سهیل قریب

سهیل قریب

@Soheilgh67

21 دنبال شده

8 دنبال کننده

gharibsoheil2020
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

        《عشق به انسان، معنایی برای زندگی 》
"رنج را بپذیرید و با آن خودتان را رستگار کنید"  بنظرم می توان این جمله را خلاصه ی تمام  داستان جذاب و پر کشش جنایت و مکافات دانست.داستان در همان ابتدا با قتل پیرزن آغاز می شود.جنایتی که ماه ها توسط راسکلنیکف طراحی شده و از نظر او نه تنها جنایت نیست بلکه پاک کردن موجودی کثیف از روی زمین است.جنایت انجام می شود، پیرزن کشته می شود و به موجب آن خواهر بی گناه پیرزن نیز کشته می شود اما این برای راسکلنیکف تازه آغاز مکافات است.رنج بی اندازه ای که اورا در کشمکش و دو راهی قرار می دهد.دو راهی بین اعتراف به گناه یا عذاب وجدان از انجام جنایتی که نه تنها تئوری آن در از بین بردن ظالم و اجرای عدالت (که در آن خود را جزو گروه انسان هایی برتر از عموم جامعه می داند که حتی جنایت را برای تحقق اهداف خود مجاز می دانند) نتیجه ای نداده بلکه برای قتل خواهر بیگناه پیرزن او را دچار عذابی دو چندان کرده.رنجی که عواقب کشتن یک انسان است انگار خون ریخته شده نه تنها عدالتی را در پی نداشته بلکه معنایی را از زندگی او ربوده است. کشمکشی که گاه او را به سمت پلیس و اعتراف به جنایت پیش می برد و گاهی به سمت نزدیکانی که در آنها به دنبال راهی برای نجات از آن است.ملارمدوفف که برای فرار از رنج زندگی راهی جز مستی نیافته و به حدی از تباهی رسیده که حتی برای ادامه ی این تباهی دست به دامن دختر تن فروشش می شود.کاترینا ایوانونا که از فرط رنج تحمل زندگی با شوهری دائم الخمر و برای زنده نگه داشتن فرزندانی که شوهر مرحومش برای او بجا گذاشته و در حسرت زندگی پرافتخار گذشته ش به جنون رسیده. لوژینِ حقیر و خود بزرگ بین، که از هیچ راهی برای تحقیر اطرافیان خود فروگذار نمی کند.اطراف او پر است از ادم هایی این چنین، که در رنج زندگی، راهی جز پوچی و تباهی را انتخاب نکرده اند و دیدنشان راسکلنیکف را هر لحظه از ادامه ی زندگی متنفر می کند.اما حس انزجار از اعتراف در مقابل همین انسان های دون مایه هم هست که راه تسلیم را بر او می بندد.ولی در نهایت همان دختر معصوم تن فروش است که تنها راه نجات را در مقابل او قرار می دهد."رنج را بپذیرید و با آن خودتان را رستگارکنید،این است کاری که باید بکنید." دیگرانی هم هستند در این مسیر که حتی قبل از سونیا این پیشنهاد را به راسکلنیکف می دهند ولی چرا راسکلنیکف به او اعتماد می کند؟ شاید چون سونیا خودش نمود عینی این جمله ست.دختری که رنج زندگی را به تمام معنا کشیده و در نهایت فقر و بدبختی، معنای زندگی خود را در حمایت از خواهران و برادران معصوم و مادر بی گناهش یافته است حتی به قیمت تن فروشی.اوست که تمام رنج های زندگی را بخاطر عشق به عزیزترین انسان های زندگیش تحمل می کند. اوست که به راسکلنیکف می فهماند که تنها راه رهایی از این رنج قبول مسئولیت جنایت و پذیرفتن رنج است.با این حال باز هم راسکلنیکف تا اخرین لحظات در شک بسر می برد.شک بر این که ایا واقعا زندگی با قبول اینهمه رنج باز ارزش ادامه دادن دارد؟ و اینجاست که او در حالی که این سوال را از خود می کند ناخواسته در حال دیدار با انسان هایی ست که تنها دلیل و معنای ادامه ی زندگیش هستند و تنها آن ها هستند که به زندگی با تمام رنج هایش ارزش می دهند.مادر و خواهر او و با ارزش تر از همه عشق او به سونیا. انسان هایی که او را می فهمند، بی هیچ قضاوت و پیش داوری نسبت به او رفتار می کنند ، او را دوست دارند و در نهایت حتی در بدترین شرایطی در کنار او می مانند. معنای زندگی را در چیزی بغیر از انسانیت و عشق به انسان می توان جست؟!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

