یادداشت‌های صاد (35)

صاد

صاد

1403/10/22

          مارتین واقعا خوش‌بینه ولی تلاشش رو قدر می‌شناسم، سعی کرده با سنت پسااستعماری بیاد سراغ مشروطه و نمونه‌ای از تاریخ‌نگاری فرودسته. کتاب به جای روایت مردان بزرگ و قصه‌ی همیشگی تاجران قند رفته سراغ گروه‌های مختلف جامعه و طولی وقایع رو بررسی کرده. ایده‌ی کلی اینه که رتوریک اسلامی که بر عدل تکیه داره فرصتی فراهم کرده برای اقشار مختلف که با دولت وارد چانه‌زنی بشن. طبقه رو خوب فهمیده و تمایزها دقیق و منصفانه‌ست، من با لوطی‌ها و برده‌ها در این کتاب آشنا شدم ولی حقیقتش بخش زنانش که علاقه و تخصص منه جز خشم برای من نیاورد. فصل زنان رو می‌تونم در چند جمله خلاصه کنم:
زنان از بسیار قبل‌تر از مشروطه کنشگر سیاسی‌ بودن، از بلواهای نان حرف می‌زنه و اینکه عمدتا معیشت دلیلی برای اعتراض زنان بوده و به واسطه‌ی تفاوت‌هایی که با دیگر گروه‌های جامعه داشتن شکل کنش‌گری منحصر به فرد خودشون رو داشتن. زن‌ها سخت‌تر اعدام و تنبیه بدنی می‌شدن و شناسایی‌شون کار ساده‌ای نبوده. 

حجاب رو، یا دقیق‌تر بگم، شدت واکنش به بی‌حجابی رو تا حد زیادی طبقاتی فهم کرده مارتین که اینم برای من جدید بود. 

اما اونچه اذیتم کرد اینه که به تعزیه در حضور سیاسی زنان نقش زیادی داده، زنان کنشگر شدن چون تعزیه‌ها بیشتر شد و چون الگویی چون فاطمه و زینب داشتن که فاطمه در فدک و زینب در وقایع پس از عاشورا قسمی کنشگری سیاسی رو به نمایش گذاشتن و زن ایرانی الگو برداشته و جامعه‌ی مردان هم قبول کردن. مارتین این‌جا واقعا یه مسیحی خوش‌خیاله که از امکان‌های روایی اسلام هیجان‌زده شده و یادش رفته جانب احتیاط روش‌تحقیقی رو رعایت کنه، اگه اسلام روایته چه تضمینی هست که این خوانش از زینب و فاطمه بیش از بقیه‌ی خوانش‌ها رایج بوده باشه؟ مستنداتی ارائه نشده، کاش به متن تعذیه‌ها دسترسی می‌داد یا از دست‌نوشته‌ای چیزی حرف می‌زد که زن‌ها، لااقل بخشی از زن‌ها خود رو با این فیگورها یک به یک دیده بودند، ولی دریغ و صد دریغ. 

صفحه‌ی پایانی فصل نتیجه‌گیری، برگه‌ی شانس رو می‌شه و نویسنده ادعا می‌کنه عدالت‌خوانه همون شوراهایی شهری و بیناشهریه که ما قرن ۱۳ دیدیم و ریشه در سنت ایرانی داره در حالی که چند خط پایین‌تر ادعا می‌کنه اگه مشروطه شکست خورد به این دلیل بود که مردم با نهادهای جدید خو نگرفته بودن، تناقض‌ها غم‌انگیز اما اجتناب‌ناپذیرن در هر پژوهشی و در کل که بخونین، چون کم‌خوندیم از این قسم تاریخ‌نگاری ولی هشدارها رو هم بردارین که از کل محتوا سرخورده نشین.
        

