بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

shahi

@rahman_shahi

6 دنبال کننده

                      دانشجو: مقطع ارشد، ادبیات پارسی
سرزمین اصلیم به نام خراسان بود، ولی
هویتم را جعل کردن و افغانی صدام می کنند!
                    
Rahman_shahi
Facebook. SH A hi
Rahmanudin_shahi

یادداشت‌ها

                (دکتر شفیعی کدکنی و همچنان بیدل دهلوی) فکر نکنم نیاز به معرفی داشته باشند چون (سطح علمی، آگاهی و شهرت) آن ها هر کدام برای اهل ذوق معلوم است. بیدل در اوج زیبایی آفرینی بوده است و دکتر شفیعی کدکنی هم در اوج زیبایی شناسی و هر دو از غنیمت های دنیای زبان پارسی هستند؛ با این تفاوت که یکی از هندوستان و دیگری از ایران. جناب دکتر شفیعی کدکنی در این کتاب می فرماید که بیدل به «روز رستاخیز و بهشت و دوزخ» باور نداشت و ارجاع داده به ( صدر الدین، عینی، میرزا عبدالقادر بیدل، ص ۴۰) من که به کتاب ارجاع داده شده دسترسی ندارم دوستانی که دسترسی داشته باشند و این موضوع را با تفصیل بیشتر بررسی کنند و یافته های خود را با ما شریک کنند ممنون شان خواهیم شد‌. این کتاب فکر می کنم در حد خیلی کم می تواند برای یک مبتدی راهنما باشد. از آنجایی که من اهل افغانستان هستم محافل بیدل خوانی را به وفور شاهد بودم، نیز شور و شوق آن حاضران در محفل را شاهد بودم، خیلی دوست داشتم که هر موضوع ریز و کوچک رو در مورد بیدل بدانم، با همین هدف و نیت به مطالعه کتاب روی آوردم که متأسفانه آن نکات ریز و معلومات همه جانبه یی را که من دنبالش بودم در این کتاب پیدا نکردم، اگر چه کتاب برای یکسری معلومات از جمله ( ترکیب های جدید سنن ادبی، ابهام گویی، حس آمیزی، پارادوکس تصویری و...) در اشعار بیدل پرداخته است ولی آن هم به شکل خیلی کم ذکر شده. این کتاب بیشتر از این که نظریات و گفته های جدیدی راجع به بیدل باشد، بیشتر غزلیات و اشعار ذکر شده هست و کمتر به نکات آن اشارت صورت گرفته است و گفته های جناب دکتر شفیعی کدکنی بیشتر شبیه مقدمه برای یک اثر می ماند، به نظرم بهتر بود که نام کتاب رو می گذاشت (غزلیات بیدل) بعدش همین موضوعاتی رو که اشارت فرموده است را در مقدمه آن می آورد، چون همین الآنم از ۱۰۰٪صد فیصد ۸۰٪ آن اختصاص به غزلیات دارد بدون کدام ذکر نکات. من فکر می کنم این کتاب بیشتر برای ماندگاری اسم، جمع و ترتیب شده است
        
                این یاد داشت مرتبط با کل کتاب نیست، بلکه راجع به اسم مکان خاصی هست که، به صورت اشتباهی در پاورقی آن درج شده است. 
(درواز) در این کتاب از درواز به نام یکی از قریه های بخارا یاد شده است، در حالی که درواز محدوده یی است که واقع در بدخشان افغانستان و بدخشان تاجیکستان کنونی، و این منطقه قبل از مرز بندی های سیاسی میان تاجیکستان و افغانستان برای ساکنان آن محل، محل سکونت مشترک بود و همین الآنم مکانی به اسم  «درواز» هم در بدخشان افغانستان داریم و  هم در بدخشان تاجیکستان. پیش از مرز بندی های چندین دهه پیش، روابط فامیلی  مردم درواز نشین هر دو طرف شایع بود، در خوشی و عزای همدیگر سهم می گرفتند،حالا بعد از این مرز بندی ها، دیگر تا حدودی روابط فامیلی کم رونق تر شده است، البته هنوز هم روابط تجاری و روابط فامیلی وجود دارد ولی روابط فامیلی به مثل سابق پر رونق نمانده، جایش را به رنوق تجاری داده است و هم اکنون نیز مرز مشترک داریم.
مسأله یی که صحت قول جناب استاد بزرگ «دکتر شفیعی_کدکنی» را تایید می کند، اینی که اکثر ساکنین منطقه دروازها، اصالت خود شان را از بخارا می دانند، می توان گفت که اسم درواز را بر اساس اسمی دروازی که در بخارا ممکن وجود داشته، انتخاب کرده باشند!؟ جای فکر و تأمل هست. نیز مردمان درواز بدخشان _ افغانستان دارای سلسله شاهان در پادشاهان افغانستان داشتند، به نام (شاهان درواز) 
از شخصیت های مشهور دروازه می توان به این بزرگواران اشارت کرد (عبداللطیف پدرام، شاه محمد ولی خان دروازی، فوریه کوفی، فیض اله جلال، سیف الدین سیحون و چندین شاعر معروف نزدیک به شاعران معاصر که دروازی بودند.
پ.ن. این یادداشت را برای آن نوشتم که خودم بشخصه از منطقه درواز_بدخشان _ افغانستان هستم.
        
