بریده‌ کتاب‌های مهاجر سرزمین آفتاب؛ خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران

مهاجر سرزمین آفتاب؛ خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران
بریدۀ کتاب

صفحۀ 154

مردم، از زن و مرد، برای مقابله با این‌گونه وادث احساس وظیفه می‌کردند. چون امام خمینی از مردم به‌ویژه جوانان خواسته بود برای مقابله با بحران «بسیج» شوند. برای عضویت در بسیج، فراگیری آموزش‌های نظامی ضروری بود. من هم با تعدادی از خانم‌ها برای آموزش نظامی در سوم اردیبهشت ۱۳۵۹ عازم اردوگاهی در منطقه لشکرک شدم. چند پاسدار جوان مربی‌مان بودند. اول از نظام‌جمع شروع کردند، بعد سینه خیز رفتیم. از زیر سیم‌خاردارهایی که به فاصله نیم‌متری زمین فرش شده بودند با چادر یا مانتو عبور کردیم. سختی کار به اینجا ختم نمی‌شد؛ پاسداران بی‌کار نمی‌ماندند. بالای سرمان تیر مشقی می‌زدند؛ صدایش رعب‌آور بود. سعی می‌کردم کم نیاورم. حتی حاضر نبودم چادر را کنار بگذارم و با مانتو سینه‌خیز بروم. مربیان می‌گفتند:« چادر گیر می‌کند به سیم‌خاردار و جلوی دست و پایت را می‌گیرد، با مانتو سینه‌خیز برو.» اما برای من چادر با همه سختی‌اش آرامش‌بخش بود. چادر را از عمق باور و اعتقادم دوست داشتم.

0

مهاجر سرزمین آفتاب؛ خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران
بریدۀ کتاب

صفحۀ 191

جنگ تحمیلی بی‌هیچ دستاوردی برای متجاوزان بعثی تابستان ۱۳۶۷ به پایان رسید و احساس من به عنوان مادر شهید، سرشار از سربلندی و افتخار بود. بیشتر هفته‌ها به بهشت زهرا می‌رفتم و سر مزار محمد می‌نشستم و به عکس بالای مزار، که معصومانه نگاهم می‌کرد خیره می‌شدم. گاهی با او درد دل می‌کردم. وقتی به خانه برمی‌گشتم انتظار می‌کشیدم هفتۀ دیگری برسد و به زیارت او بروم. صبح چهاردهم خرداد خبر غیرمنتظره‌ای از رادیو و تلویزیون پخش شد. حال امام خوب نیست. برای شفای ایشان دعا کنید. با شنیدن این خبر با آقا به مسجد رفتیم و دعای توسل خواندیم. با چشمانی اشکبار و قلبی امیدوار به خانه برگشتم. آقا همان‌جا ماند و تا صبح خواب به چشمانم نیامد. آقا بعد از نماز جماعت صبح برگشت و دیدم چشمانش از گریه سرخ شده و دنبال پیراهن سیاهش می‌گردد. دلم ریخت. تلویزیون را روشن کردم. هر سه شبکه فقط قرآن پخش می‌کردند. آقا سرش را توی زانو گرفت و یک گوشه نشست. ساعت هفت صبح اولین خبر را گوینده آقای حیاتی با صدایی لرزان و بغض آلود گفت: روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر مسلمین جهان به ملکوت اعلی پیوست. دیگر نتوانستم بقیۀ خبر را گوش کنم. این تلخ‌ترین خبری بود که در تمام عمرم شنیده بودم. حتی خبر شهادت محمد این اندازه زیرورویم نکرده بود. بلقیس هم گریه کنان با زینب آمد. در کوچه مردم سیاه پوش را میدیدم که سر روی شانه هم می‌گذاشتند و در آغوش هم گریه می‌کردند. گویی تمام ملت یتیم شده بودند. امام خمینی نه امپراتور بود نه شاه. او رهبری الهی بود که بر دل‌ها حکومت می‌کرد و هیچ‌کس باور نمی‌کرد روزی در میان ما نباشد. آن شب با بقیه به مصلای تهران رفتیم. پیکر امام را روی یک بلندی داخل یک تابوت شیشه‌ای گذاشته بودند و انبوه مردم دور شمع خاموش وجود او حلقه زده بودند. اطراف مصلی تا چشم کار می‌کرد پُر از فانوس و شمع بود و مردم تا صبح کنار او به دعا، نماز، یا عزاداری مشغول بودند و روز بعد این سیل عظیم جمعیت میلیونی به سمت بهشت زهرا روانه شدند. من و بلقيس مسافت زیادی را پیاده رفتیم و این صحنه چقدر شبيیه روزی بود که امام آمد. آن روز از سر خوشحالی اشک می‌ریختیم و امروز از سر غم!

4