بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

شیطان و خدا

شیطان و خدا

شیطان و خدا

ژان پل سارتر و 1 نفر دیگر
3.9
24 نفر |
9 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

32

خواهم خواند

46

شیطان و خدا» اثر ژان پل سارتر فیلسوف، اگزیستانسیالیست، رمان‌نویس، نمایش‌نامه ‌نویس، روزنامه نگار و منتقد فرانسوی است، که نخستین بار در 7 ژوئن 1951 در «تئاتر آنتوان» به روی صحنه آمد و در همان سال به صورت کتاب منتشر شد. موضوع این نمایشنامه سرگذشت دردناک مردی است که میخواهد آزادانه اول «بدی» را و سپس «خوبی» را انتخاب کند بنابراین نخست شیطان و سپس خدا را سرمشق خود قرار می‌دهد. اما بیهودگی این انتخاب را درمییابد؛ زیرا کاری عبث است که در انزوا و به دور از اجتماع بشری صورت می‌گیرد. صحنه وقایع در آلمان دوره رنسانس است که در آن زمین‌داران با زمین‌داران و روستائیان با زمین‌داران میجنگند. گوتس، سردار جنگ، که فرزند حرام‌زاده مادری از طبقه اشراف و پدری از طبقه دهقان است، نخست تصمیم گرفته است که بدی کند؛ دست به غارت میزند و میجنگد و به یارانش خیانت میکند. ولی سرانجام بدی به نظرش یکنواخت میآید و از اینکه همواره باید رذالتهای تازه‌ای ابداع کند خسته میشود. در رویارویی با کشیشی به نام هاینریش تصمیم میگیرد که از این پس خوبی کند و مرد مقدسی شود. اما انگیزه او عشق به بشر نیست، بلکه میل رسیدن به جایگاه است. با انتخاب «خوبی» میخواهد خود را مأمور اجرای مقاصد الهی سازد و بدین‌گونه، از جبر زندگی بشری بگریزد. زمینهایش را به روستاییان میبخشد و این بخشش باعث می‌شود که سایر روستاییان در برابر اربابان خود قیام کنند و در خطر نابودی قرار گیرند، زیرا توانایی کافی برای چنین پیکاری ندارند. اما گوتس به عواقب عمل خود اهمیت نمیدهد و فقط در اندیشه عظمت نقشه خودش است. یک اجتماع نمونه به نام «شهر آفتاب» تشکیل میدهد که قانون آن عشق است، ولی عشقی با مصرف داخلی که اعتنایی به رنجهای انسانهای دیگر ندارد. میان روستائیان و زمینداران جنگ درمیگیرد، اما «شهر آفتاب» که خشونت را مردود میداند زیر بار جنگ نمی‌رود و میخواهد بی‌طرف بماند. شورشیان «شهر آفتاب» را آتش میزنند و گوتس که از پیوستن به آنها سرپیچیده است، منفور و ملعون همه میشود. تقدس او حاصلی جز مرگ و ویرانی در پیرامونش به بار نمی‌آورد. گوتس درمییابد که «عمل» مثبتی انجام نداده، بلکه فقط حرکاتی کرده است. آنگاه از آرمان رستگاری فردی چشم میپوشد و به درخواست ناستی، رهبر شورشیان، فرماندهی سپاه روستاییان را در جنگ با زمین‌داران به دست میگیرد. سارتر، با آفرینش شخصیت گوتس، مردی را نشان میدهد که «میخواهد در خوبی یا در بدی به مطلق برسد، اما جز کشتن انسانها نتیجه دیگری نمیگیرد.» گوتس به عمل واقعی دست نمییابد، زیرا با مبارزه توده‌های مردم بیگانه است. فقط پس از اینکه مطلق را نفی میکند و رفتار خود را سراپا دگرگون میسازد، راه «عمل» را مییابد که دگرگون‌کننده واقعی جهان است. آنگاه میتواند بگوید: «مطلقی وجود ندارد. فقط انسانها هستند و دیگر هیچ.» (دلهره) مفهوم والایی که در اگزیستانسیالیسم سارتر وجود دارد در این کتاب معنا می یابد.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به شیطان و خدا

