بریدۀ کتاب

روشنا

روشنا

1402/4/15

دیلماج
بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

یک روز کنار رودخانه نزدیک پل الله وردی خان نشسته بودیم که حرف عجیبی زد. گفت: هرچه فکر می‌کنم می‌بینم که از اول هم عاشق آن دختر نبودم. عشقی داشتم که آرزو می‌کردم روزی آن را به کسی پیشکش کنم. کسی که دور از دست باشد و ناشناخته. اطرافیان هیچ‌کدام آن‌طور نبودند. تا آن‌که آن دختر را دیدم. عشقم را به او دادم بی‌آن که او عاشقم باشد. امروز می‌فهمم آن‌چه که فکر می‌کردم عشق است، میلی بود که به یک منبع زیبایی داشتم. سرچشمه ناشناخته‌ای که هنوز هم نمی‌دانم کجاست.

یک روز کنار رودخانه نزدیک پل الله وردی خان نشسته بودیم که حرف عجیبی زد. گفت: هرچه فکر می‌کنم می‌بینم که از اول هم عاشق آن دختر نبودم. عشقی داشتم که آرزو می‌کردم روزی آن را به کسی پیشکش کنم. کسی که دور از دست باشد و ناشناخته. اطرافیان هیچ‌کدام آن‌طور نبودند. تا آن‌که آن دختر را دیدم. عشقم را به او دادم بی‌آن که او عاشقم باشد. امروز می‌فهمم آن‌چه که فکر می‌کردم عشق است، میلی بود که به یک منبع زیبایی داشتم. سرچشمه ناشناخته‌ای که هنوز هم نمی‌دانم کجاست.

15

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.