کبری التج

@Altaj

11 دنبال شده

13 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                ماجرای تشکیل و رشد یک شرکت دانش بنیان

دلم می‌خواست بگویم ماجرای شگفت انگیز موفقیت‌های یک شرکت دانش بنیان. اما واقعا اینطور نیست. همه فن حریف، ماجرای تشکیل شرکت پیام آوران، در جهت تولید موادی خاص از ترکیبات نانویی به منظور استفاده در صنعت است.
مسیر رشد شرکت، پر از فراز و نشیب است. پر از شکست‌های که از اشتباهات افراد مختلف ناشی میشد‌. یا از جابجایی‌های مدیریتی و یا خیلی ساده، از بی پولی.
ما عادت داریم ماجراهای موفقیت را خیلی فضایی و آرمانگرایانه تصور کنیم. شرکت یا فردی که با تلاش، از هیچ به همه چیز می رسد. تلاش می‌کند و سدها و موانع را کنار می زند و حاصل تلاشش، پیروزی، اعتبار و ثروت است.
اما همه فن حریف، این نگاه را ندارد. این روند را دنبال نمی‌کند و اصلا دنبال تصویرسازی از یک قهرمان افسانه‌ای نیست.
ماجراها کاملا واقع گرایانه بیان شده. مشکلات واقعی که در ایران بر سر راه یک شرکت علمی و دانش بنیان قرار دارد را به روشنی و ملموس نشان داده است. شاید بعضی جاها مخاطب خسته شود از شکستی که بعد از آن همه تلاش، بر سر شرکت، آوار میشود، شاید با خودش بگوید اگر من بودم دیگر کنار می کشیدم و ادامه نمی‌دادم... اما مهندس رخشا و تیمش، ادامه دادند. 
مهمترین درسی که از این کتاب گرفتم همین است؛ مقاومت
مقاومت قطعا نتیجه می‌دهد. شاید نه به آن شکلی که تو دنبالش هستی.   اما بالاخره می‌بینی، همان کارها و پروژه‌های به ظاهر شکست خورده، چطور آرام آرام، آجرهای پله‌هایی می‌شوند، برای رسیدن به پیروزی. مهم این است که از شکست نترسی و پا پس نکشی.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

کبری التج پسندید.
بسم الله الرحمن الرحیم

چندوقت پیش یکی از معاونین مدرسه اشتباهی سر یکی از بچه‌ها داد زد و اون دانش اموز سابقه تشنج داشت،از شوک وارده بهش اون روز تا شب چهاربار توی بیمارستان تشنج کرد و وقتی از ماجرا مطلع شدم چهار روزی گذشته بود.وقتی مادرش گزارش پزشک رو توی دستش گرفته بود و حرف می‌زد بند بند وجودش می لرزید و من اونجا درگیر بودم که چطور باید مسئله رو فیصله داد، حق با کیه ؟ 
خلاصه بعد از کلی صحبت و این داستانا وقتی پیشنهاد معذرت خواهی معاون از دانش‌آموز رو مطرح کردم اون بچه با نهایت ادب دستش رو گذاشت روی سینه و گفت:
_ایشون از من بزرگ‌تره و من اصلا قصدم جسارت نیست،من حرفم اینه چرا ایشون حرفم رو باور نکرد.
خب من اون لحظه دچار یه فروپاشی ریز شدم😂همچین چیزی از دهن‌آموزای شر و شورم بعید بود اما خب،استثنائات وجود دارن.
میگی این داستانی که گفتم چه ربطی به کتاب داره؟ خیلی ربطا

با توجه به اسم کتاب من توقع یه فضای سیاه و سفید دهه نودی داشتم،حرکات اسلوموشن،گیردادن های بیخود،تنبیهات دهه شصتی و این مدل شکنجه ها ، اما برعکس ، با  فضایی کاملا ملوس، دلنشین و شیرینک مواجه شدم( یه لحظه حتی حس کردم تو دنیایی باربی غرقم🤌😂)
حالا این بده؟ 
ابدا، چون بهرحال مدارس یک دست نیستن‌و همچین فضای قطعا وجود داره.
چیزی که این مسئله رو دور از ذهن می‌کنه پسرونه بودن کاراکتر و مدرسه‌ست.