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

محاکات

1402/09/24

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به شیطان و خدا

یادداشت‌های مرتبط به شیطان و خدا

روشنا

1402/12/04

تا دو مجلس
            تا دو مجلسِ آخر، نمی‌دونستم سارتر هدف اصلیش از این کتاب چیه، برای همین به نظرم میومد داستان کتاب روند درستی که به فلسفه سارتر منتهی بشه، نداره. ولی معلوم شد داشتم زود قضاوت می‌کردم 😁 بعد که کتاب رو تموم کردم و فهمیدم چی میخواسته بگه، به نظرم اومد تو کارش موفق بوده.
داستان در مورد گوتز، یه افسر حرام‌زاده است که از پیوند اشراف و فقرا ایجاد شده. اون اول از همه از روی لج‌بازی با خدا به سمت شیطان میره. گوتز میخواد انقدر در بدی پیش بره که آسمان‌ها رو به تعجب وادار کنه. ولی بعد می‌بینه هر کاری که میکنه به نفع اشراف و به ضرر فقرا درمیاد. تو قسمت بعدی کتاب، گوتز سعی میکنه خدا بشه و در نیکی‌ها پیش بره اما می‌بینه که قضیه به این سادگی‌ها نیست و در زمانی که فکر می‌کرده داره خوبی میکنه، با منفعل بودن و مبارزه نکردنش، باعث مرگ هزاران انسان میشه و باز هم به بدی منتهی میشه. بعد از تلاش در راه دو سمت مطلق خوبی و بدی و فهم این که هر دو به ظلم به انسان منتهی میشه؛ به یه جنون، دلهره و گیجی میرسه و در دو مجلس آخر کتاب هر دو سمت رو رها میکنه و به طرف انسان میره. 

کل کتاب در حقیقت تجسمی از دو جمله است، اولین جمله از متن کتابه.
"دنیا بی‌عدالتی است: اگر قبولش کنی شریک جرم می‌شوی، اگر عوضش کنی جلاد میشوی."
که دوباره به همون نتیجه‌ی کتاب دست‌های آلوده می‌رسه: بعضی وقتا برای انجام خوبی باید به بَدی تن بِدی.
دومی هم جمله‌ای از نیچه است: خدا مرده.
سارتر از مرگ خدا صحبت می‌کنه یعنی دیگه خداوند در زندگی انسان امروز جایی نداره؛ ولی از از اون جایی که نیهلیست نیست (یعنی این طور نیست که بگه حالا که خدا نیست، هیچ معنایی وجود نداره و هرکس مجازه هر کاری بکنه) در نهایت خوبی و بدی رو بر اساس نفع جامعه انسانی تعریف می‌کنه.

حالا این خوبه یا بد؟ طبیعیه که برای منِ خداباور مطلوب نیست و به نظرم باعث خلأ معنایی و فروپاشی انسان میشه. اما خب نظر سارتر اینه و خیلی هم خوب تونسته بیانش کنه.
حالا آیا به این معنا است که من در کتاب هیچ چیز زیبایی برای خودم پیدا نکردم؟ نه، کتاب پر از مفاهیم جالب بود و من عاشق یه سری موقعیت‌های خاصی شدم که سارتر خلق کرد. درباره اون موقعیت‌های خاص واقعاً دلم یه جمع خوش‌ذوق میخواد که روشون بحث کنیم و نظر بدیم، و خب خوندن صرف یه کتاب، بدون این که با هم تضاد آرا رو تجربه کنیم به چه درد میخوره؟

با این حال یه سری از نقدهام به کتاب هنوز باقیه. مهم‌ترینشون هم اینه که شخصیت‌ها ثبات و ویژگی از خودشون نداشتن و به نوعی انگار همه یکی بودن، سخت میشد از هم تمییزشون داد.

یکی از بهترین قسمت‌های کتاب برای من: 
- منتظر بودی کی‌ها را این‌جا ببینی؟ فرشته‌ها را؟
+آدم‌ها را و من می‌خواستم از این آدم‌ها تقاضا کنم که خون آدم‌های دیگر را نریزند.
          
شراره

1402/10/28

            داستان عجیب و جالبی بود و پایان جالبتری هم داشت...خیلی منو به فکر واداشت....از این داستان یاد گرفتم که وانمود کردن به خوب بودن من رو آدم بهتری نمیکنه و بیشتر آدم ها دروغین بودنش را میفهمن‌... و مهمترین چیزی که این قصه یاداوری کرد اینه که خوب مطلق وجود نداره و گاهی برای خوب بودن باید بد بود(منظورم اینه که اگر توی جنگی مظلوم باشی و نخوای ظالم را بکشی کشته میشی و کشته میدی پس باید بجنگی و بکشی و این به معنی بد بودن نیست)....این موضوع باعث شد به این فکر کنم که درباره اعدام حکم چیه ؟ اختلاس گری که حق میلیون ها آدم رو خورده باید زنده بمونه؟ کسی که به ناحق جان عزیز کسی را گرفته باید زنده بمونه؟ باید به ظالم فرست دوباره داد تا بار دیگه ظلم کنه؟

بخش هایی از کتاب: 

سکه های شیطان را که میخواستند خرج کنند مبدل به برگ  خشکیده میشوند...نیکی های من هم همینطور است دست به آنها بزنی مبدل به نقش می شوند...(داستانو بخونید بهتر متوجه منظورش میشید) 

من خواستم که نیکو کاری هایم مخرب تر از بدکاری هایم باشد...
و موفق هم شدی ،با یک روز تقوا  بیشتر آدم کشتی تا با سی و پنج سال شرارت... 

