گنج های کلات
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
1
خواندهام
73
خواهم خواند
31
توضیحات
تهماسب پس از هشت سال دوباره به قصری که پدرانش از آنجا بر سراسر ایران فرمانروایی کرده بودند، وارد شد. هنگامیکه به سرسرای قصر پا گذاشت، پیرزنی که لباس خدمتکارها را به تن داشت، به سوی او دوید. او را در آغوش گرفت و درحالی که اشک می ریخت سر و رویش را غرق در بوسه کرد. تهماسب با تعجب به این پیرزن نگاه می کرد، نمی دانست این پیرزن چطور جرئت کرده او را در آغوش بگیرد؛ اما خدمتکار پیر او را رها نمی کرد. و دائم این کلمات را تکرار می کرد: «آه فرزند عزیزم، یگانه فرزندم، فرزند دلبندم. » تهماسب تلاش کرد در چشم های خیس پیرزن خیره شود و سرانجام در چشم های بی رمق او نگاه مادرش را شناخت.
لیستهای مرتبط به گنج های کلات
نمایش همهیادداشتها