نان سالهای جوانی
... گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد، فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود می کرد، من غروب ها ساعت های متمادی بی هدف در شهر پرسه می زدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم به جز نان. چشم هایم می سوخت، زانوهایم از ضعف خم می شد و حس می کردم چیزی مثل گگ درنده وجودم هست. نان. -از متن کتاب-
بریدۀ کتابهای مرتبط به نان سالهای جوانی
نمایش همهلیستهای مرتبط به نان سالهای جوانی
یادداشتهای مرتبط به نان سالهای جوانی