تو مرده ای و جهان همچنان پر است...جای تو پیش هیچ کس خالی نیست...مضحکه نیکی با یک قتل به پایان رسید... 

من میخواهم آدمی باشم میان دیگر آدم ها 

من عشق و محبت خالص میخواستم ،چه حماقتی...همدیگر را دوست داشتن یعنی به دشمن مشترک کینه ورزیدن. پس من با کینه شما پیوند میبندم. من خوبی را میخواستم چه صفاحتی...روی زمین و در این زمان خوبی و بدی جدا نیست پس من بد بودن را میپزیرم تا بتوان خوب بشوم 

اجازه بده من یک آدم معمولی باشم
ولی تو یک آدم معمولی هستی...مگر تصور میکنی که ارزش رئیس بیشتر از مرئوس است؟ 

من نه تنهایی را می شناختم،نه شکست و نه دلهره را اما حالا بی پناه در مقابل آنها قرار گرفته‌ام



          
📝 و دنیا
            📝 و دنیا از چیزهایی که سر در نمی‌آورم پر شد...

🔻 «شیطان و خدا» یک نمایشنامهٔ فلسفی دیگر از سارتر است که در سال ۱۹۵۱ روی صحنه رفت؛ نمایشنامه‌ای دربارهٔ «گوتز»، یک فرماندهٔ نظامی در آغاز عصر اصلاحات کلیسا در آلمان که تصمیم گرفته علیه خدا طغیان کند و هر ظلم و جنایتی از دستش برمی‌آید مرتکب شود تا در بدکاری یگانه و سرآمد باشد. توجیهات و تفکرات فلسفی مرد خونریزی مثل گوتز مرا به یاد «کالیگولا»ی کامو می‌اندازد. اما برخلاف کالیگولا، «گوتز» از میانهٔ راه و در اثر مواجهه با کشیشی به نام «هاینریش» تغییر عقیده می‌دهد و تصمیم می‌گیرد نیکوکاری پیشه کند. به نظر می‌رسد شخصیت «گوتز» برگرفته از «گوتز فون برلیشینگن»، شهسوار افسانه‌ای آلمان، ملقب به «گوتز آهنین‌دست» باشد که در جنگ دهقانان در سال ۱۵۲۵ فرماندهی گروهی از جنگجویان را برعهده داشت و گوته هم یک نمایشنامه دربارهٔ او نوشته است.

🔻 واضح است که مثل آثار قبلی سارتر، این یکی هم نسبتِ مشخص و دقیقی با فلسفه و سیاست دارد و ابزاری‌ست برای تفلسف نویسنده‌اش. روایت شخصیت‌ها در «شیطان و خدا» بهانه‌ای‌ست برای روشنگری دربارهٔ  اگزیستانسیالیسم خداناباورانهٔ سارتر و البته، عقیدهٔ او دربارهٔ مذهب را هم روشن می‌کند. سارتر در یکی از سخنرانی‌هایش می‌گوید: «اگزیستانسیالیسم چیزی جز کوشش برای استنتاج نتایج یک نگرش الحادی منسجم نیست.» دنیا برای گوتز همانند خود سارتر «پر از چیزهایی است که از آن‌ها سر در نمی‌آورد» و برای همین سارتر ماجراهای پر از تحیّر و سرگشتگیِ گوتز را به سمتی می‌بَرَد که خدا در ذهن او بمیرد و پایان سفر او برای یافتن معنای زندگی، با ایمان به انسان‌محوری و اصالت آزادی انسان همراه باشد. اینجاست که امر مطلق نفی می‌شود. مرگ هاینریش به دست گوتز (که شاید تمثیلی‌ست از مرگ خدا یا نمایندهٔ خداباوری در داستان) تجلی دیدگاه نیچه است که می‌گوید «خدا مرده است.» از دیدگاه نیچه، با کنار گذاشته شدن مسیحیت، ارزش‌های مطلق حاصل از این دستگاه آسمانی هم کنار گذاشته می‌شود و دیگر نمی‌شود به یک نظامِ اخلاقیِ بیرونی، غیرشخصی و جهان‌شمول که برای همه الزام‌آور باشد ‌پای‌بند بود. سارتر در این نمایشنامه می‌خواهد شرحی بر تمام تردیدها، ابهامات و پرسش‌های انسان رنسانسی داشته باشد که کم‌کم او را به این نتیجه رسانْد: آزادی انسان و حق انتخاب اوست که اصالت دارد.