                من این کتاب رو با ترجمه آقای امیر عباس طبا و با انتشارات هفت سنگ گرگان خواندم، هنوز زوده در مورد محتوا و مقایسه ترجمه ی آقای طبا با دیگر مترجم های این کتاب صحبت کنم، چون فعلا کتاب رو تنها با همین مترجم خواندم، ولی با اطمینان کامل می توانم بگم که انتشارات اصلا هیچ گونه توجهی به چاپ اثر نکرده است و با صدها جای غلط های نوشتاری بدون ویراستاری کامل آن، آن را روانه بازار کردند. با اینکه کتاب رو تا ته خواندم و روی شخصیت ها خیلی تمرکز کردم ولی تا آخر بعضی از شخصیت های داستان چهره ی واقعی شان آشکار نمی شود، و پایان خوشی که جمع بندی ابعاد شخصیتی قهرمانان داستان رو نشان بده، ندارد. در ضمن در تعریف از انگلیس ها خیلی کوشیده است و چهره ی آن ها را انسان های مصلح برای جامعه و افراد می داند ولی در عوض ذات فرانسوی ها را طمع کار و وابسته به مال، ولی از دید من با توجه به شواهد تاریخی هر دوی این دو کشور، در هر کشور که رفتن در دزدی معادن، ترورهای هدفمند، فقیر ساختن مردمان آن سرزمین به فقر فرهنگی، فقر اقتصادی و فقر هویتی  مشترک بودند و هیچ یک بر دیگری امتیازی در این موضوع ندارد. و در ضمن عملکرد و رفتار مردمان روسیه در قبال شهروندان فرانسه برایم جای سوال هست که چرا باید این همه فکر کنند: هر کاری فرانسوی انجام دهد، عین تمدن هست، ولی یک فرد روسی یک کاری که هزاران مراتب  از کار فرانسوی متمدنانه تر به نظر میآید مورد سرزنش قرار می گیرد، آلکسی در همه جا از طرف همه شخصیت ها مورد سرزنش قرار می گیرد ولی آنوقت کوچک ترین توهین و بی توجهی شخصیت های روسی رو در مقابل فرد انگلیسی و فرانسوی نمی بینیم در حالی که مشخصه پالینا فرد فرانسوی را از ته بد می بیند ولی با آن هم نمی تواند اظهار بی توجهی و بی ادبی کند ولی اینطرف راحت هر چه بد و بیراه بخواد به آلکسی می گوید.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

