کلیسای جامع و چند داستان دیگرکلیسای جامع و چند داستان دیگرریموند کارور و 1 نفر دیگر3.812 نفر |9 یادداشتخواهم خواندنوشتن یادداشتبا انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.در حال خواندن2خواندهام18خواهم خواند11توضیحاتمشخصاتنسخههای دیگرکتاب کلیسای جامع و چند داستان دیگر، نویسنده ریموند کارور.لیستهای مرتبط به کلیسای جامع و چند داستان دیگربهخوانادبیات آمریکا | پیشنهادهایی برای نمایشگاه14 کتابپیشنهادهایی برای نمایشگاه015یادداشتهای مرتبط به کلیسای جامع و چند داستان دیگرهمشهری جوان1401/03/22 چخوف شهرها چخوف راست میگفت. مردم به قطب شمال نمیروند. میروند اداره و برمیگردند با زنشان سوپ کلم میخورند. اگر کارور خوانده باشید لابد دیدهاید در داستانهایش هیچ کار عجیب و غریبی از کسی سر نمیزند. او هم مثل چخوف استاد مسلم داستان است. عکسهایی از زندگی معمولی میگیرد که دقت و عمقشان خیره کننده است. عنوان «چخوف شهرها» شاید برای کارور مناسب باشد. شیوهاش برای داستاننویسی ساده به نظر میرسد. «آنقدر چیزهای زائد را حذف کن که حقیقت بزکنشده بماند. تفنگی در داستانت نداشته باشی که شلیک نشود.». اما کوه یخ داستانهای کارور بعد از خواندن، حجم پنهانش را نشان میدهد. او با رنگ همین کلمات ساده و بدون دنباله صفتها و مضافالیهها، تابلویی کامل را پیش چشمانمان رسم میکند و ناگاه شکافی در میان تابلو که نور به چشمانمان میتابد. در داستان «کلیسای جامع» مرد کوری وارد خانه یکی میشود، دستش را میگیرد و برایش کلیسایی نقاشی میکند. در آخر داستان میبینیم که مرد به روشنیای رسیده که از خلال همین موقعیت نهچندان غیرطبیعی بر او تابیده. به قلم علی فارسی نژاد، هفتهنامهی همشهری جوان، شمارهی 19، 31 اردیبهشت 1384. 02میم مهرابی1401/03/12 فکر نمیکنم به این راحتیها قصههای: شمادکترید؟ ،همسایهها، خانهشف، مراقب باش، کلیسایجامع ؛ از توی ذهنم بیرون برن! البته که کم توی ذوقم برای الباقی داستانهایی که سوژههای خوب داشتن نخورد... 04ماهنامهی شهر کتاب1401/03/01 مشهور است کارور به نوشتن داستان معتاد بوده، خوش به حال ما! پافشاریاش بر ایجاز و کوتاهی هم آنجور که خودش گفته به این دلیل است که یک داستان کوتاه را میشود در یک نشست نوشت و خواند. و آنطور که از زندگینامهاش برمیآید، همهی اینها دلیلی نداشته جز اینکه کارگر بوده و زمان زیادی برای نوشتن نداشته. بنمایهی اغلب داستانهایش از زندگیهای کارگری، روابط انسانهای معمولی، درگیری با اعتیاد و دورههای بازپروری است. یک قول مشهور دیگر دربارهی داستانهای کارور و نصیحت تأثیرگذار گوردونلیش، ویراستارش، دربارهی استفادهی حداکثر ۵ کلمه در یک جمله است. اگر همهی این حرفها راضیتان نکرده تا بروید و این مجموعه را با ترجمهی خوب فرزانه طاهری بخوانید، به واقعگرایی کثیفی که داستانهای کارور با جذاب میکند بیندیشید. ماهنامهی شهر کتاب، شمارهی هشتم، سال ۱۳۹۵. 01مریم علویان1402/07/25 کارور هم در زیست هنری و هم در قدرت تخیل و قلم دوستداشتنی، نویسندهی محبوب من است و کلیسای جامع و داستانهای دیگرش همه برایم سفرهای کوتاهی به یک جهان عمیق هستند. 03مجید اسطیری1402/12/17 ای قادر متعال، من را بردار و پرتاب کن به تابستان ۸۴ که شب های زیبایی با این کتاب داشتم. کارور عمیقاً روم تاثیر میگذاشت و یک بوطیقای داستان نویسی جدید را نرم نرم میآموختم و لذت میبردم. 