🔻 اندیشه‌ای که در «شیطان و خدا» مطرح می‌شود از دو جهت قابل واکاوی و ریشه‌یابی است: اول، زندگی شخصی و کودکی سارتر؛ دوم، الهیات مسیحی. سارتر در کتاب «کلمات» می‌گوید که در دو سالگی و پس از مرگ پدرش، راهی خانهٔ پدربزرگِ مادری می‌شود. «پدربزرگ سارتر مذهب پروتستان داشت و مادربزرگش کاتولیک بود. پدربزرگش اجازه داد که مادربزرگ، ژان پل را طبق آداب کاتولیکی تربیت کند، اما با وجود این تفویض اختیار، پدربزرگ سارتر به سبب تنفرش از کاتولیک‌ها، از هر فرصتی که فراهم می‌شد برای ریشخند و تمسخر کاتولیک‌ها و آداب‌شان سود می‌بُرد. تضاد فکری و دینی پدربزرگ و مادربزرگ، سارتر را به این برداشت رساند که هیچ‌کدام از آن‌ها واقعاً مومن نیستند. پدربزرگ، او را متنفر از پرهیزکاری و روحانیت کاتولیک بار آورد و تعالیم مادربزرگش نیز تأثیری در شخصیت وی نگذاشت.» همهٔ این‌ها در کنار مرگ هم‌کلاسی او در دوران کودکی، نابینایی چشم او و ازدواج مجدد مادرش باعث شد سارتر به این باور برسد که خدا قرار نیست کاری بکند! بنابراین پشتِ دعوای کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها یا نزاع دهقانان با کلیسا در «شیطان و خدا» می‌شود تاثیرات زندگی شخصی سارتر را دید.

🔻 دومین موضوعی که در شناخت این نمایشنامه اهمیت دارد، باورهای مسیحیت کاتولیک است. من با عقاید و آموزه‌های کلیسای کاتولیک آشنایی زیادی ندارم، اما نمی‌شود انکار کرد که افراط کلیسا در مسائل مختلف و فهم غلط از مفاهیمی مانند خدا، گناه، تقوا و جهنم باعث شد جامعهٔ غرب به سمت بی‌خدایی حرکت کند. از نگاهِ منِ مسلمان، برخی از باورهای مطرح‌شده در نمایش قابل درک نیست، اما احتمالاً ریشه در تحریفات مذهب دارد. برای مثال با خواندن نمایشنامه، میزان بدبینی شخصیت‌ها به سرنوشتشان و ناامیدی‌شان از رحمت الهی عجیب است. این بدبینی شاید ریشه در جهان‌بینیِ بدبینانهٔ سارتر دارد؛ اما یحتمل با سخت‌گیری‌ها و تعریف‌های غلط کلیسا هم بی‌ارتباط نیست.

🔻 اما دربارهٔ نکات فنی و فرمال نمایشنامه:
به دلیل تقدم داشتن اندیشه بر عناصر ادبی مثل پیرنگ و شخصیت‌پردازی، «شیطان و خدا» هم پر است از دیالوگ‌های قشنگ و جملاتِ اصطلاحاً ماندگار که در یک بافت منسجم قرار نگرفته‌اند و در خدمت داستان نیستند. نمایشنامه آغاز خلاقانه‌ای دارد و در آغاز به‌خوبی از ظرفیت‌های نور و صحنه استفاده شده است؛ اما هرچه جلوتر می‌رویم، کیفیات تئاتری دربرابر گفت‌وگوهای فلسفی رنگ می‌بازد. شخصیت‌ها از آنجا که حامل تردیدهای سارترند، پر از تناقض و رفتارهای آنی و باری‌به‌هرجهت هستند. به‌علاوه، شاهد نوعی «تورم پرسوناژ» هستیم که نمایشنامه را بی‌خودی شلوغ کرده. اشخاصی مثل تتزل، صراف، هرمان و پیامبر حضورشان چقدر در روند داستان موثر بود؟ این شلوغی شاید برای افزودن رنگ و لعاب تاریخی و شبیه کردن نمایش به درام‌های الیزابتی باشد. کشمکش‌ها نیز غالباً از نوع جهشی‌اند و خط اصلی داستان آشفته به نظر می‌رسد. با این حساب، «شیطان و خدا» بیشتر از آنکه یک نمایشنامه و واجد کیفیات ادبی و دراماتیک باشد، یک متن فلسفی است.
          
            من این کتاب رو برای سومین بار خوندم. درک کتاب برای من در هر بار متفاوت بود. بار اول با فلسفه سارتر اصلا آشنایی نداشتم و این باعث میشد آنچه یادمه فقط دنبال چیزهایی بودم که دوست داشتم توش پیدا کنم، بار دوم هم همینطور. این دفعه متفاوت بود، آشنایی کمی با فلسفه سارتر کمکم کرد با تعمق بیشتری بخونمش و توش مسائلی چون آزادی، اختیار، مسوولیت و اومانیسم رو توش ببینم اما به آخر کتاب که رسیدم باز هم آنچنان که گویی به درکش واقف نشدم. اهداف، دیالوگها، تصمیمات و کنشهای شخصیتها بسیار جالب در خدمت نمایان شدن شخصیت ها دراومدن. دودلی در انتخاب، به عواقب تصمیم اندیشیدن، یه جوری تقصیر کاری که انجام میده گردن کس دیگه انداختن و... خیلی خوب به نمایش گذاشته میشه. با اینکه همیشه خواننده میخواد در ذهنش شخصیت مثبت و منفی از نظر اخلاقی رو تجسم کنه اما برای من اینها در شیطان و خدا زیاد قابل تفکیک نبودن، به غیر استثنا کمی. در کل من این کتاب رو جزو آثاری میدونم که حتما باید خونده بشه اما با توجه به تجربه خودم توصیه م اینه که قبل اون  اگه با اگزیستانسیالیسم سارتری آشنا باشین خیلی براتون لذت بخش تر میشه. 
          