shahi پسندید.
درخت انجیر معابد؛ داستانی که شاید در نگاه نخست زندگی‌نامه‌ی خانواده‌ی آذرپاد باشد اما در واقع ماجرای همه‌ی مردم و همه‌ی زمان‌هاست.
شاید بتوان  شروع داستان را لحظه‌ی مرگ اسفندیارخان آذرپاد دانست؛ اگرچه نویسنده گاهی گریزی به زمان زندگی او نیز می‌زند اما همه‌ی ماجراها از جایی آغاز می‌شود که ارباب بزرگ شهر می‌میرد و جای خود را به مهران‌خان می‌دهد. مهران نماد مدرنیته و تجددخواهی است. او با هدف و برنامه‌ریزی به افسانه، همسر اسفندیار، نزدیک می‌شود و با او ازدواج می‌کند. از او برای اداره‌ی ارثیه‌ی خانواده وکالت می‌گیرد و سپس همه‌ی زمین‌هایی که میراث فرزندان اسفندیار بوده را به نام خود سند می‌زند. این آغاز پایان خانواده‌ی آذرپاد است. کیوان، پسر کوچک خانواده، به پاریس می‌رود و هرگز باز نمی‌گردد. فرزانه، دختر اسفندیارخان، خودکشی می‌کند. عمه تاج‌الملوک همه‌ی جواهرات خود را می‌فروشد و به همراه برادرزاده‌اش، فرامرز، به آپارتمانی اجاره‌ای نقل مکان می‌کند. فرامرز، فرزند بزرگ اسفندیارخان، به پوچی کامل رسیده است. هیچ باور و هدف مشخصی ندارد. در داستان نه قهرمان است و نه پادقهرمان. فرامرز کلاه‌بردار و دزد و رشوه‌خوار است و برای رسیدن به اهدافش به هر کاری دست می‌زند. عمه تاج‌الملوک نیز شخصیتی پر از عقده و خلاهای درونی تصویر می‌شود که کنجی نشسته و با حسرت به روزهای خوش گذشته می‌نگرد. در این میان ده‌ها شخصیت فرعی هم هستند که هر کدام به سهم خود در پیشبرد داستان نقش دارند.
همه‌ی ماجراها از درخت انجیر معابدی آغاز می‌شود که مردی ناشناس از بنگال آورده و کاشته است؛ درختی که اگرچه نامرغوب و رو به مرگ است اما برای مردم جنبه‌ای مقدس پیدا کرده و محور اصلی زندگی آنان شده است. مردم شهر همه‌ی نیایش‌ها و دردهای خود را به درخت می‌گویند. مراسم‌های آیینی برگزار می‌کنند. قربانی می‌دهند و با واژگان و سرودهایی که هیچکس معنای آن‌ها را نمی‌داند یکپارچه می‌شوند و دعا می‌کنند. این همان نقطه‌ایست که داستان درخت انجیر معابد را از زمان و مکان فراتر برده است. 
درخت انجیر معابد داستان جامعه‌ایست که شتابان به سوی مدرنیته و پیشرفت می‌رود اما مردم آن هنوز توانایی پذیرش این شیوه‌ی نوین زندگی را ندارند و به سختی به باورهای دینی و خرافات چسبیده‌اند. مدرنیته به سرعت در جامعه گسترده می‌شود. مدرسه، فروشگاه، برج و کتابخانه می‌سازد. تعاونی‌های گوناگون شکل می‌گیرد. شکل کسب و کارها دگرگون و بساط ارباب و رعیت برچیده می‌شود. مردم هم اگرچه هنوز عمیقا به مقدساتشان معتقدند اما کم‌کم با جامعه‌ی جدید همراه می‌شوند. آن‌هایی که پیشتر برای بهبود بیماری خود را به درخت می‌بستند اکنون به درمانگاه می‌روند و پزشکان را از برکات درخت می‌دانند. باغ و خانه‌هایشان را برای پیش‌خرید آپارتمان می‌فروشند و فرزندانشان را به مدرسه می‌فرستند. لباس پوشیدنشان دگرگون می‌شود اما درونشان هنوز همان است که بود.
همه‌ی این تعارض‌ها زمانی اوج می‌گیرد که فرامرز خودش را به شکل مرشدی پیر درمی‌آورد و پس از سال‌ها به شهر بازمی‌گردد تا از مهران انتقام بگیرد. مردم بی‌آنکه او را بشناسند پیرامونش گرد می‌آیند و سخنش را بی‌تردید می‌پذیرند. همراه او کلماتی بی‌معنا را تکرار می‌کنند و به خیال آن که ذکر می‌گویند منقلب می‌شوند. برایش قربانی می‌کنند و روزها چشم به راه می‌مانند تا بتوانند به نزدش بروند و خود را به دیدارش تبرک کنند. در این گیرودار است که درخت انجیر معابد هم به‌طور غیرطبیعی رشد می‌کند و ریشه‌هایش را در همه‌جا از جمله کتابخانه و مدرسه می‌گستراند. اکنون زمان آن است که جنگ خونین درگیرد!
آنان که هشیارترند به سرپرستی آموزگار مدرسه تبر برمی‌دارند و به ریشه‌های درخت می‌زنند تا راه مدرسه را بگشایند و کسانی که پایبند سنت‌ها هستند پشت مرشد دروغین به راه می‌افتند و به جنگ مدرنیته‌ی خرافه‌ستیز می‌روند. تندیس مهران را که نماد تجددخواهی است سرنگون می‌کنند و او را در اتومبیلش به آتش می‌کشند. سرانجام فرامرز که نمادی از حیله‌گری و امتداد سنت و خرافه است دوباره به شکل و جایگاه پیشین بازمی‌گردد و بر پیشرفت جامعه پیروز می‌شود.