00محمدقائم خانی1402/02/12 کتاب «کلیسای جامع» انتشارات نیلوفر از دو جهت مهم است؛ یکی ریموند کارور و دیگری فرزانه طاهری. ابتدا برویم سراغ نویسنده، بعد مترجم. برای فهمیدن جایگاه کارور، خوب است مروری کوتاه بر دو قله این رشتهکوه بیندازیم تا بفهمیم این کتاب، چه چیزی را در ادبیات آمریکا به نمایش گذاشته است. قله اول چخوف است و دومی، همینگوی تا در نوبت سوم برسیم به خود کارور. همین اول کار اعتراف کنیم که چخوف قله هست اما نه فقط برای این رشتهکوه، بلکه در سلسلهجبال دیگر هم چون قلهای باصلابت، در دل داستان کوتاه خودنمایی میکند. اما آنها را که رها کنیم و از زاویه دید کارور که بنگریم، اهمیت چخوف در حادثه مرکزی داستان است. به جای آن که هیجان و کشش در روایت و نثر چخوف باشد، در حادثهای است که نقل میکند. چخوف داستان را مانند آینه صیقلخوردهای در برابر حادثه قرار میدهد تا انعکاس تامّ آن در چشم بیننده، وی را شگفتزده کند. کارور هم فقط و فقط به ماجرا خیره میشود. با تمام توان سعی میکند از برابر خواننده کنار برود تا حائلی بین مخاطب و ماجرا وجود نداشته باشد. قله دوم که همینگوی باشد، خونسردی را در روایت و زبان برای این رشتهکوه به ارمغان آورده است. از نظر همینگوی (حداقل در داستان کوتاه)، نویسندهای که بر لبه آتشفشان ایستاده، نباید تفاوتی داشته باشد با نویسندهای که در یک رستوران سفارش غذا میدهد. داستاننویس نباید متأثر شود؛ این تنها راه اثرگذاری واقعی اوست. همینگوی کار نویسنده را ایستادن بر نقطه تپش میداند، بدون آن که خود دچار تلاطم شود. نه هیاهو و جزع و فزع، که اتفاقاً این آرامش نویسنده در روایت و نثر است که اضطراب جریان تند و قدرتمند زندگی را به مخاطب منتقل میکند. چرا فاجعه روایت شود وقتی میتوان حادثهای را در نزدیکی آن با خونسردی روایت کرد؟ بگذاریم مخاطب خودش برود سراغ فاجعه و آن را در ذهنش بسازد. کارور نیز در برخورد با هیچ حادثهای دستپاچه نمیشود. اگر قهرمان داستان در نقطه مرگ و زندگی هم قرار داشته باشد، او داستان را همچون زمانی روایت میکند که قهرمان و معشوقهاش قراری در کافهای بیرون از شهر داشته باشند. نبض زندگی باید آن پشت و پسله ماجراها بزند، نه در حادثهای که نمایش داده میشود. اما کارور علاوه بر اخذ درسهای چخوف و همینگوی، کاری هم برای خودش میکند. او با نوشتن داستانهای خاصش خبری را به چخوف و همینگوی منتقل میکند. ای چخوف! تو به نویسندگان یاد دادی که هیجان زندگی را در حادثه بجویند نه بازنمایی. بیا ببین که سرتاسر زندگی امروز ما (در نیمه دوم قرن بیستم)، یک حادثه مهم هم ندارد! منِ کارور تمام ایالتها را میگردم به دنبال آن حادثهای که تو شکارش میکردی، اما یکی هم پیدا نمیشود. اگر در روسیه صد سال پیش، آن پیرمرد گاریچی اسبی داشت که درد دلش را با او بگوید، در آمریکای امروز، که همه دارند با هم حرف میزنند، یک الکلی داوطلبِ ترک اعتیاد، نمیداند دردش را به همسرش بگوید یا دوست دخترش، چون هیچ فایدهای در هیچکدام از این دو گفتوگو نیست. رفیقی هم ندارد که بشود سخنی این چنین با او در میان گذاشت. حالا تو ای همینگوی! شکارچی خوبی بودی و میتوانستی شکارهای بزرگ را فراچنگ آوری، اما بر خلاف تفریحهایت، در داستانهات تیر را نه به قلب فاجعه، که به حادثهای در همسایگی میزدی تا مخاطب بوی فاجعه را خودش به مشام بکشد، و نبض قدرتمند زندگی را زیر پوست خودش احساس بکند. بیا ببین که نیم قرن بعد از تو، دیگر هیچ فاجعهای وجود ندارد که حادثهها رنگ و بویی از آن بگیرند. امروز حتی فاجعه هم وجود ندارد. من دکتری هستم که برای آخرین بار، نبض بیمار را به امید نشانهای از حیات میگیرد، اما دریغ از نبض، دریغ از زندگی. این سکون و سردیِ کارور در مواجهه با هستی، خودش را تمام و کمال در نثرش نشان داده است. اما معمولاً کسی به خلأ بزرگی که در کارهای او وجود دارد توجه نمیکند. اغلب