نرگس

1402/12/02

            برای من؟ یکی از بهترین نمایشنامه‌هایی که خوندم(∩_∩).
واقعا از تک تک لحظه‌هایی که خوندمش لذت بردم، روی خیلی از جملاتش میشه ساعت‌ها فکر‌ و بحث‌ کرد. و من از کتابایی که میخونم همینو انتظار دارم.

این کتاب در ایران جزو کتاب‌های ممنوعه هس!
داستان در قرن ۱۶ در آلمان می‌گذره؛ قرن جنگ‌های مذهبی.
شروعش با توصیف جنگ بین اراضی متعلق به اُسقُف (بالاترین مقام روحانی کلیسا) اعظم و دو برادر به نام‌های گوتز و کنراد هست، که از یه جایی به بعد گوتز صلاح کارش رو در این میبینه که به برادرش خیانت کنه(o_O) و با اسقف هم‌پیمان بشه. ازونجا به بعد کاراکتر اصلی میشه گوتز. کارهایی که میکنه و “انتخاب‌”هایی (که بخش‌های اصلی نمایشنامه‌ان) که میکنه به چه اعمالی میرسه. نمایشنامه‌ی طولانی‌ای هست اما ۱۰۰٪ به خوندنش می‌ارزه.

بقول یکی از دوستان در این نمایشنامه، افراد و داستان، کاملاً در اختیار فلسفه‌ی فکری و‌ اعتقادی سارتر هستند. به این صورت که هر کاراکتری “ممکنه” هرکاری بکنه، هر چیزی بگه و حتی شاید کلاً عوض بشه! اما این موضوع منو خیلی اذیت نکرد که اتفاقاً دوسش هم داشتم(‘-’*)؛ چون ۱. اینکه همه‌چیز رو غیرقابل پیش‌بینی میکنه. ۲. دست سارتر رو باز گذاشته تا بتونه راحت مطالبی که مدنظرشه بیان کنه و شخصیت‌پردازی خاصی دستو پاشو نبسته! ۳. واقعیت ما آدمام همینطوره، تا به دو راهی برسیم و قدرت انتخاب داشته باشیم قطعا چیزی رو انتخاب میکنیم که به نفع‌مون باشه!

جوری که من سارتر و فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسمش رو فهمیدم، اینطور بنظرم رسید که رد پای این تفکر در این اثرش خیلی پررنگ‌تر و کاملاً بی‌پرده‌ بود. درین حد که انسان به همه‌‌دری میزنه تا خودش و زندگیش رو ارزشمند و معنی‌دار کنه؛ ولو تصمیم‌هایی که میگیره کاملاً متضاد باهم دیگه باشن یا به قیمت از دست دادن همه‌چیزش باشه!
و ازونجایی که خدا در همه‌ی مذاهب یکیه و صرف صحبت کردن در موردش هرکسی رو کنجکاو میکنه؛ پس در این اثر هم مستقیما دست میذاره روی «خدا ، وجود و عدمش، همچنین نحوه‌ی رفتار ما بر اساس این اعتقادات».
حتی یه سری خرافات مذهبی‌ رو بیان میکنه که اون زمان کلیسا در بین مردم پخش میکنه تا بتونه درآمد داشته باشه که البته متأسفانه هنوز هم شاهد خرافات هستیم!

از چند صفحه‌ی اولی که خوندم گفتم واقعا لایق ۵ستارست، اما این تنها دلیلش نیست! به نظرم عمق مطالبی که بیان میکنه بسیار زیاده و نیاز به تفکر زیادی داره و دمش گرم که همشو بی‌پرده نوشته! یه ماچم به کلش ᵔ.ᵔ.
در ضمن ترجمه‌ی خوبی بود و فکر‌ میکنم هیچ‌گونه سانسوری نداشت.




