بریدۀ کتاب

دیلماج
بریدۀ کتاب

صفحۀ 23

از من رساله‌ام حول فلسفه مشاء را طلب نمود. فی‌الفور آوردم. همین قدر می‌دانم که می‌خواستم از مشاء بگویم. اما معلوم نیست که از آن گفته باشم. کلامم به اختیار نبود. روحم جای دیگری پر می‌زد. ای بسا ارسطو را افلاطون و افلاطون را سقراط و سقراط را بوعلی‌سینا گفته باشم. ای بسا واجب را ممکن و ممکن را ممتنع فرض کرده باشم و او نگاه می‌کرد. نگاهم می‌کرد چه نگاهی. نگاهم می‌کرد و من از مشاء می‌گفتم. نفسم به شماره افتاده بود تنم می‌لرزید و از مشاء می‌گفتم. و این همه عشق بود که پرده از چهره می‌کشید و من توان دیدن آن را نداشتم که قلبم تاب آن همه زیبایی نداشت. پیش از آنکه قالب تهی کنم مادرم از راه رسید...

از من رساله‌ام حول فلسفه مشاء را طلب نمود. فی‌الفور آوردم. همین قدر می‌دانم که می‌خواستم از مشاء بگویم. اما معلوم نیست که از آن گفته باشم. کلامم به اختیار نبود. روحم جای دیگری پر می‌زد. ای بسا ارسطو را افلاطون و افلاطون را سقراط و سقراط را بوعلی‌سینا گفته باشم. ای بسا واجب را ممکن و ممکن را ممتنع فرض کرده باشم و او نگاه می‌کرد. نگاهم می‌کرد چه نگاهی. نگاهم می‌کرد و من از مشاء می‌گفتم. نفسم به شماره افتاده بود تنم می‌لرزید و از مشاء می‌گفتم. و این همه عشق بود که پرده از چهره می‌کشید و من توان دیدن آن را نداشتم که قلبم تاب آن همه زیبایی نداشت. پیش از آنکه قالب تهی کنم مادرم از راه رسید...

30

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.