12

        《در تسخیر شرم》
رمان مستاجر برای من از نظر تم روانشناسانه‌ای که داشت و موضوعی که یه مدتی هم هست ذهنم درگیرش هست جالب بود. شخصیت اصلی داستان درگیر شرم هست و در طول داستان هم رفتار همسایه‌ها و از طرف دیگه همکاران و حتی افراد دیگه‌ای که باهاشون در ارتباط هست این رفتار رو در وجودش تقویت میکنه و هر کدوم به یه شکل. مثلا شرمی که از طرف همسایه‌ها بهش تحمیل میشه به نوعی هم کلیشه کردن هویت فرد هست به طوری با تمام رفتار حرکاتشون میخوان بهش ثابت کنن که تو هم همون مستاجر قبلی هستی و برای ما هیچ فرقی با اون نداری و راهی هم براش نمیزارن جز تبدیل شدنش به همون مستاجر قبلی حتی در حد دزدین و تسخیر جنسیتش هم پیش میرن. از طرفی همکارانش میخوان فردیتش رو با ایجاد شرم هدف قرار بدن و با رفتارشون بهش ثابت کنن که تو باید مثل ما باشی و اگر نیستی ایراد در توست و همین باعث قطع ارتباط شخصیت اصلی با اونها و تنهایی بیشترش میشه که این خودش باز به تقویت بیشتر این روند جنون امیز کمک میکنه تا فرد دیگه هیچ چیزی از خودش نداشته باشه و فکرش و هویتش و فردیتش و حتی جنسیتش هم دزدیده بشه و از بین بره و تبدیل بشه به یه مُرده، دقیقا مسئله ای که شخصیت اصلی وقتی داره در خیابان داره بهش فکر میکنه و حس میکنه بقیه ادمها مثل مرده ها هستند و حس میکنه کم کم خودش دارم یکی مثل اونها میشه. یه نکته‌ی دیگه که ذهن منو بیشتر سمت این قضیه برد اشاره هایی بود که می شد ربطش داد به اینکه شرم از دوران کودکی در ترلکفسکی شکل گرفته و در طول زمان هر بیشتر تسخیرش کرد، دو تا اشاره بنظرم در داستان هست، یکی جایی هست که ترلکوفسکی مستقیم خاطره ای رو از بچگی بخاطر میاره که توسط معلم مدرسه بخاطر اینکه دستشویی بیشتر از حد معمول طول کشیده جلوی همه هم کلاسی های تمسخر میشه و دومین اشاره جایی هست که وقتی در رنج زیاد از شرمی هست که توسط همسایه ها بهش اعمال شده وقتی روی صندلی نشسته و بچه ای رو می بینه که ناراحت میشه بخاطر غرق شدن قایقش و مادرش با مهربانی و نوازش باهاش همدلی میکنه و از فرزند حمایت میکنه دچار خشم زیادی میشه و بطرف بچه میره و بهش تنه میزنه و حتی دو تا سیلی به گوش بچه میزنه. داستان هم در اخر بنظرم در عین امید و ناامیدی تموم میشه، امید از اینکه ترلکفسکی نمیخواد تسلیم شرم خودش و شرم سازماندهی شده‌ای که داره از طرف جامعه بهش دیکته میشه بشه و حتی با بار اول پرت شدن از پنجره دوباره بلند میشه و حتی رد خودن خودش رو روی در و دیوار اپارتمان و حتی همسایه ها میزاره و حتی به خیال خودش پلیس و دکترها رو هم مجبور میکنه شاهد این باشند که این قتل داره عمدا و توسط همسایه ها صورت میگیره ( که یجوری بنظرم هم نشانه ای از فردیتش و حضورش هست که با این کار به نوعی به کسانی که این قتل رو در حقش انجام میدن میخواد نشون بده شماها هم کامل نیستین و مثل هم انسانید و فکر نکنید می تونید خودتون رو از من جدا کنید و ظاهر بی نقص و عیب بگیرید) ولی خب اخر داستان به نوعی پوچ گرایانه تموم میشه که نشون میده هر نوع مقاومتی هم بی فایده ست و این شرم زایی اینقدر ساختاری و مثل تارهایی توسط تمام افراد جامعه در هم تنیده صورت میگیره که هیچ جایی برای پیروزی قربانی خودش قرار نمیده و این چرخه‌ی قربانی شدن همینطور ادامه پیدا خواهد کرد.
*این یادداشت در سال ۱۳۹۹ نوشته شده است*
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