⚠️❌احتمال لو رفتن داستان:
اما در نهایت به نظرم هرچقدر هم که این موضوع رو به چالش کشیده باشه، ته داستان رو بکاوید اینم به نمایش میذاره که خب، حالا مثلاً گیریم که ثابت شد خدایی در کار نیست، حالا چی؟ (یا شاید این از تهِ جهتِ ذهنی من نشئت میگیره!) 
✨توی کتاب آخرین انار دنیا یه جایی بختیار علی یه جمله‌ای میگه با این مفهوم: خب حالا گیریم که بهشون فهموندی آزاد نیستن یا آزادی یعنی چی ولی در مقابل این پوچی و امیدی که ازشون میگیری، چی بهشون میدی؟

پس بازهم دوباره برمیگردیم به اصل داستان، معنی زندگی شما تحت تأثیر چه اعتقادی هست؟ و چه انتخابی دارید؟
نظر شخصی من اینه که بی‌دینی و بی‌خدایی برای اکثریت افراد یک جامعه خوب نیست! پس دوست دارم که افراد آزادانه اعتقاداتشون رو انتخاب کنن، تغییر بدن یا حتی تبلیغ کنند.
و تا زمانی که انسان‌ها آزادی و آگاهی در این انتخاب‌ها نداشته باشند، همواره مورد سواستفاده قرار میگیرند.

و اما از مسائل شاید حاشیه‌ای که ذهن منو درگیر کرده بود:
✘ تضاد احساسی که در ابتدای داستان بین دو‌طرف جنگنده‌ وجود داشت، برخی حقایق جنگی مثل اینکه ترس چه نقش مهمی توی اجتماع سربازها داره یا دلایلی که برای دار زدن افراد وجود داشت، قلبم رو به درد آورد💔.
✘ یه سری آدمها هستن که بقیه رو دوست دارن یا شاید فقط دلشون میخواد دیده بشن! بنظر میرسه این افراد انتخاب‌های زیادی ندارن: باید فقیر و بدبخت باشن که بتونن نقطه‌ی مشترکی ایجاد کنند که از طریق این همدلی به دیگران نزدیک بشن و بالعکس!
✘ یه تیکه جالبی هم داشت که‌ گوتز میگفت : 🌱 قول شرف بدهی؟ نفع فعلی تو در اینست که به من قول شرف بدهی، اما نفع بعدی تو در این خواهد بود که زیر قول شرفت بزنی!
چقدر راحت اینو بیان کرد که آدم‌ها بسته به نیاز خودشون، محکم‌ترین تعهداتشون رو هم میشکنن و البته جای نکوهش هم نداره🤷🏻‍♀️.
✘ و در نهایت، رفتار ما آدم‌ها وقتی که زیردستیم با وقتی که قدرتمندیم ،چه تضاد زشت و در عین‌حال قشنگی رو ایجاد میکنه!
          
                یک مونولوگِ طولانی: "خدا مرده است."

0- ترجمه ابوالحسن نجفی قند و نبات بود. چقدر مترجم‌ها اگر زیر تیغِ سانسور نباشند، راحت می‌توانند حرف بزنند و لغت معادل انتخاب کنند. دیگر مجبور نیستند به تلمیح حرف بزنند!
برای نمونه، فرض کن این اثر می‌خواست مجوز بگیرد و تن می‌داد به ممیزی، البته بعیده چیزی از اثر بماند پس از ممیزی، ولی تحقیقا تمام شخصیت‌ها و موقعیت‌ها ابتر می‌ماندند.
به تاریخ یک فرهنگ می‌توان از خیانت‌های سانسور گفت.

1- با سارتر مشکل دارم؛ با سارتر روشنفکر، با سارتر عضو حزب کمونیست و با سارترِ ساحت عمومی!
در کتابفروشی بودم، می‌خواستم اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر را بخرم، کنارش چشمم با کتاب "در دفاع از روشنفکران" از سارتر افتاد. تفعلی به کتاب زدم و یکی از سخنرانی‌های سارتر آمد. سرتان را درد نیاورم یکی دو صفحه خواندم و حالمان به هم خورد. قالبی اندیشیدن و در کلیشه مفاهیم و کلمات چپی غرق بود؛ زیربنا و اهیمت آن و دوری جستن از درگیریِ صوری با روبنا، فقرا و دولت که نماینده بورژوآزی است و کلی حرف قالبیِ دیگه. تصدقتان بروم، نشد، در لحظه کتاب را به قفسه برگرداندم و سعی کردم با "هنر" سارتر، کاری کنم حالم دلم باهاش خوش‌تر باشد؛ شد.
ساده بگم، وقتی خام با ایده‌های سارتر مواجه می‌شوم از در و دیوار به نقد می‌کشم حرف‌هایش را  و مفصل زاویه دارم باهاش، ولی وقتی همین مفاهیم را در قالب نمایش‌نامه/رمان، قالبِ آدم می‌کند، سپر انداخته همگام می‌شوم باهاش. از امراض هنر است. تجربه‌ام با آندری‌یف هم همین بود...
2- برم سر اثر. زیادی طولانی بود. خیلی طولانی بود. مطول بود.
بعضا هم سارتر می‌دید ایده‌های فلسفی را نمی‌توان در دیالوگ‌هایش انتقال دهد، شخصیت‌ها را با حفظ سمت بروی یک بلندی می‌برد که مونولوگ‌ها را ایراد کنند. تقریبا اثر دچار "سندروم مونولوگِ بی‌قرار" بود. یعنی واضحه سیطره فلسفه بر روایت، اما این حتی بر فرم و ساختِ اثر هم اثر گذاشته بود.