آخرین قسمت کتاب سورئال‌ترین و در عین حال واقعی‌ترین بخش داستان است. در این بخش با زبان نمادها سرنوشت جامعه‌ای که ظرفیت‌های درونی پیشرفت را ندارد اما ظاهرش مدرن می‌شود به تصویر کشیده شده است. سرنوشت گریزناپذیر چنین جامعه‌ای دودستگی، نبرد داخلی، انقلاب و سرانجام نابودی است.
مردم داستان درخت انجیر معابد ظاهری مدرن دارند. همه‌ی آن‌ها از مزایای پیشرفت جامعه بهره می‌برند اما هنوز نتوانسته‌اند با ذهن خودشان کنار بیایند. پیروان درخت انجیر معابد سرانجام مدرنیته را پس می‌زنند  حتی اگر به بهای نابودی خودشان باشد. بردگی اربابان را می‌پذیرند چون در ذهن‌هایشان برده هستند؛ برده‌ی خرافات و زر و سیم اربابانی همچون آذرپادها.
                درخت انجیر معابد؛ داستانی که شاید در نگاه نخست زندگی‌نامه‌ی خانواده‌ی آذرپاد باشد اما در واقع ماجرای همه‌ی مردم و همه‌ی زمان‌هاست.
شاید بتوان  شروع داستان را لحظه‌ی مرگ اسفندیارخان آذرپاد دانست؛ اگرچه نویسنده گاهی گریزی به زمان زندگی او نیز می‌زند اما همه‌ی ماجراها از جایی آغاز می‌شود که ارباب بزرگ شهر می‌میرد و جای خود را به مهران‌خان می‌دهد. مهران نماد مدرنیته و تجددخواهی است. او با هدف و برنامه‌ریزی به افسانه، همسر اسفندیار، نزدیک می‌شود و با او ازدواج می‌کند. از او برای اداره‌ی ارثیه‌ی خانواده وکالت می‌گیرد و سپس همه‌ی زمین‌هایی که میراث فرزندان اسفندیار بوده را به نام خود سند می‌زند. این آغاز پایان خانواده‌ی آذرپاد است. کیوان، پسر کوچک خانواده، به پاریس می‌رود و هرگز باز نمی‌گردد. فرزانه، دختر اسفندیارخان، خودکشی می‌کند. عمه تاج‌الملوک همه‌ی جواهرات خود را می‌فروشد و به همراه برادرزاده‌اش، فرامرز، به آپارتمانی اجاره‌ای نقل مکان می‌کند. فرامرز، فرزند بزرگ اسفندیارخان، به پوچی کامل رسیده است. هیچ باور و هدف مشخصی ندارد. در داستان نه قهرمان است و نه پادقهرمان. فرامرز کلاه‌بردار و دزد و رشوه‌خوار است و برای رسیدن به اهدافش به هر کاری دست می‌زند. عمه تاج‌الملوک نیز شخصیتی پر از عقده و خلاهای درونی تصویر می‌شود که کنجی نشسته و با حسرت به روزهای خوش گذشته می‌نگرد. در این میان ده‌ها شخصیت فرعی هم هستند که هر کدام به سهم خود در پیشبرد داستان نقش دارند.
همه‌ی ماجراها از درخت انجیر معابدی آغاز می‌شود که مردی ناشناس از بنگال آورده و کاشته است؛ درختی که اگرچه نامرغوب و رو به مرگ است اما برای مردم جنبه‌ای مقدس پیدا کرده و محور اصلی زندگی آنان شده است. مردم شهر همه‌ی نیایش‌ها و دردهای خود را به درخت می‌گویند. مراسم‌های آیینی برگزار می‌کنند. قربانی می‌دهند و با واژگان و سرودهایی که هیچکس معنای آن‌ها را نمی‌داند یکپارچه می‌شوند و دعا می‌کنند. این همان نقطه‌ایست که داستان درخت انجیر معابد را از زمان و مکان فراتر برده است. 
درخت انجیر معابد داستان جامعه‌ایست که شتابان به سوی مدرنیته و پیشرفت می‌رود اما مردم آن هنوز توانایی پذیرش این شیوه‌ی نوین زندگی را ندارند و به سختی به باورهای دینی و خرافات چسبیده‌اند. مدرنیته به سرعت در جامعه گسترده می‌شود. مدرسه، فروشگاه، برج و کتابخانه می‌سازد. تعاونی‌های گوناگون شکل می‌گیرد. شکل کسب و کارها دگرگون و بساط ارباب و رعیت برچیده می‌شود. مردم هم اگرچه هنوز عمیقا به مقدساتشان معتقدند اما کم‌کم با جامعه‌ی جدید همراه می‌شوند. آن‌هایی که پیشتر برای بهبود بیماری خود را به درخت می‌بستند اکنون به درمانگاه می‌روند و پزشکان را از برکات درخت می‌دانند. باغ و خانه‌هایشان را برای پیش‌خرید آپارتمان می‌فروشند و فرزندانشان را به مدرسه می‌فرستند. لباس پوشیدنشان دگرگون می‌شود اما درونشان هنوز همان است که بود.
همه‌ی این تعارض‌ها زمانی اوج می‌گیرد که فرامرز خودش را به شکل مرشدی پیر درمی‌آورد و پس از سال‌ها به شهر بازمی‌گردد تا از مهران انتقام بگیرد. مردم بی‌آنکه او را بشناسند پیرامونش گرد می‌آیند و سخنش را بی‌تردید می‌پذیرند. همراه او کلماتی بی‌معنا را تکرار می‌کنند و به خیال آن که ذکر می‌گویند منقلب می‌شوند. برایش قربانی می‌کنند و روزها چشم به راه می‌مانند تا بتوانند به نزدش بروند و خود را به دیدارش تبرک کنند. در این گیرودار است که درخت انجیر معابد هم به‌طور غیرطبیعی رشد می‌کند و ریشه‌هایش را در همه‌جا از جمله کتابخانه و مدرسه می‌گستراند. اکنون زمان آن است که جنگ خونین درگیرد!
آنان که هشیارترند به سرپرستی آموزگار مدرسه تبر برمی‌دارند و به ریشه‌های درخت می‌زنند تا راه مدرسه را بگشایند و کسانی که پایبند سنت‌ها هستند پشت مرشد دروغین به راه می‌افتند و به جنگ مدرنیته‌ی خرافه‌ستیز می‌روند. تندیس مهران را که نماد تجددخواهی است سرنگون می‌کنند و او را در اتومبیلش به آتش می‌کشند. سرانجام فرامرز که نمادی از حیله‌گری و امتداد سنت و خرافه است دوباره به شکل و جایگاه پیشین بازمی‌گردد و بر پیشرفت جامعه پیروز می‌شود.