🌱یه خلاصه بگم برم سراغ صحبت‌های تکمیلیم🌱

راپای ۱۳ساله هنوز از دنیایی بچگیش،سوگ درگذشت پدربزرگش و ناز و نوازش‌های والدینش جدا نشده وارد دوره بلوغ و مدرسه راهنمایی میشه.
خب،ضربه‌ی کمی نیست و راپا مدرسه رو مقصر می‌بینه ، حالا که مدرسه مقصره پس بیا نابودش کنیم.
کلاس‌های خشک،معلم‌های خشن و مهم‌تر از همه زنگ ورزشی که فقط در اون فوتبال  بازی میشه همه و همه خون راپا رو به جوش میاره و اصطلاحا پسر ما می‌زنه به سیخ آخر و چه به سیم آخر زدنی🤌😂.

پی ‌نوشت ها

پ‌ن۱:کتاب رو صوتی گوش دادم‌. اولین تجربه‌م بود و با صدای اقای  سعید شیخ‌زاده که نهایت تلاشش رو کرده بود یه پسر بچه ۱۳ ساله باشه.
پ‌ن۲:من بین توصیه این کتاب به نوجوون ها یکم دودلم،ترجیحم بیشتر اینکه بدم دست والدین و معلما بخوننش تا بدم به بچه‌ها ( اما الان که فکر می‌کنم می‌بینم بچه‌ها کتاب‌ها و بازی‌هایی به مراتب خشن‌تریم دم دست‌شون هست و شاید من دارم حساسیت نشون‌میدم که برای خودمم عجیبه🥶)
پ‌ن۳: خانوم التج نهایت زحمت‌شون رو کشیدن تا یه دنیایی پسرونه رو به تصویر بکشن،حالا من نمیدونم ایشون چقدر با همچین فضایی آشنا هستن ولی پسرا یوخده  دنیایی خشن تری دارن 
پ‌ن۴:من به شدت از تاثیری که مرگ باباجی روی راپا گذاشته بود خوشم اومد، ارتباط قوی که بین این نوه و پدربزرگ بود چیزیه که خلیا خواهانش ان. خلاقیت باباجی توی اموزش تجربی مسائل به راپا و تثبیت اونها توی ذهنش واقعا درخور توجه بود.تازه بالاتر از این, تربیت متمدنانه پدر مادر راپا و روابط بین‌فردی‌شون الگوی مطلوبیه که گله‌ی من نسبت به یک خانواده درست حسابی ایرانی رو برطرف کرد😄
پ‌ن۵:من پایان بندی کتاب رو دوست نداشتم، توقع داشتم کشش بیشتری داشته باشه و بیشتر به اتفاقات بین راپا و اقای اسحاقی پرداخته بشه . یا حتی یه گریز‌های به گذشته اقای اسحاقی و پدر راپا داشته باشیم. 
پ‌ن۶: چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد رابطه‌ی راپا با دختر‌خالش بود،هر موقع من یادم می‌رفت اینا نامحرم ان ،نرگس دست مینداخت و‌گره‌ی روسریش رو محکم تر می‌کرد و به نوعی نویسنده به ما‌ می‌گفت( بابا من حواسم هست به اینا) خلاصه که این بخش رو راضی بودم
پ‌ن۷:در یادداشت‌های دیگه‌ی این کتاب دیدم که گفته شده راپا زیادی لوس و دخترونه‌ست و این صحبت‌ها،خب ما دقیقا چه توقعی باید از یه پسربچه ۱۳ساله داشته باشیم که‌تک فرزندم هست؟ نمیدونم حالا اگه پسرای بقیه توی این سن رستم دستانن به ماهم بگن چیکار کردن😂
پ‌ن۸:یه مدرسه هم‌چقدرم بد و داغون باشه بی در و پیکر نیست که بچه‌ها بتونن خرابی‌های به این وسع به بار بیارن و خب برای پیش برد داستان لازم بودن
پ‌ن۹: اون ماجرای که اول یادداشت نوشتم رو یادتونه؟ مسئله دانش اموز درک نشدن و شنیده نشدنه. برای همینه که مدرسه نفرت انگیز میشه( الزاما نه برای همه) و اینکه آیا  من معلم/مدیر/مشاور میتونم همچین فضایی رو‌مهیا کنم یا نه؟
که خب البته جواب من نه هست💔😅
در نهایت ما می‌بینیم که راپای معترض در همون مدرسه‌ای که ازش متنفر بود حل شد و خب این نشون میده هرچقدرم که معترض به اون روند باشیم بدون خلاقیت توام میشی یکی مثل بقیه( حالا بماند که راپا یاغی شرور بود😂)
پ‌ن۱۰:نویسنده به خوبی نشون داد که دنیایی یه نوجوون امروزی چه مدلیه، مدلای متنوعیم نشون داد،صرفا اینطور نبود که همه بچه‌ها از دم فیلم باز یا گیمر باشن.

