بریده کتابهای دیلماج رضا هاشمی 1403/1/31 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 66 همه این پدرسوخته بازیها را از همین کتابها یاد میگیرید، نمیدانم چه بلایی بود این کتاب و روزنامه که یکباره بر این مملکت نازل شد. اگر آن تون به تون شده میرزا تقی خان بساط دارالفنون را در این مملکت به راه نمیانداخت امروز این همه بدبختی نداشتیم. 0 19 اِلـی 1403/2/18 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 72 دانستم که عشق تنها در فراق معنی میگیرد و سوزها و نالهها جملگی پس از وصال خاموش میشود. 4 7 امیررضا سعیدینجات 1403/7/29 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 23 از من رسالهام حول فلسفه مشاء را طلب نمود. فیالفور آوردم. همین قدر میدانم که میخواستم از مشاء بگویم. اما معلوم نیست که از آن گفته باشم. کلامم به اختیار نبود. روحم جای دیگری پر میزد. ای بسا ارسطو را افلاطون و افلاطون را سقراط و سقراط را بوعلیسینا گفته باشم. ای بسا واجب را ممکن و ممکن را ممتنع فرض کرده باشم و او نگاه میکرد. نگاهم میکرد چه نگاهی. نگاهم میکرد و من از مشاء میگفتم. نفسم به شماره افتاده بود تنم میلرزید و از مشاء میگفتم. و این همه عشق بود که پرده از چهره میکشید و من توان دیدن آن را نداشتم که قلبم تاب آن همه زیبایی نداشت. پیش از آنکه قالب تهی کنم مادرم از راه رسید... 0 4 رضا جوان 1403/1/6 دیلماج: رمان حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 15 فقر جهل می آورد و جهل فقر. اما این هردو حاصل ضعف اند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیرگان رقم میزنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم. 0 1 °•zari•° 1403/7/14 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 23 عشق آوای دلکشی است که هر غروب آن هنگام که روشنی پا به راه رفتن میگذارد و هراس هجوم تاریکی در دل ها جا میگیرد، در گوشت مینشیند و بی اینکه بدانی از کجاست شیدایت میکند، عجيب آنکه صداهای دیگر ملولت میسازد و این یکی صفایت میدهد. 0 5 روشنا 1402/4/15 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 144 آن که پایین خانهتان قدم میزند و سیگار میکشد دزد نیست، مرد خستهای است که به گذشتهاش فکر میکند. 0 4 رضا جوان 1403/1/17 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 72 0 1 رضا جوان 1403/1/16 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 101 0 1 رضا جوان 1403/1/16 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 72 0 11 °•zari•° 1403/7/14 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 41 اگر امید به وصل در دل عاشق باشد و معشوق را دور از دست نینگارد در هجران لذتی است که در وصل نیست.چرا که اصل عاشقی در هجران است و عشق را معنایی جز فراق نیست. 0 6 علی راد 1403/6/14 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 57 0 3 °•zari•° 1403/7/15 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 54 آنقدر در معنی عشق و حالات مردم این روزگار و فیالجمله وضع دنیا و ماهیها اندیشه کردم تا روشنم شد که در این دنیای بیاعتبار هیچ چیز را دلبستگی نشاید و هیچ عشقی به قدر عمر عاشق و معشوق نپاید. 0 3 اِلـی 1403/2/19 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 112 چون بشر بیاموزد که در شهر و محیط مدنیت در کنار دیگر انسانها زندگی کند، رعایت قوانین کند و مسیر ترقّی را از آنگونه که شایسته آدمیان است بپیماند، به مرحله آدمیت درمیآید. 0 7 روشنا 1402/4/15 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 1 یک روز کنار رودخانه نزدیک پل الله وردی خان نشسته بودیم که حرف عجیبی زد. گفت: هرچه فکر میکنم میبینم که از اول هم عاشق آن دختر نبودم. عشقی داشتم که آرزو میکردم روزی آن را به کسی پیشکش کنم. کسی که دور از دست باشد و ناشناخته. اطرافیان هیچکدام آنطور نبودند. تا آنکه آن دختر را دیدم. عشقم را به او دادم بیآن که او عاشقم باشد. امروز میفهمم آنچه که فکر میکردم عشق است، میلی بود که به یک منبع زیبایی داشتم. سرچشمه ناشناختهای که هنوز هم نمیدانم کجاست. 0 15 Pardis 1402/2/14 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 23 عشق اوای دلکشی است که هر غروب ان هنگام که روشنی پا به راه رفتن میگذارد و هراس هجوم تاریکی در دل ها جا میگیرد،در گوشت مینشیند و بی اینکه بدانی از کجاست شیدایت میکند، عجیب آنکه صداهای دیگر ملولت میسازد و این یکی صفایت میدهد. 0 9