آخرین قسمت کتاب سورئال‌ترین و در عین حال واقعی‌ترین بخش داستان است. در این بخش با زبان نمادها سرنوشت جامعه‌ای که ظرفیت‌های درونی پیشرفت را ندارد اما ظاهرش مدرن می‌شود به تصویر کشیده شده است. سرنوشت گریزناپذیر چنین جامعه‌ای دودستگی، نبرد داخلی، انقلاب و سرانجام نابودی است.
مردم داستان درخت انجیر معابد ظاهری مدرن دارند. همه‌ی آن‌ها از مزایای پیشرفت جامعه بهره می‌برند اما هنوز نتوانسته‌اند با ذهن خودشان کنار بیایند. پیروان درخت انجیر معابد سرانجام مدرنیته را پس می‌زنند  حتی اگر به بهای نابودی خودشان باشد. بردگی اربابان را می‌پذیرند چون در ذهن‌هایشان برده هستند؛ برده‌ی خرافات و زر و سیم اربابانی همچون آذرپادها.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            (دکتر شفیعی کدکنی و همچنان بیدل دهلوی) فکر نکنم نیاز به معرفی داشته باشند چون (سطح علمی، آگاهی و شهرت) آن ها هر کدام برای اهل ذوق معلوم است. بیدل در اوج زیبایی آفرینی بوده است و دکتر شفیعی کدکنی هم در اوج زیبایی شناسی و هر دو از غنیمت های دنیای زبان پارسی هستند؛ با این تفاوت که یکی از هندوستان و دیگری از ایران. جناب دکتر شفیعی کدکنی در این کتاب می فرماید که بیدل به «روز رستاخیز و بهشت و دوزخ» باور نداشت و ارجاع داده به ( صدر الدین، عینی، میرزا عبدالقادر بیدل، ص ۴۰) من که به کتاب ارجاع داده شده دسترسی ندارم دوستانی که دسترسی داشته باشند و این موضوع را با تفصیل بیشتر بررسی کنند و یافته های خود را با ما شریک کنند ممنون شان خواهیم شد‌. این کتاب فکر می کنم در حد خیلی کم می تواند برای یک مبتدی راهنما باشد. از آنجایی که من اهل افغانستان هستم محافل بیدل خوانی را به وفور شاهد بودم، نیز شور و شوق آن حاضران در محفل را شاهد بودم، خیلی دوست داشتم که هر موضوع ریز و کوچک رو در مورد بیدل بدانم، با همین هدف و نیت به مطالعه کتاب روی آوردم که متأسفانه آن نکات ریز و معلومات همه جانبه یی را که من دنبالش بودم در این کتاب پیدا نکردم، اگر چه کتاب برای یکسری معلومات از جمله ( ترکیب های جدید سنن ادبی، ابهام گویی، حس آمیزی، پارادوکس تصویری و...) در اشعار بیدل پرداخته است ولی آن هم به شکل خیلی کم ذکر شده. این کتاب بیشتر از این که نظریات و گفته های جدیدی راجع به بیدل باشد، بیشتر غزلیات و اشعار ذکر شده هست و کمتر به نکات آن اشارت صورت گرفته است و گفته های جناب دکتر شفیعی کدکنی بیشتر شبیه مقدمه برای یک اثر می ماند، به نظرم بهتر بود که نام کتاب رو می گذاشت (غزلیات بیدل) بعدش همین موضوعاتی رو که اشارت فرموده است را در مقدمه آن می آورد، چون همین الآنم از ۱۰۰٪صد فیصد ۸۰٪ آن اختصاص به غزلیات دارد بدون کدام ذکر نکات. من فکر می کنم این کتاب بیشتر برای ماندگاری اسم، جمع و ترتیب شده است
          
