یادداشت‌های Fatima (36)

Fatima

Fatima

2 روز پیش

        کتاب 1984 اثر جورج اورول تموم شد.
به نظر من خیلی غم‌انگیز و البته ترسناک بود...
از این نظر که آدم‌ها حتی از ساده ترین و شخصی ترین چیز یعنی فکر کردن هم محروم بودن و ممنوع بود براشون.
به نظرم قسمت شکنجه و بازجویی از وینستون خیلی تلخ بود😢
اینکه نمیتونست ثابت کنه که حزب در اشتباهه و حتی وجودش رو هم زیر سوال بردن!
اینکه خانواده و عشق معنایی نداشت و آدم‌ها فقط دنبال غذا برای زنده موندن یا راه نجات بودن حتی به قیمت جون عزیزانشون.
و در آخر برای رهایی از رنج، مجبور به پذیرش باورهای اشتباه شد.
اوایل برام خسته کننده بود اما از اواسط کتاب برام جذاب شد! و با علاقه دنبالش کردم.
این کتاب رو در دورخوانی خوندم.
و وایب کتاب‌هایی که از کره شمالی خوندم رو بهم میداد که یه زمانی موضوع مورد علاقه‌ام بود و به شدت دنبالش می‌کردم.

امتیاز من: 4.5
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

Fatima

Fatima

1404/4/12

        اولیویر گفت: 《اما حقیقتش را بخواهید هلنای عزیزم باید بگویم که متاسفانه ما اشعه‌ی سبز را ندیدیم!》
هلنا به آرامی در گوش او گفت: 《ولی ما بهتر از آن را دیدیم عزیزم! شاید این اشعه افسانه ای بیش نبود و نباشد اما ما اصل آن را دیدیم! آنچه که برای هردویمان لازم بود یافتیم...》
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

8

Fatima

Fatima

1404/4/1

          خوندن این کتاب حس بی نظیری رو به من القا کرد. چقدر سختی کشیدند استاد در طول زندگی‌شون!! مادر فداکارشون... فرض کنید به اوج پیشرفت خودتون رسیدید، اما عشق به وطن، باعث میشه به خونه برگردین و همه چیز رو از ابتدا شروع کنید. ایران امروز ما، پیشرفت خودش رو مدیون بزرگانی هست که از جان و زمان و همه چیز خودشون مایه گذاشتند تا ما از کشور های دیگه چیزی کم نداشته باشیم. کاش قدرشون رو بیشتر بدونیم، کاش ما هم بتونیم برای ایران عزیزمون کاری بکنیم❤️ هر چند کوچک، اما قدمی برداریم. هر کس در مسیر خودش .
خیلی دوست داشتم کتاب رو، در طول خوندنش، اشک توی چشمام جمع میشد و همزمان حس غرور ملی داشتم. بسیار زیبا بود. حتما بخونیدش 🥹

از جملات انتهایی کتاب:
《عصر یک روز سرد و غم انگیز پاییز است. در کنار آرامگاه پروفسور حسابی می‌نشینم، و به پشتکار و سخت‌کوشی این مرد فرزانه می‌اندیشم. به صبر و شکیبایی ایشان، در برابر ناملایمات و سختی ها فکر می‌کنم، و نگاهم را از سنگ ساده ی آرامگاهشان می‌گیرم، و به آسمان بی‌انتها نگاه می‌کنم. آنجا که خورشید نیمی از وجودش را، پشت کوه‌ها پنهان کرده است. بی درنگ به عقب برمی‌گردم. به افق چشم می‌دوزم، تا طلوع حسابی‌های دیگری را، نظاره گر باشم... 》
یکم تیرماه ۱۴۰۴، پایان این کتاب، ممنون از دوست خوبم بابت اینکه این کتاب رو بهم معرفی کرد ✨️
        

10