آیا این کتاب رو توصیه می‌کنم؟
البته.
            بسم الله الرحمن الرحیم

چندوقت پیش یکی از معاونین مدرسه اشتباهی سر یکی از بچه‌ها داد زد و اون دانش اموز سابقه تشنج داشت،از شوک وارده بهش اون روز تا شب چهاربار توی بیمارستان تشنج کرد و وقتی از ماجرا مطلع شدم چهار روزی گذشته بود.وقتی مادرش گزارش پزشک رو توی دستش گرفته بود و حرف می‌زد بند بند وجودش می لرزید و من اونجا درگیر بودم که چطور باید مسئله رو فیصله داد، حق با کیه ؟ 
خلاصه بعد از کلی صحبت و این داستانا وقتی پیشنهاد معذرت خواهی معاون از دانش‌آموز رو مطرح کردم اون بچه با نهایت ادب دستش رو گذاشت روی سینه و گفت:
_ایشون از من بزرگ‌تره و من اصلا قصدم جسارت نیست،من حرفم اینه چرا ایشون حرفم رو باور نکرد.
خب من اون لحظه دچار یه فروپاشی ریز شدم😂همچین چیزی از دهن‌آموزای شر و شورم بعید بود اما خب،استثنائات وجود دارن.
میگی این داستانی که گفتم چه ربطی به کتاب داره؟ خیلی ربطا

با توجه به اسم کتاب من توقع یه فضای سیاه و سفید دهه نودی داشتم،حرکات اسلوموشن،گیردادن های بیخود،تنبیهات دهه شصتی و این مدل شکنجه ها ، اما برعکس ، با  فضایی کاملا ملوس، دلنشین و شیرینک مواجه شدم( یه لحظه حتی حس کردم تو دنیایی باربی غرقم🤌😂)
حالا این بده؟ 
ابدا، چون بهرحال مدارس یک دست نیستن‌و همچین فضای قطعا وجود داره.
چیزی که این مسئله رو دور از ذهن می‌کنه پسرونه بودن کاراکتر و مدرسه‌ست.

🌱یه خلاصه بگم برم سراغ صحبت‌های تکمیلیم🌱

راپای ۱۳ساله هنوز از دنیایی بچگیش،سوگ درگذشت پدربزرگش و ناز و نوازش‌های والدینش جدا نشده وارد دوره بلوغ و مدرسه راهنمایی میشه.
خب،ضربه‌ی کمی نیست و راپا مدرسه رو مقصر می‌بینه ، حالا که مدرسه مقصره پس بیا نابودش کنیم.
کلاس‌های خشک،معلم‌های خشن و مهم‌تر از همه زنگ ورزشی که فقط در اون فوتبال  بازی میشه همه و همه خون راپا رو به جوش میاره و اصطلاحا پسر ما می‌زنه به سیخ آخر و چه به سیم آخر زدنی🤌😂.