shahi پسندید.
«آخرین سفر زرتشت» زندگی نامه‌ی زرتشت، فیلسوف و پیامبر ایرانیه.
داستان از جایی آغاز میشه که کرپن‌ها (روحانیون مهرپرست) گاوی رو قربانی می‌کردند و زرتشت از دیدن رنج گاو منقلب میشه. قربانگاه رو ترک می‌کنه و آشکارا به خانواده و اطرافیانش اعلام می‌کنه که این آیین رو برنمی‌تابه و تماشای رنج حیوانات و گوش کردن به خرافات کرپن‌ها براش قابل تحمل نیست.
همونجور که انتظار میره، خانواده باهاش مخالفت می‌کنند اما زرتشت جوانی نیست که زیر بار این چیزها سر خم کنه. شهر رو ترک می‌کنه و نزد استادان مختلف سفر می‌کنه تا دانش‌های گوناگون رو فرابگیره. در همین مسیره که راه تازه‌ای برای رسیدن به سعادت پیدا می‌کنه و...
«آخرین سفر زرتشت» بر پایه‌ی مطالب کتاب دینکرد نوشته شده که یکی از نوشته‌های دینی زرتشتیانه و کامل‌ترین زندگی نامه‌ی زرتشت رو دربر داره. از طرفی هم، همونطور که اقتضای رمان تاریخیه، بخش غیر تاریخی (یا به عبارت دیگه، تخیلی) هم در داستان هست که البته چندان عجیب و دور از ذهن نیست. بیشتر در حد گفت‌وگوهای اشخاصه.
این کتاب برای کسانی که دوست دارن از فلسفه‌ی زرتشت و زندگیش بیشتر بدونن هم جذابه و هم سودمند اما اگر صرفا به دنبال یک داستان مهیج هستید احتمالا خرسندتون نمی‌کنه. بسیاری از مکالمات و رخدادهای داستان برای اینه که نگاه زرتشت به زندگی و جهان رو نشون بده و ممکنه خسته‌کننده باشه. 
با این حال، توصیه‌م اینه که آغازش کنید. شاید خوشتون اومد.
            «آخرین سفر زرتشت» زندگی نامه‌ی زرتشت، فیلسوف و پیامبر ایرانیه.
داستان از جایی آغاز میشه که کرپن‌ها (روحانیون مهرپرست) گاوی رو قربانی می‌کردند و زرتشت از دیدن رنج گاو منقلب میشه. قربانگاه رو ترک می‌کنه و آشکارا به خانواده و اطرافیانش اعلام می‌کنه که این آیین رو برنمی‌تابه و تماشای رنج حیوانات و گوش کردن به خرافات کرپن‌ها براش قابل تحمل نیست.
همونجور که انتظار میره، خانواده باهاش مخالفت می‌کنند اما زرتشت جوانی نیست که زیر بار این چیزها سر خم کنه. شهر رو ترک می‌کنه و نزد استادان مختلف سفر می‌کنه تا دانش‌های گوناگون رو فرابگیره. در همین مسیره که راه تازه‌ای برای رسیدن به سعادت پیدا می‌کنه و...
«آخرین سفر زرتشت» بر پایه‌ی مطالب کتاب دینکرد نوشته شده که یکی از نوشته‌های دینی زرتشتیانه و کامل‌ترین زندگی نامه‌ی زرتشت رو دربر داره. از طرفی هم، همونطور که اقتضای رمان تاریخیه، بخش غیر تاریخی (یا به عبارت دیگه، تخیلی) هم در داستان هست که البته چندان عجیب و دور از ذهن نیست. بیشتر در حد گفت‌وگوهای اشخاصه.
این کتاب برای کسانی که دوست دارن از فلسفه‌ی زرتشت و زندگیش بیشتر بدونن هم جذابه و هم سودمند اما اگر صرفا به دنبال یک داستان مهیج هستید احتمالا خرسندتون نمی‌کنه. بسیاری از مکالمات و رخدادهای داستان برای اینه که نگاه زرتشت به زندگی و جهان رو نشون بده و ممکنه خسته‌کننده باشه. 
با این حال، توصیه‌م اینه که آغازش کنید. شاید خوشتون اومد.
          
