بریدهای از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب؛ خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران اثر مسعود امیرخانی
1403/1/5
صفحۀ 191
جنگ تحمیلی بیهیچ دستاوردی برای متجاوزان بعثی تابستان ۱۳۶۷ به پایان رسید و احساس من به عنوان مادر شهید، سرشار از سربلندی و افتخار بود. بیشتر هفتهها به بهشت زهرا میرفتم و سر مزار محمد مینشستم و به عکس بالای مزار، که معصومانه نگاهم میکرد خیره میشدم. گاهی با او درد دل میکردم. وقتی به خانه برمیگشتم انتظار میکشیدم هفتۀ دیگری برسد و به زیارت او بروم. صبح چهاردهم خرداد خبر غیرمنتظرهای از رادیو و تلویزیون پخش شد. حال امام خوب نیست. برای شفای ایشان دعا کنید. با شنیدن این خبر با آقا به مسجد رفتیم و دعای توسل خواندیم. با چشمانی اشکبار و قلبی امیدوار به خانه برگشتم. آقا همانجا ماند و تا صبح خواب به چشمانم نیامد. آقا بعد از نماز جماعت صبح برگشت و دیدم چشمانش از گریه سرخ شده و دنبال پیراهن سیاهش میگردد. دلم ریخت. تلویزیون را روشن کردم. هر سه شبکه فقط قرآن پخش میکردند. آقا سرش را توی زانو گرفت و یک گوشه نشست. ساعت هفت صبح اولین خبر را گوینده آقای حیاتی با صدایی لرزان و بغض آلود گفت: روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر مسلمین جهان به ملکوت اعلی پیوست. دیگر نتوانستم بقیۀ خبر را گوش کنم. این تلخترین خبری بود که در تمام عمرم شنیده بودم. حتی خبر شهادت محمد این اندازه زیرورویم نکرده بود. بلقیس هم گریه کنان با زینب آمد. در کوچه مردم سیاه پوش را میدیدم که سر روی شانه هم میگذاشتند و در آغوش هم گریه میکردند. گویی تمام ملت یتیم شده بودند. امام خمینی نه امپراتور بود نه شاه. او رهبری الهی بود که بر دلها حکومت میکرد و هیچکس باور نمیکرد روزی در میان ما نباشد. آن شب با بقیه به مصلای تهران رفتیم. پیکر امام را روی یک بلندی داخل یک تابوت شیشهای گذاشته بودند و انبوه مردم دور شمع خاموش وجود او حلقه زده بودند. اطراف مصلی تا چشم کار میکرد پُر از فانوس و شمع بود و مردم تا صبح کنار او به دعا، نماز، یا عزاداری مشغول بودند و روز بعد این سیل عظیم جمعیت میلیونی به سمت بهشت زهرا روانه شدند. من و بلقيس مسافت زیادی را پیاده رفتیم و این صحنه چقدر شبيیه روزی بود که امام آمد. آن روز از سر خوشحالی اشک میریختیم و امروز از سر غم!
جنگ تحمیلی بیهیچ دستاوردی برای متجاوزان بعثی تابستان ۱۳۶۷ به پایان رسید و احساس من به عنوان مادر شهید، سرشار از سربلندی و افتخار بود. بیشتر هفتهها به بهشت زهرا میرفتم و سر مزار محمد مینشستم و به عکس بالای مزار، که معصومانه نگاهم میکرد خیره میشدم. گاهی با او درد دل میکردم. وقتی به خانه برمیگشتم انتظار میکشیدم هفتۀ دیگری برسد و به زیارت او بروم. صبح چهاردهم خرداد خبر غیرمنتظرهای از رادیو و تلویزیون پخش شد. حال امام خوب نیست. برای شفای ایشان دعا کنید. با شنیدن این خبر با آقا به مسجد رفتیم و دعای توسل خواندیم. با چشمانی اشکبار و قلبی امیدوار به خانه برگشتم. آقا همانجا ماند و تا صبح خواب به چشمانم نیامد. آقا بعد از نماز جماعت صبح برگشت و دیدم چشمانش از گریه سرخ شده و دنبال پیراهن سیاهش میگردد. دلم ریخت. تلویزیون را روشن کردم. هر سه شبکه فقط قرآن پخش میکردند. آقا سرش را توی زانو گرفت و یک گوشه نشست. ساعت هفت صبح اولین خبر را گوینده آقای حیاتی با صدایی لرزان و بغض آلود گفت: روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر مسلمین جهان به ملکوت اعلی پیوست. دیگر نتوانستم بقیۀ خبر را گوش کنم. این تلخترین خبری بود که در تمام عمرم شنیده بودم. حتی خبر شهادت محمد این اندازه زیرورویم نکرده بود. بلقیس هم گریه کنان با زینب آمد. در کوچه مردم سیاه پوش را میدیدم که سر روی شانه هم میگذاشتند و در آغوش هم گریه میکردند. گویی تمام ملت یتیم شده بودند. امام خمینی نه امپراتور بود نه شاه. او رهبری الهی بود که بر دلها حکومت میکرد و هیچکس باور نمیکرد روزی در میان ما نباشد. آن شب با بقیه به مصلای تهران رفتیم. پیکر امام را روی یک بلندی داخل یک تابوت شیشهای گذاشته بودند و انبوه مردم دور شمع خاموش وجود او حلقه زده بودند. اطراف مصلی تا چشم کار میکرد پُر از فانوس و شمع بود و مردم تا صبح کنار او به دعا، نماز، یا عزاداری مشغول بودند و روز بعد این سیل عظیم جمعیت میلیونی به سمت بهشت زهرا روانه شدند. من و بلقيس مسافت زیادی را پیاده رفتیم و این صحنه چقدر شبيیه روزی بود که امام آمد. آن روز از سر خوشحالی اشک میریختیم و امروز از سر غم!
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.