بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

پرهام رادمنش

@Parham.Rad

5 دنبال شده

12 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                شاید از روی اسم کتاب هم این را فهمیده باشید که شما با یک داستان عجیب و غریب طرف هستید. دیدن دختری به نام حکیمه که مو‌های خاکستری دارد، دست‌هایش از آرنج به پایین سوخته و از همه مهم‌تر صد سال پیش مرده است می‌تواند موقعیت خیلی جذاب و در عین حال ترسناکی را ایجاد کند. تجسم چنین شخصیتی توسط خواننده در ذهن او را شوکه می‌کند و اشتیاق او را برای خواندن ادامه داستان افزایش می‌دهد. شیوه بیان داستان جوری است که در موقعیت‌هایی که زهره (یکی از شخصیت‌های داستان) حکیمه را در اتاقش ملاقات می‌کند خودتان را کاملا جای او قرار می‌دهید، موهای حکیمه را شانه می‌کنید و برای او قصه می‌گویید.
داستان کتاب در شهرکی نیمه‌کاره و دورافتاده به نام شهرک ارغوان در نزدیکی تهران روایت می‌شود. شهرکی که به علت سقوط مهندس اصلی آن از داربست طبقه‌ی پنجم بلوک سیزده و مرگ او همین‌جور نیمه‌کاره رها شده است. اما با این حال در این شهرک اندک افرادی زندگی می‌کنند. از جمله دو دوست صمیمی به نام مینا و زهره که شخصیت‌های اصلی داستان هستند. زهره‌ای که با وجود چهار برادر بزرگتر از خودش در خانه و بی‌توجهی خانواده به او حال روحی خوبی ندارد و مینایی که دردانه پدر و مادرش است. 
زهره حکیمه را می‌دید. هر روز و هر شب. و این را همه جا تعریف می‌کرد. در خانه و مدرسه. ولی هیچ کس حرف او را باور نمی‌کرد و همه او را مسخره می کردند. پدر و مادرش هم فکر می‌کردند که او جن‌زده شده و هر کاری برای درمان او کرده‌اند. تنها کسی که اندکی او را درک می‌کرد مینا بود. زهره برای او تعریف می‌کرد که حکیمه یکی از دختران قوچان بوده که پدرش برای اینکه بتواند مالیات سنگین والی منطقه قوچان را پرداخت کند او را به سواران ترکمن فروخته است. و او از صد سال پیش تا الان به دنبال خانواده‌اش می‌گردد و حالا به شهرک ارغوان آمده. مینا در ابتدا اصلا حرف‌های زهره را باور نمی‌کرد تا اینکه کتاب آقای ناصری که از روی یادداشت‌های میرزا جعفر خان منشی باشی نوشته شده بود توسط پدرش به دست او رسید.
 میرزا جعفر خان از طرف مجلس شورای ملی در زمان قاجار مأمور به تحقیق در مورد مردم قوچان و بلاهایی که بر سر آنها آمده بود شد. در یادداشت‌های او همه چیز دقیق نوشته شده بود. حتی اسامی تک تک دختران قوچانی که به ترکمن‌ها فروخته شده بودند. مینا با خواندن این یادداشت‌ها کم کم داشت حرف‌های زهره را باور می‌کرد. تا جایی که حتی خودش هم حکیمه را دید. اما سوال خیلی مهمی ذهن او را درگیر کرده بود. چطور ممکن است دختری که صد سال پیش در ترکمنستان مُرده حالا و اینجا با آن موهای مثل برف سفیدش و دست‌های سوخته‌اش رو به روی او ایستاده باشد و با چشم‌هایی که دو حلقه سیاه دور آن بسته شده بود به او زل بزند؟
با خواندن کتاب «لالایی برای دختر مرده» نوشته آقای «حمیدرضا شاه آبادی» به حال تمامی دختران مظلومی که در هر گوشه از تاریخ به آنها ظلم شده و سختی و مشقت را تحمل کرده‌اند خواهید گریست. به همه کسانی که اهل کتاب خواندن هستند و سرشان برای چیز‌های عجیب و غریب درد می‌کند مخصوصا به دختر‌ها توصیه می‌کنم که این کتاب را بخوانند.
        
