مستاجر

مستاجر

مستاجر

رولان توپور و 2 نفر دیگر
3.7
23 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

38

خواهم خواند

14

شابک
9789643623371
تعداد صفحات
204
تاریخ انتشار
1399/7/13

لیست‌های مرتبط به مستاجر

امین

امین

1403/1/26

مهمانسرای دو دنیاشهر غصهغول بزرگ مهربان

کتاب‌های صوتی خوب به انتخاب یک کتابِ صوتی ندوست!

11 کتاب

چند سالی هست که کتاب‌های صوتی به‌خاطر مزیت‌های زیادشون و البته سازگاری‌شون با سبک زندگی مدرن، همه‌گیرتر شدن؛ اما من همیشه با کتاب‌های صوتی مشکل داشتم. اصلی‌ترین مشکلم هم اینه که موقع گوش دادن به کتاب‌های صوتی، تمرکز برام سخته. با این حال طی این یکی دو سال، سعی کردم بیشتر به این نوع از کتاب فرصت بدم و دیدم برای بعضی از کتاب‌ها اتفاقاً خیلی خوبه؛ برای اونایی که متن روانی دارن، پیچیدگی‌های فکری‌ادبی عجیب‌غریبی ندارن، پیوستگی متنشون جوری نیست که حین گوش کردن، نیاز به پردازش حجم اطلاعات زیادی داشته باشن یا حین خوندن لازم نباشه برگشت به عقب و چیزی رو مجدد بررسی کرد. این مقدمه‌ای بود بر انگیزۀ من برای ساختن این فهرست؛ که اگر افراد دیگه‌ای هم مثل من با کتاب صوتی میونۀ خوبی ندارن، شاید با این کتاب‌ها بتونن تا حدی باهاش آشتی کنن. چون به هر حال مزیت‌های خیلی زیادی داره. چند نکته: 🟢 برای انتخاب این کتاب‌ها دوتا موضوع رو در نظر گرفتم: اول اینکه خودم کتاب رو دوست داشته باشم و دوم اینکه علاوه بر خوب بودن اجرای نسخۀ صوتیش، متن کتاب با توضیحاتی که قبل دادم، مناسب کتاب صوتی باشه و اگه ترجمه بود، ترجمه‌اش هم خوب باشه. 🟢 کتاب‌هایی که اینجا اضافه می‌کنم، ممکنه از هر ژانر و ردۀ سنی‌ای باشن. 🟢 قرار نیست این فهرست به همین تعداد کتاب محدود باشه، هر زمان که کتاب صوتی خوبی بشنوم که فکر کنم مناسب این فهرسته، اضافه‌اش می‌کنم. 🟢 بعضی از کتاب‌ها ممکنه چندین نسخۀ صوتی داشته باشن که برای رفع ابهام، اینجا مشخص می‌کنم که برای اون‌ها کدوم نسخه رو شنیدم و اگر کتابی رو اینجا ذکر نکردم، منظورم نسخۀ صوتی رسمی با ترجمه‌ایه که توی این فهرست اضافه شده: 1️⃣ گلستان سعدی، نسخۀ نوین کتاب گویا، به روایت احسان چریکی و الهام نامی

