یادداشت معصومه توکلی

                نمی دانم...
بین 3 و 4 سرگردانم!
بعضی قصه هایش، بعضی لحظه هایش و به خصوص دو نوشته ی اوّل کتاب (اسم یکی اش شور بود، آن یکی را یادم نیست) لایق 4 اند.
و به خصوص به دلیل بصیرتی که به واسطه ی این کتاب نسبت به موضع خودم درباره ی نوشتن و نوشتن داستان کوتاه پیدا کردم، بایستی بهش 4 بدهم...
امّا درست به دلیل همان بصیرت و به دلیل آن که با خواندن این کتاب مطمئن شدم که هرگز نمی خواهم داستان کوتاه هایی مثل این بنویسم، برایم 3 ستاره است...
و حالا که بهتر فکر می کنم، می بینم که باید بهش 5 بدهم، چون بسیار و بی نهایت مرا به یاد بهاره انداخت (کاش بهاره این را می خواند...) در روزگاری که یاد بهاره به سختی سراغی از من می گرفت..
و مگر این سرگردانی خود نشانه ی درگیری با کتاب و ناتوانی از خلاص شدن ازش نیست؟ 
تهش همان «نمی دانم» هستم
و از آن جایی که کسی از کم ستاره دادن نمرده، تا اطلاع ثانوی همان 3 ستاره بسش است!
پ.ن. 1. یکی از قصه هایش را سر 2 تا از کلاس ها برای بچه ها خواندم. همان قصه ی عجیبی که توش خواهرها و مادر و مادربزرگِ نوزاد تازه متولد شده درباره ی این بحث می کنند که او شبیه کیست؟
پ.ن. 2. حیف است که هیچ کدام از این دو نفر این را نمی خوانند و حیف تر آن که من همّت ندارم که این 4 خط را برایشان میل کنم، امّا باید این را در این جا ثبت کنم:
نویسنده ها داستانشان را -خودش را یا لحظه های نگارشش را؟- به آدم ها تقدیم می کنند.
می دانم که پررویی است، امّا می خواهم لحظه های «خواندن» این کتاب را به  شادی خوشکار و به بهاره، به خصوص به بهاره تفدیم کنم...
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.