بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

امیرحسین خوش طینت

@ah.khoshtinat

19 دنبال شده

27 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                کتاب فوق العاده ای بود
به نظرم حسرت مهمترین موضوع مطرح شده در کتابه!
داستان خیلی پرکشش بود تقریبا می تونم بگم هیچ جای داستان احساس خستگی نکردم هر جا که داستان داشت به سمت و سوی تکرار می رفت یه شوک به موقع و تغییر مسیر اتفاق می افتاد و داستان رو جذاب تر می کرد
از خوندنش لذت بردم
بعد از خوندن کتاب هر موقع اتفاقی برام می افته و تو موقعیتی قرار می گیره که حس می کنم اگر اون کار رو نمی کردم و کار دیگه ای می کردم بهتر بود! میرم تو فضای قصه و شبیه سازی می کنم اتفاقات رو برای خودم! (اونایی که خوندن کتاب رو متوجه میشن چی می گم)
با جمله های کتاب به نظرم میشه مدتها زندگی کرد، برای همین من تلاش کردم بریده هایی از کتاب رو برای خودم آرشیو کنم، خیلی لذت بخشی بعد از مدتی برمیگردی و این بریده ها رو میخونی انگار دوباره حال و هوای اون لحظات بی نظیری که داشتی کتاب رو مطالعه می کردی برات زنده میشه
برای همین چند تایی اش رو با شما به اشتراک میذارم
همه چیزهای خوب وحشی و آزادند.
ساتر زمانی نوشته بود : زندگی در ورای ناامیدی آغاز می شود
هرگز اهمیت چیزهای کوچک را نادیده نگیر
اصلا انسان بودن یعنی همین که پیوسته دنیای اطرافت رو به شکل داستانی درک پذیر ساده کنی تا سختی نکشی
هزگز همراهی ندیدم که به اندازه تنهایی بتواند با انسان همراه شود
سرکشی بنیاد حقیقی آزادیه، سرنوشت فرمانبرها اینه که در نهایت برده بشن.
گاهی تنها راه یادگرفتن زندگی کردنه
لحظات خوش هم اگر به اندازه کافی مهلت داشته باشند می توانند به درد تبدیل شوند
جهان میل به آشوب و آنتروپی داشت این از اصول اولیه ترمودینامیک بود. شاید حتی اصول اولیه وجود
        
                این کتاب مشکلات و نقص های زیادی داشت که به بعضی شون اشاره می کنم
ادبیات اش کاملا مناسب رده سنی نونهالانه، انگار این قصه برای یه بچه 7-8 ساله نوشته شده! فانتزی هایی که استفاده کرده اصلا قابل باور نیست! خیال پردازی هایی که برای ایجاد قصه صورت گرفته غیر قابل درکه! مثلا جایی پدر خانواده میگه یه طرحی داشتم میخواستم یه عدسی بزرگ درست کنم که مردم برن یه جایی که آفتابه بشینن و این عدسی رو تنظیم کنن روی سرشون و عدسی شروع کنه به سوزوندن سر و جمجمه و... توی کتاب زیاد از این مثال ها هست که اصلا قابل درک نیست! من خودم همش حس می کردم نویسنده مخاطب اش رو بچه فرض کرده که می تونه به راحتی گول اش بزنه! هر چند بعید میدونم بچه 7-8 ساله هم گول چنین چیزایی رو بخوره!
مطلب بعدی پایان بی معنی کتابه! که کاملا با کل داستان کتاب در تناقضه! رسالت آلن این بود که امید رو به خانواده برگردونه! و بعد خودش رو رها کرد؟ که دوباره امید رو ازشون بگیره؟ حس می کنم نویسنده فقط این تیکه آخر داستان رو طراحی کرده بود که بخواد پایان داستانش رو با شوک همراه کنه! روند داستان کاملا در یک خط ثابت بدون فراز و نشیب جلو میره و این تیکه آخر کتاب انگار فقط این کارکرد رو داره که خواننده بعد از خوندن اون جمله آخر دچار شوک بشه! و من واقعا شوکه شدم از خوندن اون جمله آخر! نه به خاطر جذابیت داستان، از این شوکه شدم که چطور نویسنده کتاب به اونچه که تلاش کرده در کل کتاب بیان کنه هم وفادار نبوده و برای اینکه آخر کتاب به خواننده شوک وارد کنه پیام اصلی قصه اش رو نادیده گرفته!
در کل از اینکه این کتاب رو خوندم ناراضی نیستم از این جهت که فهمیدم واقعا چقدر بعضی کتاب ها با تبلیغات، با اسم های دهن پر کن می تونن برای عموم جذاب بشن و بشن جزء پرفروش ترین ها!
        
                هنوز هم این کتاب یکی از بهترین کتابهاییه که خوندم، برای من که دنبال چالش های فکری هستم در زمینه چیزهایی که به ظاهر مسلمات هستی تلقی میشه این کتاب فوق العاده جذاب بود!
کتاب داستان همسفر شدن یک کشیش روشنفکر و یک شهردار کمونیسته! به شکلی جالب این دو زندگی شون به هم گره می خوره  و با هم همسفر میشن و تقابل دو دیدگاه به ظاهر متضاد با هم وقایع و دیالوگ هایی ماندگار رو رقم میزنه.
البته نویسنده از کتاب دن کیشوت الهاماتی گرفته در نوشتن کتابش، گاهی در لابلای دیالوگ ها به وقایع داستان دن کیشوت هم اشاراتی میشه، اسم شخصیت اصلی داستان هم به همین مناسبت عالیجناب کیشوته، که این عالیجناب از نوادگان اون دن کیشوت معروفه!
البته من خودم دن کیشوت رو نخوندم متاسفانه! ولی با خوندن این کتاب و با اشاراتی که از اون قصه در این کتاب آورده شده علاقمند شدم به خوندنش!
من چند جای خاص و چند خط بی نظیر از کتاب رو علامت گذاری کردم هر چند وقت یه بار یه سری بهشون میزنم و لذت میبرم از خوندن مجددش.