بریده کتابهای دیلماج رضا هاشمی 1403/1/31 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 66 همه این پدرسوخته بازیها را از همین کتابها یاد میگیرید، نمیدانم چه بلایی بود این کتاب و روزنامه که یکباره بر این مملکت نازل شد. اگر آن تون به تون شده میرزا تقی خان بساط دارالفنون را در این مملکت به راه نمیانداخت امروز این همه بدبختی نداشتیم. 0 19 اِلـی 1403/2/18 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 72 دانستم که عشق تنها در فراق معنی میگیرد و سوزها و نالهها جملگی پس از وصال خاموش میشود. 4 7 امیررضا سعیدینجات 1403/7/29 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 23 از من رسالهام حول فلسفه مشاء را طلب نمود. فیالفور آوردم. همین قدر میدانم که میخواستم از مشاء بگویم. اما معلوم نیست که از آن گفته باشم. کلامم به اختیار نبود. روحم جای دیگری پر میزد. ای بسا ارسطو را افلاطون و افلاطون را سقراط و سقراط را بوعلیسینا گفته باشم. ای بسا واجب را ممکن و ممکن را ممتنع فرض کرده باشم و او نگاه میکرد. نگاهم میکرد چه نگاهی. نگاهم میکرد و من از مشاء میگفتم. نفسم به شماره افتاده بود تنم میلرزید و از مشاء میگفتم. و این همه عشق بود که پرده از چهره میکشید و من توان دیدن آن را نداشتم که قلبم تاب آن همه زیبایی نداشت. پیش از آنکه قالب تهی کنم مادرم از راه رسید... 0 4 رضا جوان 1403/1/6 دیلماج: رمان حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 15 فقر جهل می آورد و جهل فقر. اما این هردو حاصل ضعف اند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیرگان رقم میزنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم. 0 1 °•zari•° 1403/7/14 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 23 عشق آوای دلکشی است که هر غروب آن هنگام که روشنی پا به راه رفتن میگذارد و هراس هجوم تاریکی در دل ها جا میگیرد، در گوشت مینشیند و بی اینکه بدانی از کجاست شیدایت میکند، عجيب آنکه صداهای دیگر ملولت میسازد و این یکی صفایت میدهد. 0 5 روشنا 1402/4/15 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 144 آن که پایین خانهتان قدم میزند و سیگار میکشد دزد نیست، مرد خستهای است که به گذشتهاش فکر میکند. 0 4 رضا جوان 1403/1/17 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 72 0 1 رضا جوان 1403/1/16 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 101 0 1 رضا جوان 1403/1/16 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 72 0 11 °•zari•° 1403/7/14 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 41 اگر امید به وصل در دل عاشق باشد و معشوق را دور از دست نینگارد در هجران لذتی است که در وصل نیست.چرا که اصل عاشقی در هجران است و عشق را معنایی جز فراق نیست. 0 6 علی راد 1403/6/14 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 57 0 3 °•zari•° 1403/7/15 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 54 آنقدر در معنی عشق و حالات مردم این روزگار و فیالجمله وضع دنیا و ماهیها اندیشه کردم تا روشنم شد که در این دنیای بیاعتبار هیچ چیز را دلبستگی نشاید و هیچ عشقی به قدر عمر عاشق و معشوق نپاید. 0 3 اِلـی 1403/2/19 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 112 چون بشر بیاموزد که در شهر و محیط مدنیت در کنار دیگر انسانها زندگی کند، رعایت قوانین کند و مسیر ترقّی را از آنگونه که شایسته آدمیان است بپیماند، به مرحله آدمیت درمیآید. 0 7 روشنا 1402/4/15 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 1 یک روز کنار رودخانه نزدیک پل الله وردی خان نشسته بودیم که حرف عجیبی زد. گفت: هرچه فکر میکنم میبینم که از اول هم عاشق آن دختر نبودم. عشقی داشتم که آرزو میکردم روزی آن را به کسی پیشکش کنم. کسی که دور از دست باشد و ناشناخته. اطرافیان هیچکدام آنطور نبودند. تا آنکه آن دختر را دیدم. عشقم را به او دادم بیآن که او عاشقم باشد. امروز میفهمم آنچه که فکر میکردم عشق است، میلی بود که به یک منبع زیبایی داشتم. سرچشمه ناشناختهای که هنوز هم نمیدانم کجاست. 0 15 Pardis 1402/2/14 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.8 42 صفحۀ 23 عشق اوای دلکشی است که هر غروب ان هنگام که روشنی پا به راه رفتن میگذارد و هراس هجوم تاریکی در دل ها جا میگیرد،در گوشت مینشیند و بی اینکه بدانی از کجاست شیدایت میکند، عجیب آنکه صداهای دیگر ملولت میسازد و این یکی صفایت میدهد. 0 9