8

        《تاریخ در قامت ادبیات》
رمان سوربز اولین تجربه‌ی خوانش من از یوسا و دومین تجربه از نویسندگان آمریکای جنوبی بود. با توجه به تجربه‌ی قبلی که چندان جذبم نکرده بود در ابتدای شروع رمان سوربز هم با مواجهه با اسامی متعدد لاتین احساس کردم با رمانی خسته‌کننده روبرو هستم که قرار است مثل تجربه‌ی قبلی نیمه کاره رها شود ولی فقط کافی بود چند صفحه از شروع داستان بگذرد تا کشش و جذابیت داستان مرا با خود همراه کند. جذابیتی که همینطور بی وقفه تا آخرین صفحه‌ی رمان ادامه داشت و مرا در دوره‌ی ۳۰ ساله‌ی دیکتاتوری توروخیو در جمهوری دومنیکن غرق کرد. در حین مطالعه و بعد از اتمام رمان به مواردی فکر کردم که این داستان تاریخی را که قابلیت تبدیل شدن به یک گزارش خطی کسل کننده را داشت، به داستانی پرکشش و جذاب برای من تبدیل کرد. موارد زیر نکاتی هستند که برای من در گیرایی داستان تاثیر مهمی داشته‌اند:
۱- روایت داستان در سه موقعیت روایی مختلف: بنظر من این نکته باعث شده بود روایت داستان از یک روایت صرفا تاریخی فاصله گرفته و با تعریف داستان از نگاه راویان متفاوت در سه موقعیت مکانی و زمانی متفاوت داستان را از خطر کسل کنندگی و روایتی خطی و گزارش گونه از تاریخ دور کند. و جدا از این مسئله این نوع از روایت این امکان را هم به مخاطب می دهد که با یک دوره‌ی تاریخی از سه نگاه متفاوت که هر کدام به نوبه‌ی خود وجه خاصی را از یک دیکتاتوری نشان می‌دهد آشنا شود.
۲- تغییر زاویه دید از سوم شخص به دوم شخص: تغییر گهگاهی زاویه دید از سوم شخص به دوم شخص که به ویژه در روایت از زبان اورانیا بیشتر مشهود بود بنظر من  شگردی از طرف نویسنده بود تا خواننده را با نگاهی قضاوت‌گرانه و پرسشگر به صورت فعالانه در راویت نگه دارد و اجازه ندهد مخاطب صرفا به خواننده‌‌‌ای منفعل و خارج از متن تبدیل شود که اتفاقات تاریخی را از نگاه ناظری سوم شخص نگاه می‌کند.
۳- روایت غیر خطی اتفاقات: داستان به خاطر روایت یک دوره‌ی طولانی تاریخی پر است از خورده داستان‌ها و اتفاقات مختلف که در دوره‌های زمانی مختلف برای شخصیت‌های داستان رخ می‌دهند ولی باز هم یوسا با نوعی روایت هوشمندانه و درست علاوه بر اینکه روایت را به سمتی گیج کننده نبرده است که خواننده را در کلاف سر در گم اتفاقات متعدد رها کند، روایت را از خطر افتادن به دام  خطی شدن و گزارش پشت سر هم اتفاقات نیز نجات داده است. او در ابتدا با ذکر عنوانی و اشاره‌ای تیتروار به اتفاقات مهم در طول داستان و بعدتر با بسط هر روایت در جای خود خواننده را کنجکاوانه در عطش دریافت اطلاعات نسبت به آنچه رخ داده تا آخر داستان با خود می‌کشاند.
۴-شخصیت‌های کامل و کنشگر: شخصیت‌های انتخاب شده برای روایت داستان نیز بنظر من یکی دیگر از هوشمندی‌های نویسنده برای ایجاد جذابیت در طول داستان است. شخصیت‌ها همگی انسان‌هایی کنشگر هستند که در برهه‌ای از زمان روایت می‌شوند که برای رسیدن به هدفی خاص و با امیال و خواسته‌ای شخصی علاوه بر پیش بردن پیرنگ کلی داستان، تاریخ را هم روایت می‌کنند. این روایت تاریخ به صورتی در هم تنیده با همراه شدن با انسان‌هایی که در موقعیتی از زندگی در تلاش برای رسیدن به هدفی خاص بنا بر امیال شخصی هستند علاوه بر ایجاد کشش بیشتر خواننده را هم به شخصیت داستان نزدیک تر می ‌کند تا بتواند با همدردی و هم‌ذات پنداری با شخصیت‌های داستان از منظر نگاه شخصی آنها که هر کدام به گونه‌ای درگیر این دوره‌ی تاریخی بوده‌ند به تاریخ نگاه کند.
مطالبی که در بالا گفته شد و مطمئنن نکات مهم دیگری که بنظر من نیامده همگی دلایلی‌ست که باعث می‌شود خواننده ناظر یک روایت کسل کننده و با نگاه صرفا تاریخی به یک دوره نباشد( مسئله ای که به راحتی می توانست در این نوع داستان رخ بدهد) و در عوض فعالانه درگیر داستانی شود که نگاهی ورای سیاست و تاریخ داشته و با نگاهی انسانی به روایت یک دوره‌ی مهم از تاریخ یک کشور پرداخته است‌ و این بنظر من همان کاریست که ادبیات انجام می دهد. ماریو بارگاس یوسا به زیبایی این کار را انجام داده تا به بهترین شکل ممکن تاریخ را تبدیل به ادبیات کند.
*این یادداشت در خرداد ماه سال ۱۳۹۸ نوشته شده است*
      