shahi پسندید.
            یک شب پس از یک جلسه خسته کننده تله‌پاتی نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم. پرسیدم چرا زبان کیمیاگران اینقدر مبهم و پیچیده است؟ استادم گفت:«سه دسته کیمیاگر است. کسانی که مبهم می‌گویند چون نمی‌داند چه می‌گویند، آنانی که مبهم می‌‎گویند چون می‌دانند چه می‌گویند اما می‌دانند که زبان کیمیاگری زبانی است که با دل و نه با عقل، سخن می گوید». پرسیدم و دسته سوم کدام است؟
«کسانی که هرگز درباره کیمیاگری سخن نمی‌گویند اما در طول زندگی خود موفق می‌شوند حجر کریمه را کشف کنند» و بدین ترتیب استادم که از دسته سوم بود تصمیم گرفت درباره کیمیاگری به من درس بدهد.
کیمیاگری در واقع فرایند تبدیل یک فلز کم‌ارزش به فلزی ارزشمند مانند طلاست. از کیمیاگری به عنوان نشانه‌ای برای تغییر سانتیاگو و حرکت به سمت ماموریت و هدف شخصیش استفاده شده است. این نماد به قدری اهمیت دارد که عنوان کتاب را به خود نسبت داده است. در کیمیاگری باید فلز پایه همۀ ناخالصی‌های خودش را از دست بدهد تا به حالت تکاملی برسد. به این ترتیب، سانتیاگو هم باید در این راه همۀ ناخالصی‌هایش را رها کند، مانند تمایل به پذیرفته‌شدن نزد خانواده‌، تمایل به زندگی به‌عنوان چوپانِ ثروتمند و حتی تمایل به زندگی در کنار فاطیما. او خودش را از این تمایلات خلاص کرد تا بتواند ماموریت شخصیش را انجام دهد و به مرحلۀ بالاتری برسد.
در آغاز داستان کیمیاگر زمان به عقب باز می‌گردد و در نقطۀ اکنون، خواننده همسفر سانتیاگو می‌شود. از این به بعد سیر و سلوک شروع می‌شود و در این سیر و سلوک نباید به گذشته نگریست و اکنون را از یاد برد. بنابراین هر گاه چوپان جوان نیازمند تجربه‌های پیشین است از عبارت «به یاد آور» استفاده می‌شود. یعنی شخصیتِ داستان در اکنون می‌ماند و گذشته تنها یاوری برای اکنون است. نویسنده در این داستان از انتقال زاویه دید بسیار استفاده کرده است.
یادگرفتنِ مهارت کیمیاگری، دقیقاً مانند حرکت در جهت دسترسی به ماموریت شخصی است. کیمیاگر به سانتیاگو می‌گوید، همۀ کتاب‌هایی که درباره مضامین کیمیاگری نوشته‌اند، فقط این کار را پیچیده‌تر می‌کنند. در حقیقت تمام اسرار کیمیاگری در لوح کوچک زمرد وجود دارد و این اسرار را نمی‌شود با کلمات بیان کرد. دقیقاً به همین ترتیب، راه‌های رسیدن به هدف شخصی هم گفتنی نیست و کلمه‌ای برای آن‌ها وجود ندارد. فرد باید غریزۀ خودش و چیزهایی که از روح جهان در خودش دارد، ارائه دهد. سانتیاگو در نهایت با گوش‌دادن به روح جهان، با همۀ طبیعت از جمله باد و خورشید ارتباط برقرار می‌کند و به حالت بالاتر می‌رسد.
رویای تکرارشونده در ذهن سانتیاگو، جوان چوپان ماجراجوی اندلسی می‌گذرد. هروقت سانتیاگو زیر درختی که در کنار کلیسا روییده می‌خوابد، این رویا را می‌بیند. در رویایش، بچه‌ای به او می‌گوید که پای اهرام ثلاثه مصر گنجی را جست‌و‌جو کن. سانتیاگو برای تعبیر خوابش پیش زنی کولی می‌رود و کولی در کمال تعجب به او می‌گوید که به مصر برود.
پیرمردی عجیب و جادویی به اسم ملشیزدک که ادعا می‌کند پادشاه سالم است، حرفِ زن کولی را تکرار می‌کند و به سانتیاگو می‌گوید که این ماموریت شخصی (حدیث خویش) توست و باید به سمت اهرام حرکت کنی. ملشیزدک سانتیاگو را متقاعد کرد که گله‌اش را بفروشد و راهی تانگیر شود. زمانی که سانتیاگو به تانگیر رسید دزدی همۀ پول‌هایش را برد. به همین دلیل برای پیداکردن کار پیش تاجر کریستال رفت. تاجر محافظه‌کار و مهربان به سانتیاگو درس‌های زیادی داد و سانتیاگو را تشویق کرد که وارد ریسک تجارتش شود. ریسک‌ها جبران می‌شوند و سانتیگو در عرض یک سال ثروتمند می‌شود.
سانتیاگو تصمیم می‌گیرد ثروتش را به پول نقد تبدیل کند تا برای انجام ماموریت شخصیش به سفرش ادامه دهد. او به کاروانی می‌پیوندد که از راه صحرا به سمت مصر می‌رفت و آنجا با مردی انگلیسی آشنا شد که در حال تحصیل در زمینه کیمیاگری بود. در طول سفر از مرد انگلیسی مطالب زیادی یاد می‌گیرد و در راه این سفر، سانتیاگو به نسخۀ بهتری از خودش تبدیل می‌شود.
          