پی ‌نوشت ها

پ‌ن۱:کتاب رو صوتی گوش دادم‌. اولین تجربه‌م بود و با صدای اقای  سعید شیخ‌زاده که نهایت تلاشش رو کرده بود یه پسر بچه ۱۳ ساله باشه.
پ‌ن۲:من بین توصیه این کتاب به نوجوون ها یکم دودلم،ترجیحم بیشتر اینکه بدم دست والدین و معلما بخوننش تا بدم به بچه‌ها ( اما الان که فکر می‌کنم می‌بینم بچه‌ها کتاب‌ها و بازی‌هایی به مراتب خشن‌تریم دم دست‌شون هست و شاید من دارم حساسیت نشون‌میدم که برای خودمم عجیبه🥶)
پ‌ن۳: خانوم التج نهایت زحمت‌شون رو کشیدن تا یه دنیایی پسرونه رو به تصویر بکشن،حالا من نمیدونم ایشون چقدر با همچین فضایی آشنا هستن ولی پسرا یوخده  دنیایی خشن تری دارن 
پ‌ن۴:من به شدت از تاثیری که مرگ باباجی روی راپا گذاشته بود خوشم اومد، ارتباط قوی که بین این نوه و پدربزرگ بود چیزیه که خلیا خواهانش ان. خلاقیت باباجی توی اموزش تجربی مسائل به راپا و تثبیت اونها توی ذهنش واقعا درخور توجه بود.تازه بالاتر از این, تربیت متمدنانه پدر مادر راپا و روابط بین‌فردی‌شون الگوی مطلوبیه که گله‌ی من نسبت به یک خانواده درست حسابی ایرانی رو برطرف کرد😄
پ‌ن۵:من پایان بندی کتاب رو دوست نداشتم، توقع داشتم کشش بیشتری داشته باشه و بیشتر به اتفاقات بین راپا و اقای اسحاقی پرداخته بشه . یا حتی یه گریز‌های به گذشته اقای اسحاقی و پدر راپا داشته باشیم. 
پ‌ن۶: چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد رابطه‌ی راپا با دختر‌خالش بود،هر موقع من یادم می‌رفت اینا نامحرم ان ،نرگس دست مینداخت و‌گره‌ی روسریش رو محکم تر می‌کرد و به نوعی نویسنده به ما‌ می‌گفت( بابا من حواسم هست به اینا) خلاصه که این بخش رو راضی بودم
پ‌ن۷:در یادداشت‌های دیگه‌ی این کتاب دیدم که گفته شده راپا زیادی لوس و دخترونه‌ست و این صحبت‌ها،خب ما دقیقا چه توقعی باید از یه پسربچه ۱۳ساله داشته باشیم که‌تک فرزندم هست؟ نمیدونم حالا اگه پسرای بقیه توی این سن رستم دستانن به ماهم بگن چیکار کردن😂
پ‌ن۸:یه مدرسه هم‌چقدرم بد و داغون باشه بی در و پیکر نیست که بچه‌ها بتونن خرابی‌های به این وسع به بار بیارن و خب برای پیش برد داستان لازم بودن
پ‌ن۹: اون ماجرای که اول یادداشت نوشتم رو یادتونه؟ مسئله دانش اموز درک نشدن و شنیده نشدنه. برای همینه که مدرسه نفرت انگیز میشه( الزاما نه برای همه) و اینکه آیا  من معلم/مدیر/مشاور میتونم همچین فضایی رو‌مهیا کنم یا نه؟
که خب البته جواب من نه هست💔😅
در نهایت ما می‌بینیم که راپای معترض در همون مدرسه‌ای که ازش متنفر بود حل شد و خب این نشون میده هرچقدرم که معترض به اون روند باشیم بدون خلاقیت توام میشی یکی مثل بقیه( حالا بماند که راپا یاغی شرور بود😂)
پ‌ن۱۰:نویسنده به خوبی نشون داد که دنیایی یه نوجوون امروزی چه مدلیه، مدلای متنوعیم نشون داد،صرفا اینطور نبود که همه بچه‌ها از دم فیلم باز یا گیمر باشن.

آیا این کتاب رو توصیه می‌کنم؟
البته.
          