4

صاد

صاد

1403/10/22

          .
برگشتم دارم اِمرسون می‌خونم. راستش هیچ‌وقت از امرسون خیلی خوشم نیومده. شاید چون به دوستی که نیست پیوندم می‌زنه و شایدم چون زیادی به نظرم انتزاعی و سفیده. با این حال، به نظر می‌رسه باید متواضع‌تر باشم، هفته‌های گذشته آدم‌ها بارها بهم یادآوری کردن خودت مگه کی بودی؟ بخشی‌ از این «باز به خود برگشتن» و از ایده‌ها نقد و چالش بیرون کشیدن رو اتفاقا که از خود امرسون یاد گرفتم. به علاوه اینکه امرسون برای من تیغ دولبه‌ست اگه برگردیم به «self-reliance» به نظر می‌رسه امرسون همون‌اندازه که طرفدار از این شاخه به اون شاخه پریدن و از ایده‌های نو شنیدنه، به همون اندازه هم ضروری می‌دونه که به چیزی درونت تکیه کنی و ایده رو به چالش بکشی و در نهایت از آن خودت کنی. چیزی درون خودت؟ چه چیزی؟ چه چیز کوفتی‌ای هست که بشه بهش برگشت و مطمئن بود که اونجاست و «باید» اونجا باشه؟ به نظر می‌رسه وقتی داریم از هستی و جهان و معنا و متافیزیک حرف می‌زنم امرسون برای من انتزاعیه ولی وقتی قراره برگردیم به کنش‌های روزمره چی؟ من هنوز تازه‌م، هنوز از مواجهه شگفت‌زده می‌شم و به ایده‌ها گیر می‌کنم، ایده‌ها منو با خودشون می‌برن. اول اقتصاد، بعد تاریخ، بعد جنسیت، نژاد، ادبیات، هنر و هرجا که چیزی برای دیدن باشه. دوستی که حالا کمتر دوستمه خیلی قبل‌تر بهم توصیه کرده بود امرسون بخونم، می‌پذیرم که این‌طور نمی‌شه دووم آورد و بیمار شدم انقدر یه چنگال به این کیک زدم و یه گاز از اون شیرینی دهن گذاشتم. یواشکی دوره‌ی «شعر مدرن آمریکا» رو فالگوش وایمیستم و از حسرت و هیجان به خودم می‌لرزم. فشل شدم و مغزم همه‌جاست. از این جهت امرسون سیلی درستی‌ست، شات قهوه‌ی سر صبح و لیموی قبل عرقه که هوشیارت می‌کنه. قُلابت رو برای ایده‌ای که این همه سال درون خودت نگه داشتی سِفت‌تر کن‌ ولی چشم و گوشت رو هم نبند. امرسون همون اندازه که تاکید داره لازمه به خودت متکی باشی تشویقت می‌کنه چیزی خارج دایره‌ت رو ببینی. بقیه بهت میگن این و اون جالب نیست؟ به جهنم. بیخود نیست که روح آمریکایی امرسون رو می‌پرسته. شاید همینم اول مانع شده چیزی از امرسون برای خودم بردارم. امرسون معتقده باید جرئت کنی متزلزل و در مسیر باشی، جرئت کنی بی‌ثبات باشی. شگفت‌انگیزه که امرسون بارها و بارها ترغیبت می‌کنه تو دام ثبات عقیدتی‌ای که جامعه ازت خواسته نیوفتی. همینم به نظرم self-reliance امرسون رو به فاشیسم بدل نمی‌کنه. امرسون معتقده باید اجازه بدی که احمق ببیننت، به هرحال جامعه بارها و بارها به تک تک ما تفهیم کرده که ازمون ثبات عقیدتی می‌خواد. کافیه امروز بگی دموکراتی و فردا بدل شی به آنارشیست، احمق خطابت می‌کنن و ضعیف قلمداد می‌شی. فتیش ثبات عقیدتی فراگیر و پررنگه و امرسون تاکید می‌کنه از همینه که باید فرار کنیم. بخون، ببین، هیجان‌زده شو ولی به خودت برگرد، در عین حال «خود»ت رو پروژه‌ای بلندمدت ببین که بین تغییر و اتکا در نوسانه.
        

2

صاد

صاد

1403/10/22

          The Working Women's League, which was created during the Civil War, was a part of the motivation for that emerging was the sewing machine. sewing we can think of as really being the paradigmatic example of women's work. Basically, all women learned to sew, and in a sense, because all women can do it, it almost devalued the labor in the market. So it made it very easy for people who hired women to sew a garment if the price wasn't low enough to find somebody else that could do it for cheaper. So this was kind of a long-standing problem, even going back to earlier in the 19th century. But with the spread of the sewing machine during the Civil War, the problem really intensified, and because with sewing machines women could sew so much faster, and do such a greater volume, it dropped the price even lower, and it made it even more difficult for women who might have been skilled seamstresses prior to the war, to earn a living. 
the machine that looked as though it should have made women's work easier, and more productive, actually resulted in the opposite. It may have made it easier to do each individual garment, but then they had to produce so much more to make a living.  ironically, it's this labor-saving device, but it actually ends u making women's labor conditions worse. It might make it easier for women to do their home sewing, for their families, but in terms of sewing as an income-generating activity, I would say it made it even more difficult for women.  because sewing as an income-generated activity produced clothing that was so much cheaper, that eventually drove home sewing out of business. In other words, it didn't pay for women who could afford to do so, could just buy clothes for less than they could make them. As dearest  Helen Campbell commented  "Women might think that they're "emancipated now because they can buy underwear for their family instead of having to make it at home." But basically what she says is this emancipation of women who can afford these consumer goods, is actually linked to the enslavement, and she's using the term metaphorically, of women who are making these goods, who are earning such low wages, that they're what she calls prisoners of poverty.
        

0

صاد

صاد

1403/10/22

          For economic historians, technological transformation and the Industrial Revolution are two titles that tied tighter. Many economic historians have seen technological creativity at the very base of the rise of the West. Technological change has been explained by shortages in labor, the endowment of resources, alteration in the idea of knowledge, culture, secured property rights and etc. 
Mokyr believes that the diffusion of useful knowledge was among the central motives that drove the engine of technological transformation.  What makes the case of Britain unique comparing to other civilizations like China during the Sung dynasty that had had a chance to experience a period of technological progress, according to Mokyr, is that Britain had better institutions and developed better incentives to make the most of useful knowledge, thanks to the Enlightenment. Men of science started to cooperate with men of industry. Scientists were asked to solve everyday problems. Pursuing propositional knowledge is encouraged by universities, research institutes, and professional societies, which consequently makes the wave of "micro-inventions."
Reading the book, keep in mind that Mokyr's Idea of the Industrial Enlightenment has been subjected to a number of criticisms. One of the most famous objections of his work has been raised by Allen (2009). In the tenth chapter of his book, Allen, "The British Industrial Revolution in Global Perspective," brings together a database of seventy-nine important inventors in the seventeenth and eighteenth centuries, including all of the macro-inventors who made the key technological breakthroughs. He aims to explore whether macro inventors had been involved with Enlightenment science through education or any other social interaction. "The British Industrial Revolution in Global Perspective" is a very reach and useful read in this respect.
Clark (2012) is also very critical of the effect of the Enlightenment on the Industrial revolution. He believes that since there is no quantitative evaluation of the Industrial Enlightenment hypothesis, it is hard to demonstrate any causal role of Enlightenment. Clark (2012) notes that "the Cliometric society, _which Mokyr himself, has been a member of it _in economics aimed to work towards a testable scientific history"(That could be a starting point for me to talk for at least an hour about the history of science in economics, so let's skip that. )
Debate continues about the role of Industrial Enlightenment in generating the Industrial Revolution, which comes as no surprise in the historiography of the Industrial Revolution. Technological change was only one of the many phenomena that affected the British economy during the long course of the eighteenth century. The origin of the Industrial Revolution has been a controversial and much-disputed subject within many fields. Although economic historians tend to highlight economic slants, as Mokyr mentions, "the Industrial Revolution illuminates the limitations of the compartmentalization of historical sciences."
Anyway, this was a useful read.
        

0

صاد

صاد

1403/10/19

          She's got a pretty good sense of humor. I think the title itself, is a bit of an ironic joke. If you read that title, "Power and Politics in the Civil War South," what do you expect? Oh, you know, congressional debates, elections, cabinet meetings. Power and politics. There's a million books with that kind of subtitle. Boring. That's not what she's writing about. She's saying what women are doing on the grassroots level is also politics. Right? We've got to expand our definition of politics from just the electoral sphere.
It's also about power. Power within the society. Who's going to exercise it and how?
So she challenges us to expand our definition of politics to encompass all sorts of different kind of events in what we call the public sphere.
The struggle for Southern independence opens the door for the political mobilization of groups that had had little influence in the pre-war South. One, we saw before, was slaves. It opens the door for slaves, as we've seen, to run away, to join the Union army, to become a political factor
in the South. Secondly, women who had, you know, the notion of the law of coverture which is enforced in the North and the South, the common law of coverture, says a woman is an appendage of her husband. She has no legal identity (a married woman) other than that
of her husband. She can't sign a contract. She can't own property. She can't vote, obviously. She's not an individual actor, so to speak, on the political stage. But she becomes that, forgetting about the law. They forge, and what McCurry shows, is poorer women forge a political identity.
It's not the same as the upper-class women. Upper-class women address the Confederate government as upper-class people. They are part of the elite. They demand recognition as part of the elite. The identity that these poorer women construct for themselves, she says, is as the wives of soldiers. They're not exactly claiming autonomy for themselves. They are soldiers' wives, but the government has an obligation to them as soldiers' wives. The government cannot let them starve. The government cannot let them fail to feed their families. And on a small farm, when the man is taken away in the draft, or volunteers, it's very hard for a woman and maybe some children to actually manage the farm and to harvest the crops and to feed the family over the next couple of years.
The economic situation deteriorates as the war goes on. These poorer women flood the Confederate government, Confederate Congress, state authorities, with demands for assistance. Demands. Not charity, but a right. They have a right to support from the government, because they are soldiers' wives. And sometimes they take to the streets. And eventually, some of them actually go along with their husbands. Now McCurry, and I guess Faust, are not saying: this is the cause of Confederate defeat, the disaffection of more and more women. But it certainly is a problem, and politicians understand it is a problem. And they have to address these demands of soldiers' wives. And they start, Congress begins, as the war goes on, exempting poor families from taxation. They begin what she calls, maybe in a slight exaggeration, an inchoate welfare system. The South (here's an irony) the South, the Confederacy, is the first government in the United States to create a welfare system. That is, actual direct aid to poor people by the government because they're poor. So these women are not anti-Confederate, exactly. They resent the way the war is being conducted. But the disaffection of women on the homefront reverberates in to the army. And if men in the army know their families are discontent or not able to eat, that makes morale in the army begin to deteriorate.
        

0

صاد

صاد

1403/10/19

        در مورد “کوچک و سخت” نوشته‌اند که جستاری‌ست چند پاره در خصوص مادری و ادبیات. همین یک جمله کافی‌ست که بدانم کتاب را دوست ندارم. من از بچه‌ها هیچ وقت خوشم نیامده. دلیلش هم البته همانقدر که از حوصله‌ی خواننده خارج است برای درک اینکه چرا این کتاب را دوست دارم الزامی‌ست. لازم‌ست بگویم که مادرها در نظرم کسل‌کننده و رنجورند. خواندن این جمله اگر از نوشتن آن سخت‌تر نباشد، البته که آسان‌تر هم نیست. آدم وقتی می‌نویسد درگیر بازی‌های غریبی با خودش می‌شود، اگر در نوجوانی هم به قدر کافی روسو خوانده باشد، واژه به واژه شجاع‌تر می‌شود و هر جمله که بیرون می‌ریزد، چیزی حقیقی از خود را درون آن جا می‌گذارد. برای خواننده البته ماجرا فرق دارد، کافی‌ست چرتش هم گرفته باشد، همان یک جمله‌ فاتحه‌ی متن را می‌خواند. مادرها کسل‌کننده‌اند. کی این مزخرفات را قبل از خواب می‌خواند؟ به هرجهت. گفته بودم که مادرها به نظرم کسل‌کننده و حقیقتا قدری غمگین‌اند. من معتقدم بیشترش تقصیر بچه‌هاست. گالچن ولی یک چیزی در مشت داشت که اجازه داد قدری تامل کنم. من نمی‌شناختمش و تنها یادم است چند وقت پیش که “آیشمن در اورشلیم“ دست به دست می‌شد، در اینترنت گشتی زدم و نقدی نوشته بود که خوشم آمد. کوتاه و مکفی. شبیه “کوچک و سخت”. گالچن آمریکایی-کانادایی‌ست و شیفته‌‌ی ژاپن. همین هم البته آمریکایی‌ترش می‌کند. همه‌ی آمریکایی‌های سفید طبقه‌ی متوسط در جوانی یک تابستان پول جمع کرده‌اند رفته‌اند ژاپن. این بار البته طور دیگری‌ست. گالچن هیچ به چیزی که از مادری می‌شناختم شباهت ندارد. کتاب بیش از آنکه در مورد مادری باشد یک رساله‌ی کوتاه فمنیستی‌ست یا پژوهشی چندپاره در ادبیات، که البته نویسنده همین‌ها را هم مدیون بچه است. کتاب با چند یادداشت پراکنده از ماه‌های نخستین تولد بچه شروع می‌شود و اگر از وبلاگ خواندن خوشتان بیاید، لابد چند یادداشت اول را دوست دارید، ولی نویسنده میخش را برای من آن‌جایی کوبید که صادقانه از این گفت که او هم از بچه‌ها خوشش نمی‌آمده و اصلا قرار هم نبوده چیزی از مادری و تولد فرزندش بنویسد. از این‌جا به بعد کتاب دیگر در مورد ادبیات ا‌ست. واقعیت اینکه یاد جست و جوهای مفصل سونتاگ افتادم، انقدر که وسواس و ارجاعات نویسنده ستودنی و دلنشین بود. پشت کتاب را اگر خوانده باشید حدس زده‌اید که “ در ادبیات تعداد سگ‌ها بیشتر از نوزادان است“، نویسنده تا پایان کتاب بارها این جمله را پژوهیده و به ادبیات هم بسنده نکرده؛ گالچن قطعا فیلم‌ هم، خوب دیده. بسیار به مقایسه‌ی جنسیتی نویسنده‌ها پرداخته و این وسط لازم هم دیده اشاره کند هرکدامشان چندتا بچه داشته‌اند و بقیه‌ش قابل حدس اما خواندنی‌ست. خاصیت گالچن این است که گزاره‌های فمنیستی را طوری قلم زده که نیازی نیست برای همدلی با او زیاد هم فمنیست باشید.
با این همه، چیزی که کتاب را برای من خواندنی کرد، این‌ها نبود. بله من قدردان ارجاعات درست و پاورقی‌های مفصل‌م و هیچ چیز بیشتر از کتابی که مجابت کند چند کتاب دیگر را هم بخوانی سرکیفم نمی‌آورد. با این همه “کوچک و سخت” فرصتی بود برای همراهی با خود گالچن؛ یک سفر قهرمان درست و حسابی. نویسنده جایی از کتاب نوشته است که :
“سال‌های سال شرلی جکسون تقریبا تنها نویسنده‌ی زنی بود که نوشته‌هایش را می‌خواندم. بعد، ناگهان متوجه نکته‌ای شدم. به کتابخانه‌ام نگاه کردم و دیدم تقریبا تمام قفسه‌هایش در تصرف کتاب‌های نویسندگان مرد است، که البته عیبی نداشت. لازم نبود از دست خودم عصبانی شوم چون کتابهایی که خوانده بودم را خیلی دوست داشتم. اما کمی به هم ریختم چون معنای قفسه‌ی کتابم این بود که زنان نویسنده هیچ کتاب خوبی ننوشته‌اند یا سیر مطالعاتی من جوری پیش رفته که گذارم به هیچ کدامشان نیوفتد. هیچ وقت روی دور جین آستین یا ادیث وارتون یا حتی جورج الیوت نبودم چون این نویسنده‌ها من را یاد “خواستگاری و نامزدبازی“ می‌انداختند که حالم از همه‌شان به هم می‌خورد. اما همان‌طور که گفتم لازم نبود از دست خودم یا از دست دنیا حرص بخورم، فقط تصمیم گرفتم سعی کنم از زنان نویسنده هم کتاب‌هایی بخوانم.... کتاب بالینی و قصه‌ی گنجی هم از یافته‌های همین جست ‌و جوی عجیب و غریبند. وقتی فهمیدم رمان‌های میوریل اسپارک چقدر درخشان‌اند_کشفشان که کردم تقریبا نایاب شده بودند_کمی احساس خشم کردم؛ احساسی که تقریبا همیشه در خودم سرکوب کرده‌ام ولی آن موقع واقعا خشمگین شدم. (اسم میانی دخترم را اسپارک گذاشتم)... “
همین چند پاراگراف کافی بود تا خودم را در هیأت گالچن ببینم. یادم هست که سریع به کتابخانه‌م نگاه انداختم که تقریبا فقط سیمین دانشور را داشت. البته من همیشه اقرار کرده‌ام سواد و نگارش این زن قابل مقایسه با همتاهای مردش نیست و اصلا همتایی هم برایش در ادبیات معاصر قائل نیستم. “بازگشت ماهی‌های پرنده‌ی آتوسا افشین نوید را هم که در یک جمعی می‌خواندیم یادم هست که حسابی تعجب کرده بودم که چقدر از نویسندگان زن ادبیات معاصر دور مانده‌ا‌م و حالا گالچن سرنخ را داده بود دستم. حسابی عصبانی شدم و البته که امیدوار هستم نتیجه‌ی این عصبانیت کشف چیز عجیب و جدیدی باشد، درست مثل گالچن که با کتاب بالینی سی‌ شوناگون، ادبیات ژاپن را کشف کرده بود. مترجم در مقدمه نوشته که گالچن جستار “کوچک و سخت” را با بهره‌گیری از مطالعات فراوانش در ادبیات ژاپن و با الهام از ساختار کتاب بالینی نوشته است. کتاب بالینی هم البته خودش دلیل دیگری‌ست برای اینکه این کتاب را بخوانید؛ جادویی و نو، لااقل در ساختار.
در آخر اینکه من از آشپزی هم هیچ وقت خوشم نیامده. زنجیر پای زن دیدمش و سال‌ها از خودم ـچون خوب می‌پزم اجازه دارم بگویم و البته دیگران ـ دریغش کرده‌ام. دوره‌ی کارشناسی ارشد که در کشور دیگری تنها مانده‌ بودم و “نان و زنان” گاپنیک هم حسابی مغزم را پخته بود به آشپزی فرصت دیگری دادم و اجازه دادم از دام آنچه از زنانگی دستوری به ما خورانده بودند رها شود. واقعیت اینکه گالچن موفق نبوده ولی قلقلکم داده به مادری هم فرصت دیگری بدهم. بله شاید بشود کسل‌کننده هم نبود، ملول نشد و از زندگی جا نماند و شاید بشود بچه را لنزی کرد و جور دیگری ادبیات و جهان را به نظاره نشست. البته که پرواضح است بچه‌داری برای یک زن خاورمینانه‌ای بسیار با سفیدپوست طبقه‌ی متوسط ساکن آمریکا متفاوت است. با این همه یادداشت “نارنجی” گالچن در این کتاب هنوز در نظرم از درخشان‌ترین چیزهایی‌ست که در یک ماه اخیر خوانده‌ام، اینکه چطور یک سرهمی نارنجی رنگ فرصتی‌ست برای جور دیگری به رنگ‌شویی، جنسیت و زندان گوانتانامو نگریستن. مضاف اینکه یواشکی و پیش خودم از خودم پرسیده‌ام که اینکه اینقدر هرگاه در ادبیات با مادری و زنانگی به همان معنای “خواستگاری و نامزدبازی“ مواجه شدم پس زدم و دور مانده‌ا‌م شاید باعث شده علاوه بر خود ادبیات در زندگی هم از چیزهای مهمی دور بمانم. خودم را کاویده‌ام که نکند این را هم خورانده باشند به ما و همینطور که الف یک باری به من گفت دارم چیز مهمی را از خودم دریغ می‌کنم. هنوز البته زور خودم خیلی بیشتر است، تا ببینیم چه می‌شود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