            این یاد داشت مرتبط با کل کتاب نیست، بلکه راجع به اسم مکان خاصی هست که، به صورت اشتباهی در پاورقی آن درج شده است. 
(درواز) در این کتاب از درواز به نام یکی از قریه های بخارا یاد شده است، در حالی که درواز محدوده یی است که واقع در بدخشان افغانستان و بدخشان تاجیکستان کنونی، و این منطقه قبل از مرز بندی های سیاسی میان تاجیکستان و افغانستان برای ساکنان آن محل، محل سکونت مشترک بود و همین الآنم مکانی به اسم  «درواز» هم در بدخشان افغانستان داریم و  هم در بدخشان تاجیکستان. پیش از مرز بندی های چندین دهه پیش، روابط فامیلی  مردم درواز نشین هر دو طرف شایع بود، در خوشی و عزای همدیگر سهم می گرفتند،حالا بعد از این مرز بندی ها، دیگر تا حدودی روابط فامیلی کم رونق تر شده است، البته هنوز هم روابط تجاری و روابط فامیلی وجود دارد ولی روابط فامیلی به مثل سابق پر رونق نمانده، جایش را به رنوق تجاری داده است و هم اکنون نیز مرز مشترک داریم.
مسأله یی که صحت قول جناب استاد بزرگ «دکتر شفیعی_کدکنی» را تایید می کند، اینی که اکثر ساکنین منطقه دروازها، اصالت خود شان را از بخارا می دانند، می توان گفت که اسم درواز را بر اساس اسمی دروازی که در بخارا ممکن وجود داشته، انتخاب کرده باشند!؟ جای فکر و تأمل هست. نیز مردمان درواز بدخشان _ افغانستان دارای سلسله شاهان در پادشاهان افغانستان داشتند، به نام (شاهان درواز) 
از شخصیت های مشهور دروازه می توان به این بزرگواران اشارت کرد (عبداللطیف پدرام، شاه محمد ولی خان دروازی، فوریه کوفی، فیض اله جلال، سیف الدین سیحون و چندین شاعر معروف نزدیک به شاعران معاصر که دروازی بودند.
پ.ن. این یادداشت را برای آن نوشتم که خودم بشخصه از منطقه درواز_بدخشان _ افغانستان هستم.