3- از دگردیسی‌های عدیدهٔ گوتز می‌توان گفت (که منطق نمی‌تواند همراه چنین تغیری با چنان محرکی باشد) که به نظرم باید با دیدهٔ اغماض بهش نگاه کرد و درگیر "منطق دگردیسی ِ شخصیت" نشد. یعنی دوست دارم باور کنم تغییر شخصیت گوتز را که روایت کار کند.
شخصیت زن‌ها در آثار سارتر برایم گنگ است. مقایسه‌اش کنید با صلابت زن در آثار ایبسن یا بیضائی. عجیب از سارترِ ترقی‌خواه (شاید)!

4- مسئله شر در این اثر مهم بود، اما نه به آن میزان که من گمان می‌کردم. همچنان رخدادِ مرگ و مسئله وجود، اختیار انسان و جایگاه خدا، دالِ مرکزی سارتر است در این اثر.
به نظرم گوتز یک مونولوگ مهم داشت که چکیده‌ای بود از کل نمایشنامه:
"جوابش را می‌دانم: هیچ‌چیز. خدا مرا نمی‌بیند، خدا مرا نمی‌شنود، خدا مرا نمی‌شناسد. این خلا که بالای سرمان است را می‌بینی؟ این خداست. این شکاف در را می‌بینی؟ خداست. این حفره روی زمین را می‌بینی؟ این هم خداست. سکوت، خداست. نیستی، خداست. خدا، تنهایی انسان است. فقط من وجود داشتم: من به تنهایی تصمیم به بدی گرفتم؛ من به تنهایی خوبی را انتخاب کردم. من بودم که تقلب کردم، من بودم که معجزه کردم، منم که امروز خودم را متهم می‌کنم، منم که تنها می‌توانم خودم را تبرئه کنم؛ من، انسان. اگر خدا هست، انسان عدم است. و اگر انسان هست... "
خیلی دارم وسوسه می‌شوم این جمله و دالِ مرکزی را با ارجاع به" مرگِ خدای" نیچه توضیح بدهم، ولی می‌ترسم، می‌ترسم که اشتباه کنم. برای همین صرفا همین اشاره گذرا را از من پذیرا باشند ارباب خرد.
مسئله شر مهم است برای اثر، اما از جنبه‌ای دیگر.

5-شوخی‌ها و کنایه‌های موجود در اثر در چند فقره‌ای بسیار جالب بود. 
من معمولا، اصلا با کاراکترهای مریض و نچسب سمپاتی پیدا نمی‌کنم. یعنی کِرم ندارم که از شخصیت بدِ داستان خوشم بیاید، ولی گوتز خونخوار ابتدای نمایشنامه، جذاب بود برایم😅
کلا مسیحیت از هزاران جهت منگنه شده در تاریخ اروپا. از علم‌باوری گرفته، تا فلاسفه روشنگری، تا امثال سارتر و... 

6-نمره رو هم دست و دل‌بازانه دادم چون موقع مطالعه اثر حالِ دلم بد نبود. 
سارتر ازت بدم میاد، ولی هنر ما را پای یک میز برای دیالوگ نشانده است. لعنت به هنر! 

7-الان که متن یادداشت بچه‌های محاکات را خواندم، و در آن حین به نمایشنامه فکر می‌کردم، یک نکته‌ای بسیار برایم جالب شد. 
"انتخاب" و آزادی برای سارتر مهم است. گوتز و تک‌وتوک برخی شخصیت‌های مهم اثر از خودشون فاعلیت داشتند، اما "مردم" خیر. مردم در اثر صرفا توده‌ای بودند لعبت دستِ این کشیش و آن فرمانده؛ توده‌ای بی‌شکل. کلا برایم جالب شد تصویر جامعه در آثار سارتر چگونه است؟ خیلی جامعه توسری‌خور و منفعلی رو تو این اثر دیدیم (البته شاید این برداشتم اشتباه باشد، چون در حین مطالعه اثر حواسم بهش نبود که به شواهد له و علیه‌ش توجه کنم.) 

این یادداشت را ناقص می‌گذارم تا بعدا با توجه به این لیست پایین کامل کنم:
1) اون فایل صوتی که تو کانال محاکات رو ما علی‌آقای دائمی فرستاده بود را بشنوم.
2) مسئله شر را اندکی بیشتر بشناسم. (مشخصا نمودی مهمی در ادبیات دارد مسئله شر. برای مثال در کتاب "درباره شر" از تری اینگلتون، کلی ارجاع از ادبیات و هنر می‌بینید که به معضله شر ارجاع دارد"
3) مرگ خدای نیچه دقیقا چی چی است!