فکر میکنند، سردی و سکوت، اصلِ اساسی ادبیات جدید است! برای همین در ترجمه آثار کارور و نیز در داستانهایی که از روی دست او نوشته شده، با نوعی ادبیات سرد مواجه هستیم! سردی و سکوتی مکانیکی دیده میشود که با ذات ادبیات در تضاد است. سردی به جای هستی، به خود ادبیات ترجمهای و تقلیدی منتقل شده است. فرزانه طاهری در ترجمه کلیسای جامع توانسته از این پندار اشتباه بگریزد و بخشی از آن خلأ بزرگ را زیر سطرسطر کتاب جاینمایی بکند. در ترجمه فرزانه طاهری، حرکت وجود دارد، اما نه حرکتی از سر میل یا در اثر فشار یک فاجعه، بلکه حرکتی که به خاطر وجود خلأیی بزرگ ایجاد شده است. همان خلأیی که سیالیت جهانِ کارور را میسازد. متن ترجمه فرزانه طاهری شیرین نیست ولی دلچسب هست. دلچسب است نه چون خوشایند ما قرار میگیرد، بلکه بدان علت که احساس خلأ را به ما منتقل میکند. خلأیی که سرما را زیر پوستهایمان تزریق میکند و ما را آماده لرزیدن نگه میدارد. سرمایی که میگزد اما به استخوان نمیرسد، چون اساساً فاجعهای وجود ندارد که خطر مرگ را به صدا درآورد. ما میلرزیم اما نمیفهمیم چرا. کتاب را که میبندیم، حس میکنیم کارور میخواسته چیزی به ما بگوید، اما هرچه در ذهنمان داستانها را مرور میکنیم، چیزی نمییابیم. دلیلش همان سرمایی است که با ترجمه فرزانه طاهری زیر پوستمان دویده و حس خلأ را به جانمان انداخته، اما منشأ آن را نمیبینیم. برای یافتن منبع احساس عجیبی که داریم، سطر به سطر داستانهای کارور را میگردیم؛ ولی آن «چیز» را پیدا نمیکنیم. کارور هم لبخند بر لب، به این جستوجوی بیفایده ما میخندد. ترجمه خوب، یعنی این! 020نیکی1402/03/04 نه، مرسی. 00رعنا حشمتی1400/11/07 اولش از این همه توصیفِ حالاتِ آدما، خسته بودم.... ولی بعد، دیدم دارم اونارو اینطوری مجسم مکینم. دیدم دارم خیلی خوب میفهممشون. درکشون میکنم. حتی اگر چیزایی رو حس کنند که من تا حالا حس نکرده باشم، لمس نکرده باشم. و خیلی حس خوبی بود. از کارور ممنونم :) 00معصومه توکلی1402/01/30 نمی دانم... بین 3 و 4 سرگردانم! بعضی قصه هایش، بعضی لحظه هایش و به خصوص دو نوشته ی اوّل کتاب (اسم یکی اش شور بود، آن یکی را یادم نیست) لایق 4 اند. و به خصوص به دلیل بصیرتی که به واسطه ی این کتاب نسبت به موضع خودم درباره ی نوشتن و نوشتن داستان کوتاه پیدا کردم، بایستی بهش 4 بدهم... امّا درست به دلیل همان بصیرت و به دلیل آن که با خواندن این کتاب مطمئن شدم که هرگز نمی خواهم داستان کوتاه هایی مثل این بنویسم، برایم 3 ستاره است... و حالا که بهتر فکر می کنم، می بینم که باید بهش 5 بدهم، چون بسیار و بی نهایت مرا به یاد بهاره انداخت (کاش بهاره این را می خواند...) در روزگاری که یاد بهاره به سختی سراغی از من می گرفت.. و مگر این سرگردانی خود نشانه ی درگیری با کتاب و ناتوانی از خلاص شدن ازش نیست؟ تهش همان «نمی دانم» هستم و از آن جایی که کسی از کم ستاره دادن نمرده، تا اطلاع ثانوی همان 3 ستاره بسش است! پ.ن. 1. یکی از قصه هایش را سر 2 تا از کلاس ها برای بچه ها خواندم. همان قصه ی عجیبی که توش خواهرها و مادر و مادربزرگِ نوزاد تازه متولد شده درباره ی این بحث می کنند که او شبیه کیست؟ پ.ن. 2. حیف است که هیچ کدام از این دو نفر این را نمی خوانند و حیف تر آن که من همّت ندارم که این 4 خط را برایشان میل کنم، امّا باید این را در این جا ثبت کنم: نویسنده ها داستانشان را -خودش را یا لحظه های نگارشش را؟- به آدم ها تقدیم می کنند. می دانم که پررویی است، امّا می خواهم لحظه های «خواندن» این کتاب را به شادی خوشکار و به بهاره، به خصوص به بهاره تفدیم کنم... 01