یادداشتهای هانیه سجودی (5)
دیروز
یادداشتی برای «خالکوب آشویتس» وقتی «خالکوب آشویتس» را شروع کردم انتظار داشتم با یک رمان تیره و تاریک روبهرو بشم چیزی که وحشت و فاجعه هولوکاست رو با جزئیات تلخ به تصویر بکشه ولی برخلاف انتظارم اینطور نبود اول فکر کردم شاید جلوتر داستان جدیتر و تاریخیتر بشه ولی وقتی در موردش سرچ کردم فهمیدم که نه، این رمان زیاد مرجعیت تاریخی نداره و انتقادهایی هم از این لحاظ بهش وارد شده. با این حال این چند نکته در داستان توجه من رو جلب کرد ۱. رابطه لالی با کولیها که یادآور این بود که ظلم مشترک میتونه آدمها رو از هر طبقهای گرد هم بیاره و یک حس همبستگی بین اقلیتهای تحت ستم ایجاد کنه ۲. رابطه لالی با مادرش عشقی که لالی به مادر و خواهرش داشت و درسهایی که دربارهی رفتار با زنان از مادر یاد گرفته بود باعث شد در زندان به زنان زیادی کمک کنه و بعدها با گیتا زندگی مشترک موفقی بسازه این موضوع نشون میده که تربیت درست و عشق خانوادگی، حتی در سختترین شرایط میتونه راهنمای اخلاقی و انسانی آدم باشه. ۳.یکی از صحنههایی که برام جالب بود بازی فوتبال بین نیروهای اساس و زندانیها بود اون شادی کوتاه وقتی گل میزدن و حس برتری موقتی که پیدا میکردن خیلی خوندنی بود و نشون میداد که حتی در دل رنجها ،مقاومت روحی همچنان میتونه زنده باشه. ۴. برای من تنها صحنهای که واقعاً ترسناک بود اونجایی بود که خاکسترهای کوره آدمسوزی روی لالی ریخته میشد درحالیکه جنایتهای وحشتناک تری هم در اون اردوگاه اتفاق افتاده بود که ارزش پرداختن داشت مثلا یوزف منگله پزشک اردوگاه که به فرشتهی مرگ معروف بود از آشویتس( به عنوان فرصتی برای ادامه مطالعات انسانشناسانهٔ خود و پژوهش بر وراثت استفاده میکرد، و از زندانیان برای آزمایشهای انسانی استفاده میکرد.[۴] تزریق مواد شیمیایی به چشم بچهها برای مطالعه در مورد احتمال تغییر رنگ عنبیه تزریق سیمان مایع به بدن زنان (رحم زنان) برای پژوهش دربارهٔ نازایی قطع عضوهای مختلف و مطالعه بر روی اثرات آنها حبس کردن اسرای جنگی در اتاق گاز و میزان تحمل آنها تا زمان مرگ انداختن دوقلوها در استخر اسید سولفوریک برای تهیه اسکلت آنان و مقایسه استخوانهایشان با یکدیگر اتصال رگهای دوقلوها به هم برای مطالعه در مورد امکان احتمالی تعویض خون دوقلوها و بسیاری آزمایشهای غیرانسانی دیگر.[۱۴]) منبع:ویکی پدیا ۵. رابطه لالی و گیتا هم زیبا بود و نماد امید و مقاومت انسانی محسوب میشد ولی در اون فضای وحشتناک کمی دور از ذهن و غیرمنطقی به نظر میرسید ۶. برای من مظلومترین شخصیت سلیکا بود تو زندان که بهش تجاوز شد و بعد هم که ۱۵ سال به جرم همکاری با نازیها تبعید شد به نظرم داستان اون بیشتر از سرگذشت لالی و گیتا جنایت هولوکاست و مظلومیت قربانیهارو نشون میداد درکل با اینکه این رمان مرجعیت تاریخی محدودی داره و بخشهایی از وحشت اردوگاه رو سادهسازی و کمی رمانتیک کرده ولی با زبان روانی که داره میتونه ارتباط احساسی خوبی با خواننده ایجاد کنه و امید، عشق و انسانیت رو وسط کشتار بیرحمانه نشون بده. برای من خوندن این کتاب تجربهی خوبی بود باعث شد به تاریخ هولوکاست علاقهمند شم و تو این مدت در موردش مطالعه کنم و مطالب مفیدی رو یاد بگیرم بعد از تمام کردن کتاب، شروع کردم به تحقیق درباره هولوکاست و این متن، جمعبندی من از بستر تاریخی رمان «خالکوب آشویتس» هست: (بخش اول) بعد از جنگ جهانی اول