19

        《داستان‌هایی از جنس صمیمت》
خواندن "جایی دیگر" برای من برابر است با خواندن آخرین کتاب از آثار گلی ترقی‌. به همین خاطر می‌توانم نگاهی کلی‌تر و قضاوتی کامل‌تر نسبت به او و قلمش داشته باشم.
حس و حال اثر همان حس و حال آثار قبلی‌ست. همان صمیمت که بنظرم از نثر روان و یکدست او و روایت خاطره‌گونه‌ی او در داستان می‌آید که بعد از خواندن چند اثر متوجه حضور واقعی خاطرات نویسنده (شاید بشود گفت خود نویسنده) در داستان‌ها هم می‌شوید. بنظر من این مسئله‌ی مهمی‌ست که شاید بتوان گفت برای من پررنگ‌ترین موضوع در نگاه به آثار گلی ترقی و کتاب جایی دیگر به عنوان آخرین اثری که از او می‌خواندم بود.
این نگاه صمیمی و روایت خاطره‌وار داستان‌ها از جذابیت‌های شکل روایت گلی ترقی بود که در خوانش‌های اول از او من را جذب آثار او کرد ولی همین شکل از روایت با تکرار در آثار بعدی به خصوص داستان کوتاه‌ها باعث ایجاد نوعی دلزدگی از داستان‌ها شد. برای خواننده‌ی حرفه‌ایه آثار ادبی این شکل از روایت حس دم دستی بودن می‌دهد، به دلیل راحت‌تر بودن این شکل روایت این نگاه را می‌دهد که نویسنده با انتخاب زاویه اول شخص و روایت داستان از منظر خود آن هم به شکل نگاه به گذشته صرفا جای هم‌نشینی را گرفته که نشسته است و خاطرات یا تجربیاتش را برایت تعریف می‌کند. البته که دو ویژگی مهم داستان‌های ترقی را از سطح پایین این شکل از روایت جدا می‌کنند و همین هم باعث می‌شود که با همه‌ی این مسائل همیشه خواندن اثار او خالی از لطف نباشد. یکی درون‌مایه‌ی فلسفی و نگاه معناگرایانه‌ی این به همین تجربیات و خاطرات می ‌باشد که نگاه عمیق‌تر به داستان‌های او می‌دهد(که این هم از پیش زمینه‌ی تحصیلان فلسفی خود نویسنده می‌آید)، دلیل دوم که بنظر من مهم‌ترین و قوی‌ترین ویژگی آثار ترقی‌ست نثر زیبا و روان اوست که سرشار از توصیفات و تمثیل‌های بجا و زیباست.
در آخر همونطور که گفتم خواندن آثار گلی ترقی همیشه می‌تواند حس و حالی خوب و صمیمی همراه با نگاهی عمیق در شما ایجاد کند ولی خب مطمئنن خیلی نخواهد توانست مخاطب جدی ادبیات داستانی را بطور کامل راضی نگه دارد و همونطور که خود من شروعم برای داستان خوانی و علاقه‌مندیم به خواندن با رمان اتفاق از گلی ترقی اتفاق افتاد بنظرم یکی از بهترین گزینه‌ها برای شروع داستان‌خوانی و یا معرفی برای مخاطبان ابتدایی‌تر ادبیات داستانی می‌تواند باشد.
      

16

فعالیت‌ها

1

1