        
                با وجود اینکه هنوز خوندن کتاب رو تموم نکردم ولی تصمیم گرفتم درباره اش بنویسم البته نه در مورد قصه ی کتاب که اونهم در جای خودش نیاز به نوشتن یادداشت داره، درباره دو خصوصیت این کتاب که برام خیلی پررنگ و برجسته بود می خوام بنویسم.
اول اینکه انقدر این کتاب خواننده رو در لوکیشن های مختلف گم می کنه که حد نداره واقعا این حجم قدرتمند از ایجاد فضاهایی مرموز و تاریک و پر پیچ و خم و دائما خواننده رو در هزارتوی لوکیشن های مختلف غرق کردن ستودنیه، من که از خوندن این کتاب دارم لذت میبرم، تصویری کاملا واضح و روشن از اون چیزی که دارم میخونم در ذهن دارم با تمام جزئیات، و این قدرت فوق العاده نویسنده رو میرسونه
و دوم اینکه ترجمه فوق العاده خوب کتاب توسط خانم نازنین عرب، که تو یادداشت شون اول کتاب از حس عمیقی که به داستان های مودیانو و شخصیت های قصه هاش داشتند نوشتن، متن هم مستقیم از فرانسه ترجمه شده و مطلب بعدی هم اینکه خودشون مدتی در فرانسه زندگی می کردن که این هم بسیار موثر بوده در انتقال مفاهیم و اینکه این تصویر سازی های فوق العاده با تغییر زبان خدشه ای بهش وارد نشده و با همون قدرت برگردونده شده به زبان فارسی.
        
                به نظرم درخشان ترین جمله ی کتاب این جمله بود :
اگر از ناهار امروزت لذت نمی بری، از هیچ چیز دیگری هم لذت نخواهی برد.
مشکلی اساسی کتاب غلط های املایی متعددی بود که واقعا در بخش هایی از کتاب آزار دهنده بود
ولی کتاب، کتاب با ارزشیه، کم حجم و پر محتوا
کتاب به درک بهتر روانشاسی مرد کمک می کنه از طریق بررسی اسطوره گریل، کتاب تلاش می کنه از دیدگاه دکتر یونگ تمام عناصر نمادین این اسطوره، که هرکدوم به یکی از موئلفه های روانی شخصیت مرد اشاره داره، رو به عبارتی رمز گشایی کنه و از این طریق درک بهتری از روانشناسی شخصیت مرد بوجود بیاره.
کتاب در عین کوتاه بودنش شامل مباحث مهم و جذابیه.
من به عنوان خواننده بعد از خواندن این کتاب علاقمند شدم کتابهای بیشتری در این زمینه بخونم.
از جمله کتابهایی که بهش برخوردم بعد از خوندن این کتاب با همین موضوع کتاب چهار مقاله یونگی و تعبیر قصه های پریان هر دو نوشته خانم ماری لوییز فن فرانتس بود که در لیست کتابهایی که می خواهم بخوانم قرار دادمشون.
        
                مهمترین مبحث مطرح شده در کتاب بحث تنهاییه، تنهایی ای که جیکوب بعد از سالها فرار ازش با روش های مختلف از جمله عضویت در گروههای اجتماعی و رفتن به مجالس ترحیم سعی می کنه این تنهایی رو پوشش بده حتی در انتها به نزدیک ترین دوست خیالی اش -پله- هم حسادت می کنه چون حس می کنه شخصیت اون هم ازش جلوزده  و ایلوا دختری که دوستش داشته و داره هم اون رو به خاطر پله می خواد، و اونجاست که با تنهایی خالص و نابی روبروی میشه و می فهمه که واقعا تنهاست در این دنیا و هیچ گریزی هم از این تنهایی نیست و خاکیه که بایدبستری فراهم کنه که گل ها توش شکفته بشن و بعد همه توجه ها به گل خواهد بود نه خاک!
کتاب پر از ریشه یابی های لغویه که باز اینم یکی از اون چیزاییه که جیکوب برای پناه بردن از غول تنهایی رفته سراغش، این ریشه یابی ها برای خواننده ممکنه خسته کننده باشه و گاها طولانی و ملال آور، و اینکه کتاب فراز و فرود خاصی نداره تقریبا ریتم ثابت و کندی داره، اینطور نیست که قصه جایی به اوج برسه در مجموع شاید بشه گفت در چند جمله و در چند پاراگراف میشه گفت اوجی وجود داره که اونها هم آنچنان شوکه کننده و غافلگیر کننده نیستند.
من به عنوان خواننده از اینکه این کتاب رو برای خوندن انتخاب کردم ناراضی نیستم ولی کتاب خیلی من رو جذب خودش نکرد طوری که بعدا بخوام دوباره بهش مراجعه کنم و پاراگراف های منتخب ام رو دوباره بخونم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها