یادداشت‌های مهران بلوری (18)

          چقدر این کتاب برایم دلنشین بود، چقدر می‌توانستم با آن همذات‌پنداری کنم و چقدر لذت بردم از روایتی که در عین آنکه به مسئله‌ای عمومی می‌پردازد، عمیقاً شخصی نیز بود.
جک مارتین، استاد بازنشسته‌ی روان‌شناسی در دانشگاه سایمون فریزر، در این کتاب سفر پُرپیچ‌وخمی را که در زندگی حرفه‌ای‌اش داشته، بازگو می‌کند و از تغییر موضع شگفت‌انگیز و از نظر من به‌جای خود می‌گوید: تغییر از رفتارگرایی کم‌وبیش خشک به یکی از مدافعین رویکردهای روایی در روان‌شناسی.
جک مارتین در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ دانشجوی روان‌شناسی شد؛ یعنی زمانی که رفتارگرایی، حداقل در حوزه‌هایی، همچنان رویکرد کم‌وبیش غالب در روان‌شناسی بود و او هم تا آن‌جا رفتارگرا شد که رساله‌ی تحصیلات تکمیلی‌اش را در پاسخ به همان نقدی نوشت که از آن عموماً به منزله‌ی میخ آخر بر تابوت رفتارگرایی یاد می‌شود: نقد چامسکی بر اسکینر مبنی‌بر اینکه رفتارگرایی نمی‌تواند یادگیری زبان را در انسان توضیح دهد. آنچه جک مارتین در رساله‌اش کوشید انجام دهد، این بود که یادگیری زبان را در چارچوبی تماماً اسکینری توضیح دهد و راستش حدس می‌زنم که تصور چنین چیزی برای بسیاری از دانشجویان امروزی روان‌شناسی اساساً ناممکن باشد. اما در هر حال، همین ماجرا نشان می‌دهد که تعهد رفتارگرایانه و به زعم خودش ”علمی“ جک مارتین، تا چه حد قوی بوده است.
با این حال، همان‌طور که روان‌شناسی هم رفتارگرایی را یک‌شبه کنار نگذاشت، جک مارتین هم به‌تدریج از آن فاصله گرفت. لحظه‌ی سرنوشت‌ساز اما در سال ۱۹۸۵ اتفاق افتاد که او مشغول انجام پژوهشی درباره‌ی سازوکار اثرگذاری روان‌درمانی شد. هرچند خود این پژوهش هم بر مبانی‌ای رفتارگرایانه متکی بود، باعث شد که تردیدهایی درباره‌ی منطق پژوهشی رشته‌ی روان‌شناسی در ذهن جک مارتین شکل بگیرد که، به واسطه‌ی کنجکاوی و همفکری‌ها، رفته‌رفته او را به این نتیجه‌ی از نظر من خلاقانه رساند که روان‌شناسی باید شخص را، در کلیتش، موضوع مورد مطالعه‌ی خود قرار دهد؛ بی‌آنکه بکوشد آن را به اجزایی فروبکاهد. اهمیت شخص به مثابه‌ی یک کل در این است که، همان‌طور که از این فراز هم مشخص است، می‌تواند ویژگی‌هایی را در نظر بگیرد که عموماً از آن‌ها غفلت شده است؛ ویژگی‌هایی همچون فهم اخلاقیِ ارزش‌ها و تأثیرپذیری از زمینه‌های فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی. احتمالاً بسیاری خواهد گفت که این هدف یا در همین رشته‌ی روان‌شناسی موجود محقق شده/می‌شود یا اینکه آنقدر هدف سترگی است که اساساً از نظر علمی قابل حصول نیست. شخصاً تصور نمی‌کنم که روان‌شناسی موجود بتواند به چنین مسئله‌ای پاسخ دهد و می‌پذیرم که شاید این هدف هم هیچ‌گاه محقق نشود، اما آنچه در این‌جا برایم اهمیت دارد، چارچوب پیشنهادی جک مارتین است که نوعی روایت‌پژوهی است: روایتی از زندگی‌نامه‌ی فرد.
به نظرم اگر بخواهم به همین ایده‌ی روایی تماماً وفادار باشم، باید به همین شرح کلی قناعت کنم تا روایت زندگی‌نامه‌ای جک مارتین را از زبان خودش بشنوید. اما در هر صورت، نفس اندیشیدن به این روش‌شناسی متفاوت پیشنهادی را ارزشمند می‌دانم، چراکه 
مهم‌ترین کاری که ما روان‌شناسان می‌توانیم انجام دهیم، این است که بپرهیزیم از اینکه در مقام پژوهشگر و متخصصین حرفه‌ای، قِسمی انزواطلبی هستی‌شناسانه را وارد کار خود کنیم. به‌طور مشخص، باید گوش‌به‌زنگ باشیم که بیش‌ازحد بر روش‌شناسی‌ای متکی نشویم که می‌تواند ما را از خودمان بیگانه سازد (صفحه‌ی ۱۰۰).
        