126

یادداشت‌ها

سهیل قریب

سهیل قریب

2 روز پیش

        《در تسخیر شرم》
رمان مستاجر برای من از نظر تم روانشناسانه‌ای که داشت و موضوعی که یه مدتی هم هست ذهنم درگیرش هست جالب بود. شخصیت اصلی داستان درگیر شرم هست و در طول داستان هم رفتار همسایه‌ها و از طرف دیگه همکاران و حتی افراد دیگه‌ای که باهاشون در ارتباط هست این رفتار رو در وجودش تقویت میکنه و هر کدوم به یه شکل. مثلا شرمی که از طرف همسایه‌ها بهش تحمیل میشه به نوعی هم کلیشه کردن هویت فرد هست به طوری با تمام رفتار حرکاتشون میخوان بهش ثابت کنن که تو هم همون مستاجر قبلی هستی و برای ما هیچ فرقی با اون نداری و راهی هم براش نمیزارن جز تبدیل شدنش به همون مستاجر قبلی حتی در حد دزدین و تسخیر جنسیتش هم پیش میرن. از طرفی همکارانش میخوان فردیتش رو با ایجاد شرم هدف قرار بدن و با رفتارشون بهش ثابت کنن که تو باید مثل ما باشی و اگر نیستی ایراد در توست و همین باعث قطع ارتباط شخصیت اصلی با اونها و تنهایی بیشترش میشه که این خودش باز به تقویت بیشتر این روند جنون امیز کمک میکنه تا فرد دیگه هیچ چیزی از خودش نداشته باشه و فکرش و هویتش و فردیتش و حتی جنسیتش هم دزدیده بشه و از بین بره و تبدیل بشه به یه مُرده، دقیقا مسئله ای که شخصیت اصلی وقتی داره در خیابان داره بهش فکر میکنه و حس میکنه بقیه ادمها مثل مرده ها هستند و حس میکنه کم کم خودش دارم یکی مثل اونها میشه. یه نکته‌ی دیگه که ذهن منو بیشتر سمت این قضیه برد اشاره هایی بود که می شد ربطش داد به اینکه شرم از دوران کودکی در ترلکفسکی شکل گرفته و در طول زمان هر بیشتر تسخیرش کرد، دو تا اشاره بنظرم در داستان هست، یکی جایی هست که ترلکوفسکی مستقیم خاطره ای رو از بچگی بخاطر میاره که توسط معلم مدرسه بخاطر اینکه دستشویی بیشتر از حد معمول طول کشیده جلوی همه هم کلاسی های تمسخر میشه و دومین اشاره جایی هست که وقتی در رنج زیاد از شرمی هست که توسط همسایه ها بهش اعمال شده وقتی روی صندلی نشسته و بچه ای رو می بینه که ناراحت میشه بخاطر غرق شدن قایقش و مادرش با مهربانی و نوازش باهاش همدلی میکنه و از فرزند حمایت میکنه دچار خشم زیادی میشه و بطرف بچه میره و بهش تنه میزنه و حتی دو تا سیلی به گوش بچه میزنه. داستان هم در اخر بنظرم در عین امید و ناامیدی تموم میشه، امید از اینکه ترلکفسکی نمیخواد تسلیم شرم خودش و شرم سازماندهی شده‌ای که داره از طرف جامعه بهش دیکته میشه بشه و حتی با بار اول پرت شدن از پنجره دوباره بلند میشه و حتی رد خودن خودش رو روی در و دیوار اپارتمان و حتی همسایه ها میزاره و حتی به خیال خودش پلیس و دکترها رو هم مجبور میکنه شاهد این باشند که این قتل داره عمدا و توسط همسایه ها صورت میگیره ( که یجوری بنظرم هم نشانه ای از فردیتش و حضورش هست که با این کار به نوعی به کسانی که این قتل رو در حقش انجام میدن میخواد نشون بده شماها هم کامل نیستین و مثل هم انسانید و فکر نکنید می تونید خودتون رو از من جدا کنید و ظاهر بی نقص و عیب بگیرید) ولی خب اخر داستان به نوعی پوچ گرایانه تموم میشه که نشون میده هر نوع مقاومتی هم بی فایده ست و این شرم زایی اینقدر ساختاری و مثل تارهایی توسط تمام افراد جامعه در هم تنیده صورت میگیره که هیچ جایی برای پیروزی قربانی خودش قرار نمیده و این چرخه‌ی قربانی شدن همینطور ادامه پیدا خواهد کرد.
*این یادداشت در سال ۱۳۹۹ نوشته شده است*
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

          ترلکوفسکی مرد منظبطی ست که خانه ای را اجاره می کند که مستاجر قبلی آن سیمون شول با پریدن از پنجره آن خانه خودکشی کرده است. ترلکوفسکی به مناسبت نقل مکان به خانه جدید دوستانش را به یک شب نشینی دعوت می کند که یکی از همسایه ها بابت ایجاد سر و صدا به او اعتراض می کند و این شروع فروپاشی روانی ترلکوفسکی است...
ترلکوفسکی انسان دائم الفکری ست که توان کنترل اضطراب خود را ندارد پس کوچکترین برخوردها ،صداها، رفتارها را تجزیه و تحلیل می کند و به نتایج غریبی می رسد ،توهمات عجیب از راه می رسند و ترس و وحشت از این توهمات او را خرد می کنند ... 
مهمترین و غم انگیزترین مسئله در مورد ترلکوفسکی از نظر من اینه که اون تنها بود و تنهاییش باعث شد که تا انتهای این فروپاشی جلو بره.
خیلی داستان رو درک کردم و خیلی دوسش داشتم.
یه تیکه از کتاب:
( به من نگاه کنید، من ارزش خشم شما را ندارم، من چیزی جز یک حیوان دست و پا چلفتی نیستم که نمی تواند جلو نشانه های پر سرو صدای متلاشی شدنش را بگیرد، پس نه وقت تان را با من تلف کنید و نه دست هایتان را با تنبیه من آلوده کنید. انتظار ندارم که دوستم داشته باشید می دانم که این غیر ممکن است، چون من موجود دوست داشتنی نیستم. اما لااقل می توانید این لطف را در حقم بکنید که برای تحقیر کردنم به کلی نادیده ام بگیرید.)
        

