدونید که موسیقی نقش اساسی ای ایغا میکنه . و تاکید موراکامی روی خاطرات به عنوان یک عنصر مهم ،جایی از داستان کافکا در مواجهه با سربازها به این اشاره میکنه که من فقط خاطراتم رو دارم و جایی هم خانم سائه کی اشاره میکنه زندگی برای من هرچه بوده در گذشته و خاطراتم بوده. و چیزی که خیلی دوست داشتم اتفاقات داستان بود که گاهی باعث میشد تو شوکه بمونی،اون نامه ای که معلم ناکاتا به دکتر نوشت من رو واقعا بهت زده کرد و سیلی ای که به ناکاتا زده بود.بارش ساردین ها از آسمان و طوفان ها و خوابیدن های طولانی ناکاتا و اسپویل کنم اون چیزی که بعد از مرگ از دهان نکاتا خارج شد. داستان جزئیات خیلی زیادی داره،اتفاقات یکی پس از دیگری رخ میده و به نظر من نبوغ موراکامی هم این بود که تونسته جزئیات داستان رو باهم پیش ببره . شخصیت پردازی داستان رو خیلی دوست داشتم،اما گاهی حس میکردم زیادی جزئیات گفته شده مثل مسواک زدن ها یا شستن صورت. و پایان بندی داستان یک پایان معقول و رئال که خواننده رو راضی نگه می داره. کتاب رو دوست داشتم اما به نظرم زیاده گویی داشت و برای من کمی کند پیش رفت،کتابی از موراکامی نیست که عاشقش باشم و همزمان کتابی هم نیست که دوستش نداشته باشم. ʕ´•ᴥ•`ʔ 2 17 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 کتاب مجموعه ای از بیست داستان کوتاه هست که موضوعاتی مثل سیاست و داستان های عاشقانه رو در برگرفته و قصه ها در مورد مردم عادی ای هست که کسی بهشون توجه ای نداره و همونطور که در مقدمه کتاب اومده نویسنده سرخوردگی ها ،رفتارهای متظاهرانه،رویاها و آرزوهای اون ها رو توصیف میکنه گاهی راوی داستان ها کودکان و نوجوانان عقب افتاده ذهنی هستن و زبان نویسنده گاهی زبانی طنز آمیز هست برای اینکه جهان اطراف رو دست بندازه. داستان ها به زبانی ساده نوشته شدن اما گاهی در پایان داستان یک غافلگیری وجود داشت که باعث میشد بعد از اتمام داستان به فکر فرو بری و من این وجه از داستان ها رو خیلی دوست داشتم . راستش توقع نداشتم داستان کوتاه ها اینقدر خوب باشن اما در آخر تبدیل به یکی از بهترین مجموعه داستان کوتاه هایی شد که خوندم...💜 قسمت های مورد علاقم از کتاب: دو کوتوله شروع کردند به دعوایی مسخره که برای هزارمین بار تکرار میشد. یکی از آن دو دلقک قدبلند هم، بی آنکه کار خندهداری بکند، دورتر ایستاده بود و تشویقشان میکرد بیشتر همدیگر را بزنند. همانموقع دلقک قدبلند دوم، که از همهشان خندهدارتر بود، آمد جلو نردهای که صحنه را محصور میکرد و کارلوس او را از نزدیک دید. آنقدر نزدیک شد که کارلوس توانست لبهای خستهی مرد را زیر لبخند ثابت و رنگی دلقک ببیند. مرد بیچاره لحظهای صورت کودکانهی حیرانی را دید که به او خیره شده بود. گاهی بیاختیار دستخوش نوعی احساس رضایت حقیرانه میشدم وقتی میدیدم یکی از آن زنهای دستنیافتنی، که معمولاً بغلدست وزیر وزرا و کارمندان عالیرتبهی مملکت میبینید، حالا مال من شده است، فقط از آن من و مایهی لذت من، منی که کارمند دونپایهای بیش نبودم . در این کشور کسی برنده است که بتواند برای مشتی پول بیارزش جلو این و آن سر خم کند. فکر کردم یکشنبه است و میتوانم قدری بیشتر زیر پتو بمانم. همیشه روزهای تعطیل مثل بچهها ذوق میکنم، چون وقتم مال خودم است و میتوانم هر کاری دلم بخواهد بکنم و مجبور نیستم، مثل چهار روز از شش روز هفته، فاصلهی دو بلوک را بدوم تا بهموقع به اداره برسم و ساعت بزنم. ذوق میکنم که میتوانم به میل خودم بنشینم و به مسائل مهمی مثل زندگی، مرگ، فوتبال و جنگ فکر کنم. . الان دیگر سیزده سال و نیمم تمام شده و خیلی چیزها دستم آمده. میدانم آدمهایی که جز عربدهکشی و کتککاری و فحاشی کار دیگری بلند نیستند آدمهای بدی هستند، بد اما بدبخت. . همیشه دلم یک زیرشیروانی میخواست تا فرار کنم و برم آنجا. هیچوقت نفهمیدم از کی. راستیش خیلی دلم میخواهد بدانم اصلاً آدمها خودشان میدانند دارند از کی فرار میکنند؟ به نظرم نمیدانند. . هیچوقت خودش را یک سیاسی تبعیدی نمیدانست. سه اتفاق باعث شده بود ناگهان به سرش بزند و ترک دیار کند. اولی وقتی بود که توی خیابان چهار گدا، پشت سر هم، سر راهش پیدا شدند. دومی روزی بود که وزیر در تلویزیون کلمهی «صلح» را به زبان آورده و بلافاصله پلک راستش شروع کرد به پریدن. سومی هم وقتی بود که وارد کلیسای محله شد و دید مسیح (نه از آن مسیحهای وسط شمعهای محراب، بلکه یک مسیح غمگین، ایستاده در کنج راهرو) دارد مثل قدیسها اشک میریزد. . 0 10 hatsumi 1402/10/22 سبزیجات همراه با شعر مهناز گروه ای 1.0 1 چقدر شعرها افتضاح بودن،بادمجونش مشکیه،مشکیش یکم زرشکیه دیگه چیه :-\ 0 2