《عشق به انسان، معنایی برای زندگی 》
"رنج را بپذیرید و با آن خودتان را رستگار کنید" بنظرم می توان این جمله را خلاصه ی تمام داستان جذاب و پر کشش جنایت و مکافات دانست.داستان در همان ابتدا با قتل پیرزن آغاز می شود.جنایتی که ماه ها توسط راسکلنیکف طراحی شده و از نظر او نه تنها جنایت نیست بلکه پاک کردن موجودی کثیف از روی زمین است.جنایت انجام می شود، پیرزن کشته می شود و به موجب آن خواهر بی گناه پیرزن نیز کشته می شود اما این برای راسکلنیکف تازه آغاز مکافات است.رنج بی اندازه ای که اورا در کشمکش و دو راهی قرار می دهد.دو راهی بین اعتراف به گناه یا عذاب وجدان از انجام جنایتی که نه تنها تئوری آن در از بین بردن ظالم و اجرای عدالت (که در آن خود را جزو گروه انسان هایی برتر از عموم جامعه می داند که حتی جنایت را برای تحقق اهداف خود مجاز می دانند) نتیجه ای نداده بلکه برای قتل خواهر بیگناه پیرزن او را دچار عذابی دو چندان کرده.رنجی که عواقب کشتن یک انسان است انگار خون ریخته شده نه تنها عدالتی را در پی نداشته بلکه معنایی را از زندگی او ربوده است. کشمکشی که گاه او را به سمت پلیس و اعتراف به جنایت پیش می برد و گاهی به سمت نزدیکانی که در آنها به دنبال راهی برای نجات از آن است.ملارمدوفف که برای فرار از رنج زندگی راهی جز مستی نیافته و به حدی از تباهی رسیده که حتی برای ادامه ی این تباهی دست به دامن دختر تن فروشش می شود.کاترینا ایوانونا که از فرط رنج تحمل زندگی با شوهری دائم الخمر و برای زنده نگه داشتن فرزندانی که شوهر مرحومش برای او بجا گذاشته و در حسرت زندگی پرافتخار گذشته ش به جنون رسیده. لوژینِ حقیر و خود بزرگ بین، که از هیچ راهی برای تحقیر اطرافیان خود فروگذار نمی کند.اطراف او پر است از ادم هایی این چنین، که در رنج زندگی، راهی جز پوچی و تباهی را انتخاب نکرده اند و دیدنشان راسکلنیکف را هر لحظه از ادامه ی زندگی متنفر می کند.اما حس انزجار از اعتراف در مقابل همین انسان های دون مایه هم هست که راه تسلیم را بر او می بندد.ولی در نهایت همان دختر معصوم تن فروش است که تنها راه نجات را در مقابل او قرار می دهد."رنج را بپذیرید و با آن خودتان را رستگارکنید،این است کاری که باید بکنید." دیگرانی هم هستند در این مسیر که حتی قبل از سونیا این پیشنهاد را به راسکلنیکف می دهند ولی چرا راسکلنیکف به او اعتماد می کند؟ شاید چون سونیا خودش نمود عینی این جمله ست.دختری که رنج زندگی را به تمام معنا کشیده و در نهایت فقر و بدبختی، معنای زندگی خود را در حمایت از خواهران و برادران معصوم و مادر بی گناهش یافته است حتی به قیمت تن فروشی.اوست که تمام رنج های زندگی را بخاطر عشق به عزیزترین انسان های زندگیش تحمل می کند. اوست که به راسکلنیکف می فهماند که تنها راه رهایی از این رنج قبول مسئولیت جنایت و پذیرفتن رنج است.با این حال باز هم راسکلنیکف تا اخرین لحظات در شک بسر می برد.شک بر این که ایا واقعا زندگی با قبول اینهمه رنج باز ارزش ادامه دادن دارد؟ و اینجاست که او در حالی که این سوال را از خود می کند ناخواسته در حال دیدار با انسان هایی ست که تنها دلیل و معنای ادامه ی زندگیش هستند و تنها آن ها هستند که به زندگی با تمام رنج هایش ارزش می دهند.مادر و خواهر او و با ارزش تر از همه عشق او به سونیا. انسان هایی که او را می فهمند، بی هیچ قضاوت و پیش داوری نسبت به او رفتار می کنند ، او را دوست دارند و در نهایت حتی در بدترین شرایطی در کنار او می مانند. معنای زندگی را در چیزی بغیر از انسانیت و عشق به انسان می توان جست؟!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.