28

رها

رها

1400/12/3

          کافکا در یکی از یادداشت هاش درباره ی نوع ادبیات مورد علاقه ش نوشته  که : اگر کتابی که می خوانیم با ضربه ای سنگین به جمجمه مان بیدارمان نکند، چرا باید آن را بخوانیم؟ که شادمان کند؟ ما می توانیم بدون این کتاب ها هم شاد باشیم. چیزی که ما احتیاج داریم، کتاب هایی است که مثل واقعه ای وحشتناک بر ما نازل شوند. مثل زخم مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش می داشتیم، یا مثل وقتی که در جنگل های خالی از انسان گم شده ایم. مثل خودکشی. کتاب ها باید دیلمی باشند برای شکستن یخ درون مان

این کتاب یه جورایی نقش همون دیلم رو بازی میکنه. حالا نه در حد شکستن اما یه چیزی تو همون مایه ها
:))
موضوع مورد بحث کتاب، تنهایی و انزوای بشر امروزیه. زندگی های آپارتمانی و محصور شدن در چهار دیواری های تنگ و دلگیری که به تابوت شباهت بیشتری دارن تا چیزی به اسم خونه. همه ی اینها سبب شده تا انسان ها خیلی بیشتر از گذشته از هم فاصله بگیرن و به انزوایی که این نوع زندگی به همراه اورده خو بگیرن

داستان کتاب راجع به مرد جوانی به نام "ترلکوفسکی" ئه که در آپارتمان جدیدی که صاحب قبلیش خودکشی کرده ساکن میشه اما رفته رفته و به خاطر سخت گیری همسایه ها، که از کوچکترین صدایی گله و شکایت می کنن، دچار انزوا میشه

وسواس فکری "ترلکوفسکی"، درباره ی سر و صدا، به قدری شدت می گیره که از تمام دوستانش کناره گیری میکنه و با پوشیدن دمپایی های ابری، برای جلوگیری از هر گونه صدایی، سعی میکنه جوری رفتار کنه تا بهانه ی جدید و تازه ای به دست همسایه های سخت گیرش نده. این کناره گیری ها و وسواس فکری رفته رفته باعث افسردگی و انزوای "ترلکوفسکی" میشه و اونو به مرزی از جنون و پارانویا می رسونه که تصور میکنه همسایه ها سعی دارن اونو به قتل برسونن
-----------
کتاب بدی نبود اما به نظرم کتابی نیست که هر کسی از خوندنش لذت ببره... فضای کتاب، شهر تاریک و افسرده ای رو به تصویر میکشه که امیدی به نجاتش نیست و مردمش محکوم به نیستی  هستن
دوستانی که سبک کافکا یا کامو رو می پسندن این کتاب می تونه براشون جالب بشه
^^
        

5

        مستاجر اونطور که فهمیدم اثر مهمیه (رومن پولانسکی از روش یه فیلم هم ساخته)، اما من نتونستم چندان باهاش ارتباط برقرار کنم. وقتی تو داستانی اتفاقات عجیب و غیرمنطقی میفته و این شک هم وجود داره که اینا توهمات شخصیت اصلی هستن، من منتظرم نویسنده بهم نشون بده بالاخره واقعیت چیه. اگه تو واقعیت این اتفاقا داره میفته دلیل و منطقش رو نشونم بده، و اگه هم توهماته واضح‌تر بگه.
من تا آخرین فصل کتاب به خیالی بودن اتفاقا شک نکردم که از جهتی این می‌تونه نقطه قوت کتاب باشه، اما حتی با اینکه صفحات آخر کم‌کم قضیه داشت دستگیرم می‌شد و حتی تونستم پیچش نهایی رو حدس بزنم، تموم که شد بازم گیج بودم که خب بالاخره چی شد؟ واقعا خیال بود؟ چقدرش؟
خوندن مقدمه‌ی کتاب (که البته با توجه به هشدار اسپویلی که داشت، بعد از تموم شدن داستان بهش برگشتم) تا حدی کمک کرد گیجی‌م برطرف بشه. اما همچنان حس می‌کنم سوالاتی بی‌جواب موندن.
تو فیلمایی که با سوژه‌ی پارانویا و شیزوفرنی دیدم، کارگردانی طوری بوده که بیننده بالاخره یه جایی به‌قطع متوجه می‌شه چه چیزایی توهمات شخصیت اصلیه و چه چیزایی واقعیته (مثلا صحنه‌ها رو همزمان از دو زاویه دید می‌بینیم)، اما تو کتاب شاید نشون دادنش سخت‌تره.
بازم می‌گم، شاید تمام این چیزی که به نظر من اشکال کتاب بود به نظر عده‌ی دیگه‌ای نقطه قوتش باشه. من فقط نظر شخصی و غیرتخصصیم رو نوشتم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21