                داوودداله برای خودش یک کارخانه اسلحه سازی بر پا کرده. او داله جمع می‌کند. روی پشت بام خانه‌شان یک جعبه پر از داله‌های مختلف دارد. برای همین به او می‌گویند داوودداله.
داله دو تا شاخه به هم چسبیده است عینهو حرف دال که ازش تیر و کمان سنگی درست می‌کنند. تیر و کمان‌هایی که قرار است بلای جان هر موجود جاندار و حتی اشیاء بی‌جان شوند. او برای تمامی داله‌هایش اسم گذاشته. داله کشکرک، داله لیلا، داله مرگ و ... . داله مرگ از همه اینها بهتر است. چون آن را از یک درخت چنار بزرگ و قدیمی توی مرده شور خانه مخروبه کنده است.
البته برای ساخت تیر و کمان سنگی فقط داله کافی نیست. کش هم لازم است. این کش می‌تواند تکه‌ای از دستکش بنایی پدر داوودداله باشد، یا تکه‌ای از دست کش ظرفشویی مادرش یا حتی دستکش ظرفشویی مامان لیلا. لیلا خواهر امید است. امید هم رفیق صمیمی داوودداله است.
داوودداله لیلا را دوست دارد. اما برای ساخت تیر و کمان داله مرگ را انتخاب می‌کند. دل به دریا می‌زند و دستکش‌های بنایی پدرش را خرج داله می‌کند. و با تیر و کمانی که می‌سازد محله را به آتش می‌کشد. حتی از خیر یک گنجشک نشسته روی درخت و یک شیشه سالم خانه‌های مخروبه هم نمی‌گذرد. او با داله مرگ در محله‌شان پادشاهی می‌کند و پزش را به جلال که تا مدت‌های صاحب تنها تیر و کمان محله بود می‌دهد.
اگر جذب شخصیت پر شور و حرارت داوودداله شده‌اید و می‌خواهید با او و احوالاتش بیشتر آشنا شده و همچنین از سرنوشت لیلا و برادرش امید باخبر شوید، خواندن کتاب «کارخانه اسلحه سازی داوود داله» نوشته آقای «محمدرضا شرفی خبوشان» را به شما پیشنهاد می‌کنم.
        
                رئوف نمی‌داند چه کار کند. خسته و کلافه شده است. می‌خواهد از دست دنیا فرار کند اما نمی‌داند چگونه. اگرچه رقص دود‌های سیگار و صدای آهنگ بیلتز در اتاق بابک می‌تواند کمی او را از دست دنیا فراری بدهد، اما او همچنان دلش پیش هادی و بچه‌ها است. امجدیه و تماشای بازی‌های شاهین و تیم ملی هم دیگر نمی‌تواند مثل سابق او را از چنگ افکار بی‌شمارش رها کند. او هم می‌خواهد سهمی داشته باشد در مبارزه. می‌خواهد که موثر باشد. دوست ندارد انقدر در اتاق زیرشیروانی خانه‌شان بماند و خودش را مشغول رمان‌های قدیمی کند که در نهایت پدرش به او بگوید «آهای درویش! از اون دخمه بیا بیرون». دوست نداشت درویش باشد.
او هم از اسرائیل بدش می‌آمد و سخنان آقای خمینی در مدرسه فیضیه را از بر بود، ولی از پیدا کردن هادی و بقیه ناامید شده بود. مشکل دیگری هم داشت به نام سبحان که نمی‌دانست چرا با او سر ناسازگاری دارد. اهل قرآن و زیارت عاشورا و هیئت بود ولی از جلسه‌های شعرخوانی انجمن هم بدش نمی‌آمد. تکان دادن سیب جلوی صورت نیکو و زل زدن به صورت او هم نمی‌توانست او را از شر چالش‌های ذهنی‌اش خلاص کند. یک دلش مسجد بود و یک دلش خانه بابک. یک دلش امجدیه بود و یک دلش در دخمه‌ای که برای خودش در اتاق زیرشیروانی درست کرده بود. آیا رئوف قصه ما بالاخره می‌تواند از دست دنیا فرار کند؟ برای فهمیدن پاسخ این پرسش خواندن کتاب رمق نوشته مجید اسطیری را به شما پیشنهاد می‌کنم.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            شاید از روی اسم کتاب هم این را فهمیده باشید که شما با یک داستان عجیب و غریب طرف هستید. دیدن دختری به نام حکیمه که مو‌های خاکستری دارد، دست‌هایش از آرنج به پایین سوخته و از همه مهم‌تر صد سال پیش مرده است می‌تواند موقعیت خیلی جذاب و در عین حال ترسناکی را ایجاد کند. تجسم چنین شخصیتی توسط خواننده در ذهن او را شوکه می‌کند و اشتیاق او را برای خواندن ادامه داستان افزایش می‌دهد. شیوه بیان داستان جوری است که در موقعیت‌هایی که زهره (یکی از شخصیت‌های داستان) حکیمه را در اتاقش ملاقات می‌کند خودتان را کاملا جای او قرار می‌دهید، موهای حکیمه را شانه می‌کنید و برای او قصه می‌گویید.
داستان کتاب در شهرکی نیمه‌کاره و دورافتاده به نام شهرک ارغوان در نزدیکی تهران روایت می‌شود. شهرکی که به علت سقوط مهندس اصلی آن از داربست طبقه‌ی پنجم بلوک سیزده و مرگ او همین‌جور نیمه‌کاره رها شده است. اما با این حال در این شهرک اندک افرادی زندگی می‌کنند. از جمله دو دوست صمیمی به نام مینا و زهره که شخصیت‌های اصلی داستان هستند. زهره‌ای که با وجود چهار برادر بزرگتر از خودش در خانه و بی‌توجهی خانواده به او حال روحی خوبی ندارد و مینایی که دردانه پدر و مادرش است. 
زهره حکیمه را می‌دید. هر روز و هر شب. و این را همه جا تعریف می‌کرد. در خانه و مدرسه. ولی هیچ کس حرف او را باور نمی‌کرد و همه او را مسخره می کردند. پدر و مادرش هم فکر می‌کردند که او جن‌زده شده و هر کاری برای درمان او کرده‌اند. تنها کسی که اندکی او را درک می‌کرد مینا بود. زهره برای او تعریف می‌کرد که حکیمه یکی از دختران قوچان بوده که پدرش برای اینکه بتواند مالیات سنگین والی منطقه قوچان را پرداخت کند او را به سواران ترکمن فروخته است. و او از صد سال پیش تا الان به دنبال خانواده‌اش می‌گردد و حالا به شهرک ارغوان آمده. مینا در ابتدا اصلا حرف‌های زهره را باور نمی‌کرد تا اینکه کتاب آقای ناصری که از روی یادداشت‌های میرزا جعفر خان منشی باشی نوشته شده بود توسط پدرش به دست او رسید.
 میرزا جعفر خان از طرف مجلس شورای ملی در زمان قاجار مأمور به تحقیق در مورد مردم قوچان و بلاهایی که بر سر آنها آمده بود شد. در یادداشت‌های او همه چیز دقیق نوشته شده بود. حتی اسامی تک تک دختران قوچانی که به ترکمن‌ها فروخته شده بودند. مینا با خواندن این یادداشت‌ها کم کم داشت حرف‌های زهره را باور می‌کرد. تا جایی که حتی خودش هم حکیمه را دید. اما سوال خیلی مهمی ذهن او را درگیر کرده بود. چطور ممکن است دختری که صد سال پیش در ترکمنستان مُرده حالا و اینجا با آن موهای مثل برف سفیدش و دست‌های سوخته‌اش رو به روی او ایستاده باشد و با چشم‌هایی که دو حلقه سیاه دور آن بسته شده بود به او زل بزند؟
با خواندن کتاب «لالایی برای دختر مرده» نوشته آقای «حمیدرضا شاه آبادی» به حال تمامی دختران مظلومی که در هر گوشه از تاریخ به آنها ظلم شده و سختی و مشقت را تحمل کرده‌اند خواهید گریست. به همه کسانی که اهل کتاب خواندن هستند و سرشان برای چیز‌های عجیب و غریب درد می‌کند مخصوصا به دختر‌ها توصیه می‌کنم که این کتاب را بخوانند.
          
