بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

هیولایی صدا می زند

هیولایی صدا می زند

هیولایی صدا می زند

پاتریک نس و 1 نفر دیگر
4.2
15 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

20

خواهم خواند

16

نصف شب بود که سر و کله ی هیولا پیدا شد. مثل همه ی هیولاها. ولی این، هیولایی نبود که کانر انتظارش را داشت، هیولای کابوسی که هرشب از زمان شروع درمان مادرش به سراغش می آمد، همان که پر بود از تاریکی و باد و فریاد... این، هیولایی متفاوت است، چیزی باستانی، چیزی وحشی؛ و آن چه می خواهد، حقیقت است.

یادداشت‌های مرتبط به هیولایی صدا می زند

امین

1402/10/07

            «همیشه که یه آدم خوبه در کار نیست. یه آدم بده هم همین‌طور. بیشتر مردم یه چیزی بین این دوتا هستن.»

نوشتن برای این کتاب سخته. خیلی سخت. حدود دو سال پیش که اولین بار کتاب رو خوندم، دوستش داشتم، اما بعضی جاهاش برام گنگ بود و حتی درکش نمی‌کردم. این شد که بعد از پایان کتاب، رفتم توی گودریدز و شروع کردم به خوندن ریویوهای کاربرها و انگار... انگار وارد یه دنیای دیگه شدم. وقتی احساسات کاربرهای دیگه، ایرانی و خارجی، رو می‌خوندم، تجربه‌هایی که پشت سر گذاشته بودن، اینکه چقدر کتاب براشون ملموس بوده، انگار که معنای جدیدی از کتاب رو درک کردم. برام دوست‌داشتنی‌تر شد.

امسال که خواستم بالاخره براش مرور بنویسم، دیدم دلم می‌خواد که دوباره بخونمش. به‌خصوص که چندتا از دوستانم در حال تجربه‌ی وضعیتی شبیه وضعیت کانر هستن. این بار کتاب برام روشن‌تر بود، واضح‌تر بود، ملموس‌تر بود. نویسنده دست روی موضوع حساسی گذاشته: از دست دادن عزیزان و عذاب وجدانی که ممکنه در وجود بازماندگان ایجاد کنه. عذاب وجدان از اینکه آدم بخواد رنج انتظارش بالاخره تموم بشه، عذاب وجدان از فکر به آینده‌ای بدون اون، عذاب وجدان از رنجی که اون می‌کشه و ما نمی‌کشیم... و گرچه شخصیت اصلی کتاب نوجوانه، اما به‌نظرم این احساسات بزرگسال‌ها رو هم بی‌نصیب نمی‌ذاره. در کنارش به چیزهای دیگه‌ای هم می‌پردازه. مثلاً حسی که آدم توی این شرایط از رفتار و ترحم اطرافیان می‌گیره.

نحوه‌ی روایت کتاب رو خیلی دوست داشتم. داستان در دل داستان... هر داستان هم بی‌نهایت جذاب بود. داستان‌ها به بهترین شکل قضاوت‌های اخلاقی کانر و خواننده رو به چالش می‌کشن. داستان سوم گرچه شاید از این نظر کمتر به دوتای دیگه شباهت داشته باشه، اما نویسنده توی بخش‌های پایانی کتاب منظورش از اون رو هم می‌گه. خود داستان‌های هیولا ستاره‌های جداگانه‌ای می‌طلبن.

سرنوشت خالق ایده‌ی اصلی کتاب هم به اثرگذاریش -برای من- اضافه کرد. شبون داد قبل از اینکه فرصت کنه داستانش رو تموم کنه و وقتی که فقط طلیعه‌ی داستان رو نوشته بود، بر اثر سرطان از دنیا می‌ره. ناشر هم با استفاده از پی‌رنگ داستان و توضیحاتی که شبون داده بود، نوشتن کتاب رو به عهده‌ی پاتریک نس می‌ذاره. پاتریک نس هم با وفاداری به پی‌رنگ داستان (که البته پایانش مشخص نبوده)، قصه‌ی خودش رو خلق می‌کنه. این همکاری برام جالب و غم‌انگیز بود و نتیجه‌ی کار هم اون‌قدر خوب بود که حتماً سایر کتاب‌های شبون داد و پاتریک نس رو می‌خونم.

کتاب خیلی جاهاش نمادینه. احتمالاً دریافت‌های افراد از بخش‌های مختلف کتاب، بسته به تجربه‌ی زیسته‌شون، با هم متفاوت باشه. پاتریک نس توی مقدمه‌ی کتاب نوشته «قصه‌ها با نویسنده‌هایشان به پایان نمی‌رسند» و این کتاب هم برای من با خوندنش به پایان نرسید. خوندن مرورهای بقیه‌ی کاربرها تجربه‌ی مطالعه‌ی این کتاب رو برام امتداد داد و احتمالاً از اون کتاب‌هاییه که هیچ‌وقت از ذهن و قلبم بیرون نره.

خوندنش رو به همه، فارغ از سن و سال، توصیه می‌کنم.

پ.ن 1: طنز بین کانر و هیولا خیلی خوب بود.

پ.ن 2: تصویرگری‌های جیم. کی، مثل همه‌ی کارهاش، فوق‌العاده بودن.

«بعضی وقت‌ها آدما به دروغ گفتن به خودشون خیلی بیشتر احتیاج دارن تا به دروغ گفتن به دیگران.»