امپراتوری اتریش–مجارستان فروپاشید و چند کشور تازه از آن به وجود آمد. یکی از این کشورها چکسلواکی بود که دو بخش داشت: • چک (بوهم و موراویا) • اسلواکی (که قبلاً زیر سلطهٔ مجارستان بود) هیتلر در آستانهٔ جنگ جهانی دوم به دلایل مختلف به دنبال چکسلواکی بود: وجود اقلیتهای آلمانیزبان در سودتلند، باور به نژاد آریایی برتر و تحقیر اسلاوها، نیاز به توسعهٔ قلمرو آلمان و همچنین منابع معدنی و صنایع مهم این کشور. در سال ۱۹۳۸ با قرارداد مونیخ بخش آلمانینشین سودتلند به آلمان واگذار شد. اما هیتلر به این بسنده نکرد و در مارس ۱۹۳۹ باقیِ بوهم و موراویا را اشغال کرد. اسلواکی هم اعلام استقلال کرد، اما در عمل به یک دولت دستنشاندهٔ آلمان نازی تبدیل شد. اتریش هم در مارس ۱۹۳۸ (آنشلوس) بدون جنگ به آلمان پیوست. یوزف تیسا، رهبر دولت دستنشاندهٔ اسلواکی، به طور فعال با هیتلر همکاری میکرد و در جریان هولوکاست، دهها هزار یهودی اسلواکی از جمله خانوادهٔ لالی را به اردوگاههای کار اجباری فرستاد. در اوایل ۱۹۴۲ دولت اسلواکی اعلامیه داد که از هر خانوادهٔ یهودی باید یک فرد جوان و توانمند برای «کار دولتی/اردوی کار» معرفی شود. این عنوان عمداً گمراهکننده بود و خانوادهها تصور میکردند منظور کار موقت است. لالی، چون برادرش متأهل و دارای خانواده بود، داوطلب شد جای او برود. او ابتدا به یک مرکز تجمیع در اسلواکی فرستاده شد و سپس به پراگ (پایتخت چک) منتقل شد. بعد از آن با قطارهای باری (مخصوص حمل حیوانات) به لهستان اشغالی فرستاده شد. چکسلواکی و اتریش قبل از شروع جنگ جهانی دوم اشغال شده بودند. بعد از شروع جنگ، آلمان و شوروی طبق پیمان محرمانهٔ مولوتوف–ریبنتروپ لهستان را بین خود تقسیم کردند و نازیها در بخش غربی آن اردوگاههای کار و مرگ (مثل آشویتس–بیرکناو) را تأسیس کردند. لالی در بهار ۱۹۴۲، یعنی در سومین سال جنگ جهانی دوم، وارد اردوگاه آشویتس–بیرکناو شد. (بخش دوم) اولین مواجههٔ لالی با نیروهای اساس: وقتی لالی از قطار پیاده شد، با نیروهای اساس روبهرو شد که یونیفرمهایشان نقش صاعقه (SS-Runes) داشت. این علامتها در واقع دو حرف S کنار هم بودند که شبیه صاعقه طراحی شده بود و نماد قدرت، خشونت و وفاداری مطلق به هیتلر بودند. اساس (SS) به طور خلاصه: • نیروی ویژه و مخوف حزب نازی، که ابتدا محافظ شخصی هیتلر بودن بعد گسترش پیدا کردن • ادارهٔ اردوگاههای کار و مرگ (مثل آشویتس) • اجرای هولوکاست و قتل جمعی یهودیان، کولیها و دیگر اقلیتها • سرکوب مخالفان سیاسی و کنترل کشورهای اشغالی. (سیستم طبقهبندی زندانیان با مثلث رنگی) وقتی لالی وارد اردوگاه نازی ها شد لباسهای سربازان شوروی را به تن کرد (نازی ها برای تحقیر شوروی لباسهای نظامی آنها را تن زندانیان میکردند) در آنجا متوجه شد بعضی زندانیان بر روی لباسهایشان مثلث سبز دارند. این بخشی از سیستم طبقهبندی زندانیان در اردوگاههای نازی بود بعضی از این گروهها: مثلث سبز: زندانیان کیفری یا جنایی(طبق متن کتاب اینها قاتل و تجاوزگر بودن و به نیروهای اساس در کارایی مثل نگهبانی کمک میکردند) زرد: یهودیان قرمز: زندانیان سیاسی(مثل پپان که استاد اقتصاد بود و به خاطر کار سیاسی دستگیر شده بود و به لالی خالکوبی رو یاد داد) صورتی: همجنسگرایان مرد آبی: پناهندگان و مهاجران سیاه: «ضد اجتماعی شامل بیخانمانها، ولگردها، معتادان، زنان مجرد، افرادی با سبک زندگی نامطلوب از نظر نازیها(متن کتاب