صاد

صاد

1403/10/17

          “لنگرگاهی در شن روان  ” روایت سوگ است. مجموعه‌ای غیرداستانی از جُستار، خاطره‌پردازی و نامه‌نگاری که به سوگ فرصتی دوباره داده. نوشتن از سوگ البته نه جدید و نه کم آوازه‌ است. تقریبا هر که دور و اطرافم بوده، یک بار خاطرات سوگواری بارت را دست گرفته. حرفه هنرمند، نسخه‌ی جیبی و آسان حمل شوی کتاب _و البته جسارت می‌کنم و می‌گویم بارت_ را چند سال پیش چاپ کرد و یادم هست که محض رضای خدا حتی سر میز صبحانه هم از ارجاع‌های بی‌ربط و عقیم به کتاب در امان نبودم. بارت واقعا جالب بوده و هست. رابطه‌ با مادرش هم حتما. من البته مقاومت می‌کردم در خواندن. یکی از همین گروه‌های خوانش جمعی مجابم کرد اتاق روشن را بخوانم. روزهای خوبی هم نبود، ترجمه‌ی خوبی را هم نخواندم و یادم هست که تنها بخش “باغ زمستانی” کتاب چشمم را گرفت و در خاطرم ماند. حواسم بیشتر پی عکس‌ها بود و اینکه چطور من هم قادرم مادرم را از عکس‌ها بیرون بکشم و در سنی که نیست، حتی در سنی که تجربه نکردم، ببینم. یک چیزهایی هم از روایت و نجات‌بخشی ِروایت نوشتم، ولی سوگ هیچ جای ماجرا نبود. بعدتر؛ زمستان همان سال، طوبی مرد. برای نوشتن جمله‌ی قبل کمی تامل کردم، چرا که اول قرار بود بنویسم که دوست عزیزی را از دست دادم ولی نه، واقعیت این است که طوبی مرد. برای اینکه شب بهتر خوابم ببرد، لازم است صریح و بی‌پرده حرف زده باشم؛ هیچ زرورقی دور مرگ عزیز نمی‌شود پیچید. و نه اینکه نباید، نمی‌شود. ماجرا از بعد مرگ طوبی فرق داشت و خویشاوندی‌ ِعمیقی با بارت حس می‌کردم. برایم حالا واضح بود که اتاق روشن کتابی‌ست درباره‌ی سوگ. هر آنچه بارت بعد از مرگ مادرش نوشته کتابی‌ست درباره‌ی سوگ. سطرهای قبل با اینکه تنها نیمی از چیزی ا‌ست که لازم بود بگویم، برای اینکه مقدمه باشند زیادی مفصلند، با این حال چشم‌پوشی کنید و مقدمه به حسابش بیاورید. لازم بود گفته باشم که من ”لنگرگاهی در شن روان” را در وضعیتی ‌خواندم که طوبی دو سال بود که زیر خاک رفته بود و من گاهی برای تاب آوردن به بارت پناه می‌بردم. پس مسلم است که کتاب مشغول و دلگرم نگه‌م داشته و جایی بیش از آن‌چه که روایت می‌طلبیده همدردی و مهر از من بیرون کشیده. 
روایت‌ها
روایت اول؛ “یادداشت‌های سوگ”، روایت چیماندا انگزی آدیچی است از تجربه‌ی سوگ پدرش. نیویورکر سال میلادی گذشته چاپش کرده، بازخورد و هم‌رسانی‌ بسیار گرفته و خوب هم دیده شده. جیم نویه آدیچی؛ پدر نویسنده از نارسایی کلیه مرده. از روایت می‌دانیم که عصر روزنامه دست گرفته، چند خطی خوانده، از یک متخصص کلیه وقت گرفته، موهای بدنش را تراشیده و شب تمام. درست وسط یک پاندامی. مهم است، چون همین یادم می‌آورد سوگ و تسلی، تجربه‌ای اجتماعی‌ست؛ حضور می‌طلبد و امید است حالا که فیزیک هم را نداریم واژه‌ها تسکینی موقت باشند. اگر تجربه‌اش نکردید می‌توانم بهتان اطمینان بدهم که البته این امیدی واهی‌‌ست. چرا که  “سوگ به زبان مربوط است، به ناتوانی زبان، به پرپر زدن برای کلمه‌ها.”   طوبی که رفته بود، حرصم از واژه‌ها درآمده بود. همه‌چیز تو خالی و بی‌مایه بود. نه برای من، بلکه برای دیگری. پیام‌های تسلیت بی‌معنی و احمقانه بودند. “روحش آسوده است تسلایم نمی‌دهد (نمی‌داد) و نیش دردناکی در خودش دارد. چون توی اتاقش و در خانه‌مان در آبا هم می‌شد آسوده باشد. جای بهتری رفته به شکل تکان‌دهنده‌ای گستاخانه است. بالاخره هشتاد و هشت سالش بود خونم را به جوش میاورد   “.آدم‌ها مهربانند، قصد بدی هم ندارند، ولی ماهیت تجربه این است، هر آنکه بیرون ایستاده غیرخودی‌ست؛ بیگانه‌ است. راهی به حقیقت نمی‌برد، طبیعی‌ست که واژه‌ای هم نداشته باشد. روایت که تمام شد، اسم نویسنده را گوگل کردم و خوب به چشم‌هاش نگاه کردم. به لبخندش در نشست‌ها و وقت امضای کتاب. لبخندها دور و غیرواقعی به نظر می‌رسیدند اما لازم بود صورت خویشاوندم را خوب نگاه کنم.

روایت دوم؛ “درنگ تاریک” مجموعه‌ نامه‌هایی‌ست که راینر ماریا ریکله؛ نویسنده و شاعر آلمانی برای تسلی دوستانش نوشته. ده نامه‌ی یک صفحه‌ای، به سیدنی نادرنا؛ محبوبی که برادر از دست داده، به اروین؛ دوستی که سوگوار پدر است، به گروتود که دختر جوانش را از دست داده. من انتخاب این مجموعه بعد از روایت آدیچی را هوشمندانه‌ می‌دانم، چرا که به زبان امیدوار نگه‌مان می‌دارد. نامه‌ها همان‌قدر که از یک شاعر آلمانی انتظار می‌رود پر از جزئیات و دقیقند. آن اوایل که دوست نزدیکم پدر از دست داده بود گوگل کردم که چطور باید برای دوستی سوگوار پیام تسلیت نوشت؟ راهنماهای خودخوان اینترنتی بی‌رحم، کلی و کورند ولی کاربردی هم هستند: همدل باشید، به یک ویژگی مهم از دست رفته که در خاطرتان مانده اشاره کنید و در آخر هم حتما اشاره کنید که اوضاع بهتر می‌شود؛ ته تونل را شما دیده‌اید، روشنی‌ست. ریکله هم شبیه چیزی‌ست که باید برای یک سوگوار بنویسید و هم نه، با دوست عزیز از دست داده‌اش هم همدل است و هم تشویقش می‌کند که دردش را تجربه کند و فکری به حال خودش کند. به کنتس مارگو سیزی که به سوگ مادر نشسته نوشته: “ به گمانم غریزه به ما حکم می‌کند که بعد از فقدانی چنین سترگ خواستار تسلا نباشیم. در عوض باید مشتاقانه و شورمندانه در پی کاویدن و تجربه‌ی تمام و کمال این فقدان و تامل در سرنوشت بی‌همتا و یگانه تاثیرش در زندگی خود باشیم. هرچه تاثیر چنین فقدانی بر ما ژرف‌تر باشد و هرچه بنیانمان را سخت‌تر بلرزاند، تکلیف سخت‌تری بر دوش داریم تا آنچه را از دست داده‌ایم _ و درست به سبب همین از دست رفتن اهمیتی استثایی یافته _دوباره به شیوه‌های نو، متفاوت و سرنوشت‌ساز از آن خود کنیم. ” ببنید واقعیت این است که ته تونل روشن نیست، ته تونل ممکن است تونل دیگری باشد و ریکله قرار نیست به شما دروغ بگوید. خودتان باید دست خودتان را بگیرد، شب ِدردزده را تاب بیاورید و چیزی که رفته را طور دیگری در خود بازآفرینی کنید. من همین واقعیت بی‌رحم را ترجیح می‌دهم، خیلی‌ها هم شاید نه. 