0

          وقتی صحبت از پیوند بین روان‌شناسی و فلسفه می‌شه، اصولاً چیزهایی مثل رواقی‌گری، فلسفه‌ی علم (که در واقع فلسفه‌ی علوم تجربی‌ای مثل فیزیک هست)، اگزیستانسیالیسم و این چیزها به ذهن می‌رسن. ولی می‌شه به این فکر کرد که می‌شه از خود «فلسفه‌ی روان‌شناسی» حرف زد: شاخه‌ای از فلسفه –یا شاید هم روان‌شناسی؟– که به مسائل مربوط به رشته‌ی روان‌شناسی می‌پردازه. یعنی مثلاً به این می‌پردازه که پدیده‌های روان‌شناختی (مفاهیمی مثل عزت نفس، اختلال روانی، حافظه و این‌ها؛ نه الزاماً آگاهی)، از چه جنسی‌اند، چه صفاتی دارن و غیره (اصطلاحاً می‌شه این رو «هستی‌شناسی روان‌شناسی» در نظر بگیریم). یا مثلاً فلسفه‌ی روان‌شناسی می‌تونه به این فکر کنه که چه روشی برای مطالعه‌ی این پدیده‌های روانی مناسب‌اند. خب، این کتاب دقیقاً تو این معنا از فلسفه‌ی روان‌شناسی حرف می‌زنه و، به واقع هم یکی از معدود آثار این حوزه است (حتی در زبان انگلیسی).
هره فیلسوف پرکاری بود که وقتی در دهه‌ی ۱۹۷۰ وارد فضای رشته‌های روان‌شناسی اجتماعی و این‌ها شد، به این نتیجه رسید که این رشته‌ها از اساس مشکلات جدی روش‌شناسانه و غیره دارن. کلیت استدلالش هم این بود که اون روش‌هایی که روان‌شناسان ازشون استفاده می‌کردن، واقعا نمی‌تونن دانش دقیقی رو درباره‌ی مسائل روان‌شناختی به دست بده و از همین‌جا بود که بخش زیادی از کارهای آتی‌اش رو صرف پرداختن به روان‌شناسی از منظر فلسفی کرد. حاصل این کار این شد که هره بدل به یکی از بزرگان روان‌شناسی گفتمانی شد که مبنای کاملا متفاوتی رو از جریان غالب روان‌شناسی (مبتنی‌بر علوم طبیعی) داره. حالا توی این کتاب، هره سعی کرده طرحی رو برای روان‌شناسی به دست بده که اولا از نظر فلسفی قابل دفاع باشه و دوم، بتونه بین این انواع متفاوت روان‌شناسی (گفتمانی و عصب‌شناختی) پیوند برقرار کنه. فارغ از قوت و ضعف استدلالش، عمیقاً کتاب فوق‌العاده و بصیرت‌زایی هست. اگه به مباحث فلسفی رشته‌ی روان‌شناسی –تو اون معنایی که گفتم– علاقه‌مندید، حتماً بخونین.
        

0

          پیتر سینگر در این‌جا سعی می‌کنه بر مبنای فلسفه‌ی اخلاق فایده‌باورانه‌ی خودش، مفهوم حقوق اخلاقی رو به حیوانات هم بسط بده (منظور از «حیوان» در این‌جا هر موجودی هست که درد رو ادراک می‌کنه) و در نتیجه، رفتاری رو که ما انسان‌ها با حیوانات داریم، نقد کنه (اگرچه منظور اصلی سینگر کشتن حیوانات برای مصارف غذایی هست، نقدش به این حوزه محدود نمی‌شه و استفاده از حیوانات در سیرک، آزمایشگاه‌های علمی و غیره رو هم دربرمی‌گیره). ایده‌ی مهم سینگر مفهوم «گونه‌پرستی» هست که می‌گه ما انسان‌ها در شرایطی حقوق اخلاقی رو محدود به گونه‌ی خاصی به نام انسان کردیم که –حداقل از چارچوب نگاه فایده‌باور سینگر– چنین محدودیتی قابل دفاع نیست.
از اون‌جا که هم فلسفه‌ی اخلاق فایده‌باورانه در فلسفه مورد انتقاد عده‌ای هست و هم با فرض پذیرش نگاه سینگر، ما آدم‌ها باید یه تجدید نظر اساسی در رفتارمون با حیوانات داشته باشیم، این کتاب قطعاً مخالفین زیادی خواهد داشت. اما به نظرم این کتاب می‌تونه ما رو خیلی به فکر فرو ببره. یادمون هم باشه که این کتاب در سال ۱۹۷۵ منتشر شد؛ یعنی زمانی که مباحث حقوق حیوانات واقعاً محلی از اعراب نداشت و به نظرم این نکته دیدگاه سینگر رو جالب‌تر هم می‌کنه. اگرچه این کتاب تونسته سروصدای زیادی ایجاد کنه و الان به «انجیل گیاهخواران» مشهوره، خود سینگر یه جایی گفته انتظارش واقعاً بیشتر بوده.
        

4

18