در مورد این گروه :اونها تعدادشون زیاد نیست یه سری حرومزادهی تن پرورن که خیلی دووم نمیارن) این سیستم نشان میداد که هر گروه زندانی تحت قوانین و شرایط مخصوص خودش قرار داشت و وضعیت زندانیان از نظر نازیها کاملاً سازماندهی شده بود. (بخش سوم) کاپوها کاپوها زندانیانی بودند که نازیها به دلیل قدرت جسمی، ترسناک بودن یا تمایل به همکاری انتخاب میکردند تا بر دیگر زندانیان نظارت کنند. کارگران روس لالی وقتی وارد اردوگاه شد، اولین کارش کارگری بود و با گروهی آشنا شد که ابتدا فکر میکرد یهودی هستند، اما در واقع سربازان روسی اسیر شده بودند. • این افراد سربازان شوروی بودند که در عملیات بارباروسا (حمله آلمان به شوروی در ژوئن ۱۹۴۱) اسیر شده و به اردوگاهها منتقل شده بودند. و در واقع بخشی از افراد غیر یهودی بودن که در جریان هولوکاست قربانی شدن • وقتی لالی به اردوگاه آمد (سال سوم جنگ)، این گروه روسها تقریباً از یک سال قبل در اردوگاه حضور داشتند. اینها برخلاف زندانیان دیگر مثلث رنگی نداشتن وقتی لالی علت رو ازشون پرسید گفتند:"ما فقط دشمنیم اونها یونیفرمهای مارو به شما میدن و اینجوری بهمون توهین میکنن هیچی بدتر از این نیست" جنایتها آشویتس: • اتاقهای گاز و کورههای آدمسوزی که قربانیان، از جمله کودکان و سالمندان، به قتل میرسیدند. • آزمایشهای پزشکی وحشتناک توسط پزشکان نازی که بسیاری از زندانیان را کشته یا معلول میکرد. • ترور، شکنجه و کتککاری روزانه توسط نیروهای اساس و کاپوها. • جدا کردن خانوادهها و تضعیف روحیهی زندانیان. • گرسنگی و نبود بهداشت و به دنبال اون بیماریهای واگیردار مثل تیفوس که جان هزاران نفر را گرفت. زد ها همانطور که در کتاب اشاره شد، ابتدا یهودیان لهستان، اتریش و اسلواکی به اردوگاه آشویتس آورده شدند و بعدها یهودیان کشورهای دیگر اروپای اشغالی مثل فرانسه، بلژیک، یوگسلاوی و ایتالیا نیز به آنها پیوستند. در جایی از کتاب، به لالی گفته شد جلوی شمارهی عدهای حرف Z را بنویسد، اما او دلیلش را نفهمید. بر اساس منابع تاریخی، این زندانیان احتمالاً یهودیان غیرلهستانی و غیراتریشی بودند. حرف Z مخفف آلمانی “Zugewanderte” به معنی «مهاجر» بود و برای تمایز دادن آنها از یهودیان اصلی لهستان، اتریش و اسلواکی استفاده میشد. (بخش چهارم) پرواز آمریکایی ها بر فراز آشویتس در سالهای ۱۹۴۴–۱۹۴۵ هواپیماهای آمریکایی و بریتانیایی بر فراز آشویتس پرواز کردند و کارخانهی مونوویتس که در آشویتس قرار داشت را بمباران کردند، اما بخش اصلی اردوگاه و اتاقهای گاز هرگز هدف قرار نگرفت. زندانیان با دیدن هواپیماها امیدوار میشدند و بعضی بیرون میدویدند و دست تکان میدادند، اما نگهبانان اساس اغلب به آنها شلیک میکردند. متفقین بمباران مستقیم اردوگاه را رد کردند چون اولویتشان اهداف نظامی بود و میترسیدند هزاران زندانی بیگناه کشته شوند. کانادا «کانادا» در اردوگاه آشویتس بخشی بود که زندانیان آن را اداره میکردند و نامش را به دلیل وفور اموال و منابع و شبیهسازی رویای ثروت کانادا گذاشته بودند. این بخش در واقع انبار بزرگی از وسایل زندانیان تازهوارد مثل لباس، کفش، جواهر، لوازم شخصی، غذا و کالاهای ضبطشده بود. هدف اساس از این بخش، ارسال اموال به نفع خود یا به آلمان بود، اما زندانیان از طریق آن گاهی میتوانستند خوراک یا کالاهایی برای خودشان دستوپا کنند. لالی از این فرصت برای دلالی و تبادل کالا استفاده میکرد، مثلاً