روایت سوم؛ “پس از زندگی” جون دیدیون، ۲۰۰۵ در نیویورک تایمز منتشر شده. جون همسرش را از دست داده و این روایت یادواره‌ای‌ست برای جان گریگوری دان، نویسنده‌ی “دلانو”، “ستاره‌ای متولد شده‌است “ . دیدیون را خیلی‌ها از پرچم‌داران ژورنالیسم نوین می‌دانند. لااقل تام ولف اینطور خیال می‌کرده و من به تام ولف اعتماد دارم و می‌توانیم هم امیدوار باشیم که دیدیون هم با ولف هم‌عقیده بوده، چرا که ولف تا امروز چیزی مشابه آنچه تامسپون برایش نوشته که: “اگر یک بار دیگر اسم من را در این سبک توخالی «ژورنالیسم نوین»تان که دارید یک‌سره حرفش را می‌زنید، بیاورید، استخوان پایتان را قلم می‌کنم”، دریافت نکرده. به هر جهت، ژورنالیسم نوین ژانر موردعلاقه‌ی من است. شکلی از روزنامه‌نگاری که حاضر است به نفع روایت اثرگذار، ساختارهای مرسوم را فدا کند. البته سعی ندارم نویسنده را به این ژانر تقلیل دهم، درست‌تر در مورد نویسنده همان است که جاش رولان گفته، دیدیون سعی کرده از دنیای آبستن مشکل اطرافش سردربیاورد و روایت را راه دیده. “پس از زندگی” هم همین است. صادقانه، با جزئیات فراوان و با این حال به شکلی هم با فاصله. یادم هست که از بین روایت‌ها از همه کمتر با دیدیون اشک ریختم. بیشتر مجذوب این شده بودم که چطور مفصل و سر حوصله به این پرداخته که زندگی مشترکشان چطور گذشت، از چه چیزهایی حرف می‌زدند، چه تجربه‌هایی را مشترک دیده بودند و چه عادت‌هایی از همسرش با او مانده. حسابی سر کیف آمده بودم. بعد از طوبی من بارها سعی کردم سهم ترشی را در خوراکم بیشتر کنم، کشک را طور دیگری دوست داشتم و تلاش می‌کردم مفصل از این حرف بزنم که همسایه‌ام چطور به هرچیز جدیدی کنجکاو بود. چون طوبی دوست داشت. ادای دین زنده بودنم همین بود که بخشی از او را درست و دقیق روایت کنم. این‌ها از نگاه ناظر بیرونی شاید بی‌اهمیت باشند ولی حالا من و دیدیون عضو باشگاه زیرزمینی‌ای بودیم که مخصوص آدم‌های سوگوار بود. پیش او، اجازه داشتم بیشتر ترشی خوردن را برای خودم مجاز بدانم، حتی اگر مینای دندانم آسیب ببیند. 
روایت چهارم؛ “ آکواریوم” الکساندر همن، جستاری‌ست درباره‌ی مردی که دختر خردسالش را از دست می‌دهد. برخلاف روایت‌های قبلی، این جستار از ابتدای درگیری ایزابل؛ دختر کم‌سال همن با بیماری تا لحظه‌ی مرگ را روایت کرده. اعتراف می‌کنم که تکان‌دهنده ترین چیزی بود که در یک ماه اخیر خواندم. چند باری به روایت فرصت دادم تا با ظرف شکننده و کم گنجایش طاقت من خودش را وفق دهد، انقدر کلافه شده بودم که شرمگینانه آرزو می‌کردم دخترک تمام کند. توصیف‌ها به قدری دقیق و کامل بودند که حسابی معذبم کرده بودند. با این همه، چیزی که از خواندن این جستار با خودم نگه داشتم، همان یک پاراگرافی بود که همن از رنج نوشته بود: “ یکی از نفرت‌انگیزترین سفسطه‌های بشر این است که رنج موجب تعالی می‌شود، که رنج گامی‌ است در مسیر وارستگی یا رستگاری. اما رنج و مرگ ایزابل نه برای او، نه برای ما و نه برای جهان فایده‌ای نداشت. تنها پیامد مهم رنج و عذاب ایزابل مرگ اوست، ما هیچ درسی که ارزش آموختن داشته باشد نیاموختیم و هیچ تجربه‌ای که سودی به کسی برساند کسب نکردیم.”  هفته‌های اول بعد مرگ طوبی، بسیار شنیده بودم که رنج تو همان چیزی خواهد شد که تو را متمایز می‌کند. مگر نه اینکه انسان مخزن تجربه‌هاست و همین رنج و خوشی‌هاست که تو را ساخته. چون از دیوید هیوم خوشم می‌آمد و فکر می‌کردم بله؛ آدمیزاد جز تَلی از لباس‌های روی هم چیزی نیست، حرفشان را گوش می‌دادم. من چوب ‌لباسی‌ای زیر تل لباس نمی‌دیدم و زیاد هم دم گوشم خوانده بودند که مرگ عزیز اولین تجربه‌ی مواجهه با وحشتی شخصی‌ست، زمان من کی می‌رسد؟ چطور خواهم مرد؟ روانت را بجور و ببین که از ترس مرگ چه چیزهایی را دور ریخته‌ای. روانت را بجور و ببین حالا که تنهایی چقدر از ترس تنهایی در قفس رابطه‌ها مانده‌ای. همین خودش درس است. همین خودش رشد است.  حالا که دو سال گذشته و من تصویری واقعی‌تر دارم می‌توانم با قطعیت بگویم که نیاز نبود چیزی در شکم دوستم رشد کند و او را بکشد تا من یاد بگیرم که همه‌ی ما به سوی مرگ پیش می‌رویم و تنهاییم. مرگ طوبی هیچ درسی به من نداد، حالا می‌بینم که به جهان بدبین‌تر و سست‌تر نگاه می‌کنم، همانطور که دیدیون گفته بود: “زندگی در لحظه تغییر می‌کند، نشسته‌ای شام بخوری و ناگهان زندگی‌ای که برایت آشناست تمام می‌شود.”  بله، خوب است اگر گاهی در نظرت بیاوری که همه‌چیز می‌تواند در لحظه عوض شود. ولی زیست هر لحظه‌ای با این حقیقت روان رنجورت می‌کند. بابت موفقیتی خوشحال نمی‌شوی، عشقی قلبت را گرم نمی‌کند و مهری را ابدی نمی‌بینی. سوگ رنج بیهوده است. 

