اسکار و مادام رز

اسکار و مادام رز

اسکار و مادام رز

4.0
89 نفر |
36 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

153

خواهم خواند

37

ناشر
عطائی
شابک
9643136280
تعداد صفحات
84
تاریخ انتشار
1383/11/4

توضیحات

        این کتاب، حاوی دوازده نامه ای است که پسرکی به نام "اسکار" خطاب به خدا نگاشته است. او که از بیماری ناعلاجی رنج می برد و واپسین روزهای عمرش را می گذراند با کمک مادام رز موفق می شود دوازده روز پایانی عمرش را با عشق به خدا و آمادگی برای خوشامد گویی به مرگ بگذراند.
      

یادداشت ها

          _ حالا برای چی باید برای خدا بنویسم؟
_ کمتر احساس تنهایی می‌کنی.
.
.
_ چطور می‌تونم براش بنویسم؟
_ فکرهات رو براش بنویس! فکرهای که نمی‌تونی بگی، فکرهایی که آزارت میدن. که جا خوش کرده و سنگینی می‌کنن. جای فکرهای نو رو گرفتن؛ تو باید ذهنت رو از فکرهای بوگندو پاک خالی  کنی، اگه نمی‌تونی درباره‌ش حرف بزنی، بنویس!
_ باشه.
سطرهای بالا از دیالوگ‌های کتاب بین اسکار و خانم صورتی است. پیرزنی باتجربه و نوجوانی ده ساله که به علت سرطان در بیمارستان بستری شده‌است و دکتر امیدی به بهبود او ندارد.
اسکار با خانم صورتی رابطه‌ی خوبی دارد و این عجیب است به علت فاصله‌ی سنی هر دو و جذاب است به علت محتوای کتاب. اینکه خانم صورتی چقدر حوصله‌ی حرف‌های اسکار را دارد و اسکار چقدر با او راحت است.
معمولا نوجوان‌ها سؤال‌های زیادی دارند، دریچه نگاهشان مختص خودشان است، ارتباط گرفتن با آن‌ها به راحتی نیست و همچنین پاسخ دادن به سؤال‌هایشان.
اما در این کتاب ما شاهد یک رابطه‌ خوب هستیم؛ اسکار که به راحتی سؤال می‌پرسد، خانم صورتی که سعی می‌کند به جای دادن ماهی، به او ماهیگیری یاد دهد مثل دیالوگ‌های بالا، تشویق اسکار به نوشتن نامه برای خدا.
کتاب برای نوجوان نوشته شده‌است ولی راستش من این کتاب را به نوجوان پیشنهاد نمی‌دهم.
کم حجم و خوش‌خوان است، من نسخه‌ی الکترونیکی طاقچه را خواندم که از لحاظ ویرایشی اشتباه‌های زیادی داشت و توصیه‌ نمی‌کنم.
در کتاب به مفاهیم قشنگ و عمیقی پرداخته شده است، زندگی، مرگ و خدا.
البته نه با جزئیات و متناسب با آموزه‌های ایرانی، اسلامی ولی قابل درک هستند.
کتاب را دوست داشتم و به همه( به جز نوجوان‌ها) توصیه می‌کنم یک‌بار حداقل این کتاب را بخوانند.
        

4

          بسم الله

سه روز آخر ...
اسکار یه کاغذ بالای سر تختش گذاشته بود؛ فکر کنم مربوط به تو میشه، نوشته بود: فقط خدا حق داره بیدارم کنه!!

اسکار پسر بچه‌ای است که روزهای آخر عمرش را در بیمارستان سپری می‌کند و به تشویق خانم صورتی (یکی از پرستارها)، شروع به نامه نوشتن برای خدا می‌کند.

داستان سراسر تلنگر، سراسر حرف، سراسر زندگی است...
چقدر زندگی کردن در دنیای خانم صورتی زیباست...
گرچه او شخصیت دوم است، اما مثل روح در دل داستان جاری است، آنقدر که حتی اسکار هم تحت الشعاع او قرار می‌گیرد...
صحبت از این کتاب آنقدر سخت است که تو حتی نمی‌توانی دقیق توصیفش کنی...
خوش خوان، روان، دوست داشتنی، خودمانی، غافلگیرکننده، پرانرژی، امیددهنده، سراسر اعتماد به نفس...

چقدر خوب است که داستانی پیرامون خدا خواندم...
ای کاش بیشتر از خدا می نوشتیم و می‌خواندیم، ای کاش با خدا بیشتر انس داشتیم، مثل اسکار...

ای کاش به جایی برسیم که در همه لحظات زندگی بیلبوردی همراه مان باشد که روی آن بنویسیم: فقط خدا حق دارد بیدارم کند...

این کتاب را احتمالاً چندین بار دیگر خواهم خواند...
شاید سال‌ها بعد...
آن روز که به مرز چهل سالگی برسم...
        

1