کبری التج پسندید.
کتاب "عملیات احیا'" کتابیست که دو نفسه خواندمش؛ دو هفته مانده به عید، وسط خانه تکانی؛ هیچ چیز سر جایش نبود، ولی من نمی توانستم، به آخر نرسیده، کتاب را ول کنم؛ حدس بزن چه کتابی است!! راستش از زبان نویسنده تعریفش را شنیده بودم؛ که صد میلیون جایزه جلال بُرده. خودمانی اش می شود این :"بخونم ببینم چی نوشته حالا".
کتاب روایتیست واقعی و شاید یک خط اسرائیلیات هم ندارد؛  بعد از خواندن کتاب احساس نمی کنی وقتت تلف شد. روایت صعود یک مجموعه دانش بنیان به قله دانش و فناوری، که بهتر بود می نوشت: " روایت صعود یک مجموعه با تراز مالی منفی شصت میلیارد تومان(یا شرکتی که تا مرز ورشکستگی رفته )  به قله دانش و فناوری".
یک خط واضح، بدون جنگولک کاری و ایهام؛ یک داستان لو رفته، که تو را کنجکاو می کند به چگونگی ها؛ تا دست در دستش در مسیر پیشرفت قدم بزنی. هر چقدر تعریف کنم از پله های چیده شده پیشرفت، در قالب فصل های کتاب، کم گفتم.
وقتی از زبان چند نفر، روایت پیشرفت را می خوانی، خسته نمی شوی؛ احساس بُلف نمی کنی. وراجی زیادی که نمی شنوی، نقاط مهم و جزئیات مطرح شده، در ذهنت حک می شود. 
وقتی مدیر عامل جدید برای بازدید می رود، تو با چشم اوست که می بینی؛ حتی کبریت های سوخته دور اجاق گاز را .
باورت نمی شود!! کتاب من را برد نیرو گاه اتمی؛ کنار آن موتور های غول پیکر و پیچیده. رفتم در جلد آن نیروی فنی و چند مقاله روسی برای همسرش فرستادم، تا ترجمه کند!
حتی رفتم در بچگی مهندس رستمی و برای پدرش دست تکان دادم،  چند خط بعد، در بهت او، من هم مات شدم و اشک ریختم.
اصلا انگار خودم در جمکو کار می کنم؛ وقتی در خیابان ها، صف های طولانی ماشین  را جلوی جایگاه های سوخت سی ان جی  نمی بینم، لبخند میزنم؛ چون جمکو توانست موتور ضد انفجار هم بسازد. 

نویسنده همه چیز را از زبان افراد جمکو نشان می دهد، خودش اصلا درون متن نیست؛ احساس نمیکنی کسی دارد برایت گزارش می دهد. حتی اول کتاب هم نبود. در سخن پایانی از جریان مصاحبه هایش می گوید. بعد انتخاب قالب و سیر نگارش. بدون ترس از چشم زخم، می گوید، بعد از تحقیق، نگارش کتاب، دو ماه زمان برد و آخر،اسم تمام کسانی که در این کتاب، به نحوی کمکش کرده اند را می برد و دعا می کند. از چگونگی انتخاب سوژه و سفارش کتاب چیزی نمی گوید و خواننده را با یک پرسش، که آیا با اعظم حکم آبادی(تنها راوی مهندس خانم کتاب)نسبتی دارد یا نه؟، رها میکند.
کتاب که تمام شد، رفتم سایت جمکو، تمام صفحاتش را بررسی کردم. حتی اخبارش به روز بود؛ کارمندانش درخت کاشته بودند. کاتالوگش را دانلود کردم. کامل سر در نیاوردم چی به چی است؛ ولی دلم میخواهد، هر جایی که نیازشان است، معرفی اش کنم.
جمکو برایم شرکت گوگل شده؛ جایی رویایی برای کار. حتی به این فکر کردم که چطور مخ همسرم را بزنم که از کارش استعفا دهد و برود جمکو.
کتاب، جمکو را به من نشان داد. 