متن یحتمل کلی ایراد نگارشی و تایپی داره، فعلا به بزرگی خودتون ببخشید، به مرور بازخوانی می‌کنم و لاک غلط‌گیری می‌کنمش...
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

زهرا🌿

1402/11/30

            《وجودِ برای خود یا وجودِ برای دیگری؟》
(دکتر سیدمصطفی شهرآیینی)

مسئله این‌ست...!!!

🍃حس‌میکنم وقتی سارتر مشغول نوشتن این نمایشنامه شد، یک دیوانگیِ عجیبی در ذهنش پدیدار شده بود...
شاید فکرمیکرد نمیتوان جهان را با وجود شیطان و خدا در یک زمان تحمل کرد!
شاید فکر میکرده یک نفر از آنها نباید باشد...
وجود هر دو در یک زمان و یک مکان، ناممکن است!
عدم توانایی در هضم این موضوع، سارتر را به جنونِ نوشتن کشید...شاید...
شاید به این اندیشیده که انسان و خدا هیچگاه باهم آشتی نمیکنند!

📌سارتر در این نمایشنامه به خوبی پوچی و نیستی را به نمایش گذاشت...
یک‌جور خاصی جهان را توصیف کرده‌ست، جهانی که در آن احساس امنیت نمیتوان داشت، در هر لحظه میتواند نظرش عوض شود، ایمان و عقایدش تغییر کند و چند لحظه بعد از یک زاهد به یک مرتد تغییر کند!
جهانی که سارتر در آن ساکن است، هیچ ضرورت و الزامی ندارد و  تبیین پذیر نیست!
الان هست، میتواند نباشد...
چیزی که نیست، میتوانست باشد!
وقتی بد بود خوبی نزدیکتر بوده، و وقتی خوب شد، عشق از او دور تر...

📌از نظرِ " شیطان و خدا ": انسان، نیستی است! مدام درحال پیش رفتن هستیم، مدام درحال دویدن هستیم و در عین حال به هیچ چیزی نمیرسیم.
سارتر به خوبی از تریبونِ قلمش استفاده میکند و فلسفه اش را به خورد خواننده میدهد...

📌از جهتی دیگر سارتر دائما انسان هارا وابسته بهم تلقی میکند و از جایگاه انسان به هستی مینگرد.
(اگر اشتباه میکنم به من بگویید، اینها برداشت های ذهنی من است، با اندکی تحقیق).
به همین خاطر معتقد است : "وجود دیگري به همان اندازه براي ما مسلم است که وجود خود ما "!
برای همین در این نمایشنامه زیرکانه قلم چرخانده به فهم این مطلب.

🌱شخصیت گوتز دائما درحال این است که ببیند کسی اورا به یاد دارد؟
کسی از او تنفر دارد؟
کسی او را دوست میدارد؟
کسی او را میپذیرد؟
وقتی نومید است میگوید: آدم ها هیچ چیز نیستند!
خدا و اسمان هم مرا نمیشناسند...
او در همه جا و همه حال به دیگران نیاز دارد و ادمهارا برای تایید و تنبیه خود لازم دارد.

📌شاید مسخره به نظر بیاید اما سارتر از {نگاه} میترسد...
یا باید در نگاه رعایا و دهقانان پیغمبر باشد...
یا حتی موقع عشقبازی از نگاه خدا هم فرار میکند و به دنبال بستن چشم خداست!
یادم می آید جایی خواندم که سارتر اینگونه نوشته بود: 
《نگاه، دل هارا میلرزاند. امید را به نومیدي و نومیدي را به امید بدل میکند ...》
شاید اشتباه کرده باشم اما در این نمایشنامه هم به کرّات این جمله به خاطرم می آمد که سارتر از "نگاه" می‌هراسد و آن را محدود کننده میداند!

📌تا اینجا هرچه از سارتر خوانده‌ام توصیفات دنیای بی خدا بوده، تشریح دنیا بعد از مرگ خدا...
پوچی و نیستی!
محسوس و نا محسوس خدا را میکشد و انسان را جایگزین او میکند؛
و انگار بهانه را انسان میگیرد...
که مسئول هر اتفاقی در زندگی و جهانشان، خودشان هستند و انسان را تبدیل به مظهر معنا بخشی میکند!
خدایی را از مردم میگیرد که حماقت ها و انتخاب های نادرست خودشان را بر دوش او میگذاشتند!
حالا دنیای بی خدا چگونه است؟ 
سنگینی این بار را بر دوش چه کسی بیندازیم؟

در نهایت فکرمیکنم سارتر خدا را مانعی برای آزادی اش میبیند، اما در عین حال، با محو شدن خدا آزادی اش را هم میبازد...!


اینبار هم ارزش‌خواندن داشت...:)