غذا میگرفت و با آن سنگ و جواهر میگرفت و دوباره مبادله میکرد. (بخش آخر) زوندروکوماندوها و قیامشان زوندروکوماندوها زندانیانی یهودی و گاهی دیگر قربانیان بودند که به اجبار توسط اساس برای مدیریت کورهها و اتاقهای گاز و پاکسازی اجساد استفاده میشدند. در اکتبر ۱۹۴۴، آنها قیامی انجام دادند و کورهٔ Krematorium IV را منفجر کردند تا جریان کشتار موقتاً متوقف شود. مواد منفجره عمدتاً از انبارهای اساس و بخشهای صنعتی اردوگاه تأمین و بخشی هم توسط زندانیان کارگر صنعتی و «کانادا» مخفی و قاچاق شده بود. بیشتر شرکتکنندگان کشته یا اعدام شدند، اما این قیام یکی از معدود نمونههای مقاومت مستقیم در اردوگاههای مرگ بود. پایان جنگ و سرنوشت آشویتس: ۱۹۴۵: ارتش سرخ شوروی به آشویتس رسید و اردوگاه آزاد شد. بیش از یک میلیون نفر، عمدتاً یهودیان، در این اردوگاه کشته شده بودند. جنگ جهانی دوم با شکست آلمان نازی و ژاپن پایان یافت: آلمان در مه ۱۹۴۵ تسلیم شد اروپا و جهان وارد دوران بازسازی و محاکمهٔ جنایتکاران جنگی شدند (محاکم نورنبرگ)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/4/25
دیروز کتاب آلیس پای آتش رو خوندم اولش که شروع کردم، واقعاً سردرگم بودم نمیدونستم کی به کیه چه اتفاقی داره میافته چرا دیالوگها جدا نیستن، نه نقطهای نه ویرگولی… همهچیز بههمریخته بود و نمیتونستم ارتباط منطقی بین اتفاقها برقرار کنم اما چند صفحه که جلو رفتم فهمیدم اصلاً نباید با منطقم جلو برم چون این داستان نیست بیشتر شبیه خوابه یهو صحنهها عوض میشن، شخصیتها جابهجا میشن، زمان معنی نداره... در واقع با یک روایت رواییِ کلاسیک طرف نیستیم با جریان ذهن، خیال و خاطره مواجهیم وقتی تونستم مقاومت ذهنیمو بشکنم و خودمو توی این جریان رها کنم کمکم مزه داد کتاب رو منم توی یه نشست و بدون توقف خوندم و بعد از اینکه تموم شد بیشتر حس میکردم به یه قطعه موسیقی گوش کردم تا اینکه داستان خونده باشم توی این رمان شاهد یه سوگ تموم نشدنی هستیم زندگی با گذشته و جای خالیِ کسی که دیگه نیست به جای پذیرفتن و بازگشت به زندگی عادی. انگار آسله برای سیگنه مثل بندی بود که اون رو به زمان و واقعیت وصل میکرد وقتی اون بند پاره شد سیگنه وارد بعد دیگهای از زمان و مکان شد یه بعد مبهم بین زندگی و مرگ، گذشته و حال اینکه سیگنه نیاکان آسله و پسر بچهی همنامِ آسله رو میدید هم منو یاد نظریهی ناخودآگاه جمعی یونگ مینداخت این حس رو داشتم که زخمهای درماننشدهی نسلهای قبل، هنوز توی زندگی سیگنه جریان داره و این در نوع خودش خیلی برام جالب بود البته اگه بخوام صادقانه بگم بعضی جملهها رو واقعاً متوجه نمیشدم گاهی ارتباط بین حوادث برام گنگ بود ولی فکر میکنم که اصلا خاصیت این اثر هم همینه جوری که بعد تموم شدنش احساس میکردم یه خوابی دیدمو بیدار شدم پایان کتاب هم دقیقاً همون چیزی بود که انتظار داشتم در یک جمله **پایانی بود که بهش میومد** سیگنه مرد؟ اون لحظه که از عیسی مسیح کمک میخواست داشت دعا میکرد که از این چرخهی تکراری بیرون بیاد؟ یا واقعا آسله برگشت نمیدونم و حقیقتش نمیخوامم بدونم چون همین ابهامه بیشتر بهش میاد حتی اگه یه پایان واضح و روشن داشت میشد بهش خرده گرفت در کل آلیس پای آتش برای من یه تجربهی ادبی متفاوت، نوآورانه و کمی هم تکاندهنده بود ولی کتاب خاصیه و قطعا با هر مزاجی جور درنمیاد
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.