باید چند جلد "عملیات احیا" بخرم؛ یکی را بدهم آن فامیلم که همه جنس های ریز و درشت زندگی اش خارجیست؛ یکی را بدهم به تعمیر کار لباسشویی مان که با آب و تاب از موتور آاگ تعریف می کرد و سر تکان می داد، برای جنس ایرانی؛
یکی را بدهم به آن دانشجوی فامیل که سودای مهاجرت دارد؛ 
یکی هم بدهم همسرم بخواند، چون خودم از فیدیبو خواندم!
فقط کاش پیشگفتار ناشر، آنقدر از انقلاب، دفاع مقدس، هیئت و روضه نیاورده بود؛ تا هر کس با این چیزها سر و سری ندارد هم، میل به خواندنش کور نشود.
            کتاب "عملیات احیا'" کتابیست که دو نفسه خواندمش؛ دو هفته مانده به عید، وسط خانه تکانی؛ هیچ چیز سر جایش نبود، ولی من نمی توانستم، به آخر نرسیده، کتاب را ول کنم؛ حدس بزن چه کتابی است!! راستش از زبان نویسنده تعریفش را شنیده بودم؛ که صد میلیون جایزه جلال بُرده. خودمانی اش می شود این :"بخونم ببینم چی نوشته حالا".
کتاب روایتیست واقعی و شاید یک خط اسرائیلیات هم ندارد؛  بعد از خواندن کتاب احساس نمی کنی وقتت تلف شد. روایت صعود یک مجموعه دانش بنیان به قله دانش و فناوری، که بهتر بود می نوشت: " روایت صعود یک مجموعه با تراز مالی منفی شصت میلیارد تومان(یا شرکتی که تا مرز ورشکستگی رفته )  به قله دانش و فناوری".
یک خط واضح، بدون جنگولک کاری و ایهام؛ یک داستان لو رفته، که تو را کنجکاو می کند به چگونگی ها؛ تا دست در دستش در مسیر پیشرفت قدم بزنی. هر چقدر تعریف کنم از پله های چیده شده پیشرفت، در قالب فصل های کتاب، کم گفتم.
وقتی از زبان چند نفر، روایت پیشرفت را می خوانی، خسته نمی شوی؛ احساس بُلف نمی کنی. وراجی زیادی که نمی شنوی، نقاط مهم و جزئیات مطرح شده، در ذهنت حک می شود. 
وقتی مدیر عامل جدید برای بازدید می رود، تو با چشم اوست که می بینی؛ حتی کبریت های سوخته دور اجاق گاز را .
باورت نمی شود!! کتاب من را برد نیرو گاه اتمی؛ کنار آن موتور های غول پیکر و پیچیده. رفتم در جلد آن نیروی فنی و چند مقاله روسی برای همسرش فرستادم، تا ترجمه کند!
حتی رفتم در بچگی مهندس رستمی و برای پدرش دست تکان دادم،  چند خط بعد، در بهت او، من هم مات شدم و اشک ریختم.
اصلا انگار خودم در جمکو کار می کنم؛ وقتی در خیابان ها، صف های طولانی ماشین  را جلوی جایگاه های سوخت سی ان جی  نمی بینم، لبخند میزنم؛ چون جمکو توانست موتور ضد انفجار هم بسازد. 

نویسنده همه چیز را از زبان افراد جمکو نشان می دهد، خودش اصلا درون متن نیست؛ احساس نمیکنی کسی دارد برایت گزارش می دهد. حتی اول کتاب هم نبود. در سخن پایانی از جریان مصاحبه هایش می گوید. بعد انتخاب قالب و سیر نگارش. بدون ترس از چشم زخم، می گوید، بعد از تحقیق، نگارش کتاب، دو ماه زمان برد و آخر،اسم تمام کسانی که در این کتاب، به نحوی کمکش کرده اند را می برد و دعا می کند. از چگونگی انتخاب سوژه و سفارش کتاب چیزی نمی گوید و خواننده را با یک پرسش، که آیا با اعظم حکم آبادی(تنها راوی مهندس خانم کتاب)نسبتی دارد یا نه؟، رها میکند.
کتاب که تمام شد، رفتم سایت جمکو، تمام صفحاتش را بررسی کردم. حتی اخبارش به روز بود؛ کارمندانش درخت کاشته بودند. کاتالوگش را دانلود کردم. کامل سر در نیاوردم چی به چی است؛ ولی دلم میخواهد، هر جایی که نیازشان است، معرفی اش کنم.
جمکو برایم شرکت گوگل شده؛ جایی رویایی برای کار. حتی به این فکر کردم که چطور مخ همسرم را بزنم که از کارش استعفا دهد و برود جمکو.
کتاب، جمکو را به من نشان داد. 

باید چند جلد "عملیات احیا" بخرم؛ یکی را بدهم آن فامیلم که همه جنس های ریز و درشت زندگی اش خارجیست؛ یکی را بدهم به تعمیر کار لباسشویی مان که با آب و تاب از موتور آاگ تعریف می کرد و سر تکان می داد، برای جنس ایرانی؛
یکی را بدهم به آن دانشجوی فامیل که سودای مهاجرت دارد؛ 
یکی هم بدهم همسرم بخواند، چون خودم از فیدیبو خواندم!
فقط کاش پیشگفتار ناشر، آنقدر از انقلاب، دفاع مقدس، هیئت و روضه نیاورده بود؛ تا هر کس با این چیزها سر و سری ندارد هم، میل به خواندنش کور نشود.
          
            ماجرای تشکیل و رشد یک شرکت دانش بنیان

دلم می‌خواست بگویم ماجرای شگفت انگیز موفقیت‌های یک شرکت دانش بنیان. اما واقعا اینطور نیست. همه فن حریف، ماجرای تشکیل شرکت پیام آوران، در جهت تولید موادی خاص از ترکیبات نانویی به منظور استفاده در صنعت است.
مسیر رشد شرکت، پر از فراز و نشیب است. پر از شکست‌های که از اشتباهات افراد مختلف ناشی میشد‌. یا از جابجایی‌های مدیریتی و یا خیلی ساده، از بی پولی.
ما عادت داریم ماجراهای موفقیت را خیلی فضایی و آرمانگرایانه تصور کنیم. شرکت یا فردی که با تلاش، از هیچ به همه چیز می رسد. تلاش می‌کند و سدها و موانع را کنار می زند و حاصل تلاشش، پیروزی، اعتبار و ثروت است.
اما همه فن حریف، این نگاه را ندارد. این روند را دنبال نمی‌کند و اصلا دنبال تصویرسازی از یک قهرمان افسانه‌ای نیست.
ماجراها کاملا واقع گرایانه بیان شده. مشکلات واقعی که در ایران بر سر راه یک شرکت علمی و دانش بنیان قرار دارد را به روشنی و ملموس نشان داده است. شاید بعضی جاها مخاطب خسته شود از شکستی که بعد از آن همه تلاش، بر سر شرکت، آوار میشود، شاید با خودش بگوید اگر من بودم دیگر کنار می کشیدم و ادامه نمی‌دادم... اما مهندس رخشا و تیمش، ادامه دادند. 
مهمترین درسی که از این کتاب گرفتم همین است؛ مقاومت
مقاومت قطعا نتیجه می‌دهد. شاید نه به آن شکلی که تو دنبالش هستی.   اما بالاخره می‌بینی، همان کارها و پروژه‌های به ظاهر شکست خورده، چطور آرام آرام، آجرهای پله‌هایی می‌شوند، برای رسیدن به پیروزی. مهم این است که از شکست نترسی و پا پس نکشی.
          
کبری التج پسندید.
هم‌قدم با ناخدایانِ‌ دوره‌گرد نوجوان در پس‌کوچه‌های باهیا

آمادو در این کتاب، فرهنگ و زبان مردم برزیل را هوشمندانه به تصویر می‌کشد و درک خوبی از آنچه در اوایل قرن بیستم در این کشور اتفاق می‌افتد، به دست مخاطب می‌دهد. مضامینی همچون عشق، آزادی، اختلاف طبقاتی، فقر، عدالت اجتماعی و مبارزه، در سرتاسر رمان همراه مخاطب است.