روایت پنجم؛ “تجربه“، رالف والدو امرسون، جستار بلندی‌ست که نتیجه‌ی به قدر کافی تنها ماندن با سوگ فرزند است. والدو اولین فرزند امرسون در پنج سالگی به مخملک مبتلا شد و به یک هفته نرسید که کودک از دست رفت. دو سال و نیم بعد از مرگ والدو، امرسون “تجربه“ را نوشت. اقرار می‌کنم که سخت خواندمش، البته که خودم را به خاطر دلزدگی از موعظه و منبر می‌بخشم. در گودریدز که مرور‌ها را دنبال می‌کردم دیدم نوشته‌اند: “که درست مثل هر آنچه امرسون نوشته، نوشتار را دوست دارم و هرآنچه تعالی‌گرایی گفته را رد می‌کنم.” بسیار نزدیک به چیزی که من باور دارم. با این همه با امرسون همدلم که “کسی که خیال می‌کردم جدایی‌اش از من بی گسستن وجودم ممکن نیست و قد کشیدنش ناگزیر جانم را غنی می‌کند، از کفم رفت و زخمی بر جای نگذاشت. مصیبتم گذرا بود   “همین است که می‌گویم سوگ رنج بی‌حاصل است، که البته شاعر بهتر از من گفته که “سوگوارم که سوگ نه چیزی به من می‌آموزد و نه یک گام در وادی درک طبیعت به پیشم می‌برد.” 

روایت ششم؛”قصه‌ی بیوه‌زن” جویس کرول اوتس، گلچینی‌ست از کتابی به همین نام که در آن اوتس مفصل به سوگ همسرش ریموند اسمیت، پرداخته. حسی که به روایت اوتس دارم مشابه حسی‌ست که موقع خواندن کوچک و سخت گالچن تجربه می‌کنم، اینکه موضوعی شخصی حالا نویسنده را مجاب کرده طور دیگری به اطراف نگاه کند، فیلمی که پیش از این ضعیف و اشتباه می‌نامیده حالا حرفی برای گفتن دارد و به نوشته‌های نویسنده راه پیدا کرده است. برخلاف دیدیون، حس می‌کنم روایت اوتس شخصی‌تر است ولی کمتر به دلم می‌نشیند و مچ خودم را می‌گیرم که هنوز از پرداخت صریح به احساساتم در مورد مرگ عزیز گریزانم چرا که خیال می‌کنم درک نخواهند شد، دیگران احتمالا یادم می‌آورند که زیاد سخت می‌گیرم و زندگی همین است. به قول اوتس “میان دوستانم احساس بی‌کسی می‌کنم. مثل مفلوجی‌م که رقصنده‌ها را تماشا می‌کند. حسم به آن‌ها حتی حسادت نیست. کمابیش نوعی ناباوری است. بی‌نهایت با من تفاوت دارند و از این تفاوت غافل‌اند. دوستانم سرنشینان کشتی نورانی راهی دریا هستند و من در ساحل جا مانده‌ام.”  ماه‌های بعد حادثه، هیچ چیز اندازه‌ی این جدا افتادگی اذیتم نمی‌کرد. با این همه مراقب بودم که تجربه‌ام خودبینی محضی نشود که اوتس از آن حرف می‌زند، “نوعی خودشیفتگی و تظاهر به اینکه داغت چنان خاص و استثنایی است که هرگز هیچ داغی شبیه آن نبوده.”  

تمام چیزی که از کتاب هم با خودم برمی‌دارم همین است. همین که سوگ تجربه‌ای تکرارشونده و تقریبا همگانی است. کم‌اند آن‌هایی که تا پایان عمر با نوعی از سوگ مواجه نشده باشند. پس لازم است دست هم را بگیریم و دنبال واژه‌های درست‌تر بگردیم. لنگرگاهی در شن روان تمرین خوبی‌ است برای مواجهه با سوگ، اگر تا به امروز عزیزی از دست نداده‌اید، لازم است وقت تسلیت نوشتن ورزیده باشید، کلمه‌ها چاقوی دولبه‌اند. اگر هم که حالا یا قبل‌تر عزیزی را در خاک گذاشته‌اید توصیه‌ی این خویشاوند دور را بپذیرید و کتاب را بخوانید. آدم همیشه به هم‌درد احتیاج دارد.
        

2