            داوودداله برای خودش یک کارخانه اسلحه سازی بر پا کرده. او داله جمع می‌کند. روی پشت بام خانه‌شان یک جعبه پر از داله‌های مختلف دارد. برای همین به او می‌گویند داوودداله.
داله دو تا شاخه به هم چسبیده است عینهو حرف دال که ازش تیر و کمان سنگی درست می‌کنند. تیر و کمان‌هایی که قرار است بلای جان هر موجود جاندار و حتی اشیاء بی‌جان شوند. او برای تمامی داله‌هایش اسم گذاشته. داله کشکرک، داله لیلا، داله مرگ و ... . داله مرگ از همه اینها بهتر است. چون آن را از یک درخت چنار بزرگ و قدیمی توی مرده شور خانه مخروبه کنده است.
البته برای ساخت تیر و کمان سنگی فقط داله کافی نیست. کش هم لازم است. این کش می‌تواند تکه‌ای از دستکش بنایی پدر داوودداله باشد، یا تکه‌ای از دست کش ظرفشویی مادرش یا حتی دستکش ظرفشویی مامان لیلا. لیلا خواهر امید است. امید هم رفیق صمیمی داوودداله است.
داوودداله لیلا را دوست دارد. اما برای ساخت تیر و کمان داله مرگ را انتخاب می‌کند. دل به دریا می‌زند و دستکش‌های بنایی پدرش را خرج داله می‌کند. و با تیر و کمانی که می‌سازد محله را به آتش می‌کشد. حتی از خیر یک گنجشک نشسته روی درخت و یک شیشه سالم خانه‌های مخروبه هم نمی‌گذرد. او با داله مرگ در محله‌شان پادشاهی می‌کند و پزش را به جلال که تا مدت‌های صاحب تنها تیر و کمان محله بود می‌دهد.
اگر جذب شخصیت پر شور و حرارت داوودداله شده‌اید و می‌خواهید با او و احوالاتش بیشتر آشنا شده و همچنین از سرنوشت لیلا و برادرش امید باخبر شوید، خواندن کتاب «کارخانه اسلحه سازی داوود داله» نوشته آقای «محمدرضا شرفی خبوشان» را به شما پیشنهاد می‌کنم.