یادداشتهای |فاطمه_عین سین| (6) |فاطمه_عین سین| 1403/5/22 ابوالمشاغل نادر ابراهیمی 4.4 45 _به نام خدا_ ابن مشغله و ابوالمشاغل داستان زندگی خودنوشت آقای نادر ابراهیمیه. ابوالمشاغل رو بیشتر از ابن مشغله دوست داشتم. چون به نظرم پیچیدگی کمتری داشت یا حداقل اینطور بود که من راحتتر و بهتر منظور و حرف آقای ابراهیمی رو میفهمیدم. ولی با این کتاب علاقهام به آقای ابراهیمی و قلم خاصشون بیشتر شد. کتابهای دیگهای ازشون خوندم مثل "یک عاشقانهی آرام"، "بار دیگر شهری که دوست میداشتم"، "ابن مشغله" و همین کتاب. اما حسّم به این کتاب متفاوت از دیگر کتابهاشون بود. البته من این کتاب رو یک کتاب زندگینامهای ندیدم. بیشتر برای من اینطور بود که انگار نویسنده افکار و خاطراتش رو خیلی صمیمانه در ایوان یک خانهی قدیمی، نشسته روی یک صندلی چوبی، با همراهیِ چای داغ معطر بیان میکنه و این همون چیزیه که کتاب رو برای من لذتبخش کرد. جاهای زیادی از این کتاب بود که با خوندن جملات شگفتزده شدم و دنبال قلم و کاغذی برای نوشتنشون بودم. بارها این اتفاق افتاد که در حین خواندن از خودم میپرسیدم که واقعا این مرد با این تفکرات و قلم بینظیر تسلیم مرگ شده و دیگه نمینویسه؟ در حالی که اونقدر زنده به نظر میرسه که مرگ غیرقابل باوره. ممنونم آقای ابراهیمی. *حس این عکس برام نزدیکترین به این کتابه. هنوز از ایوان یک خانهی قدیمی عکسی نگرفتم:) 2 20 |فاطمه_عین سین| 1403/5/7 زخم داوود سوزان ابوالهواء 4.3 74 "شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند شیشه دل چو بشکنی سود نداردت رفو" _مولانا_ از اون کتابهایی بود که به شدت غمگینم کرد. تا حالا برای یک کتاب اینطور گریه نکرده بودم. میدونستم که داره نسلکشی اتفاق میوفته، که جنایتهای وحشتناکی در فلسطین رقم میخوره، که هزاران کودک و هزاران زن و مرد بیگناه به بدترین شکل ممکن کشته شدند. اما هیچ درکی از درد حقیقیای که فلسطینیها کشیدند و همچنان ادامه داره نداشتم. جای تاسف داره اما باید اعتراف کنم که من آمار کشتهها رو فقط یک عدد میدیدم. این کتاب، سرگذشت چهار نسل یک خانوادهی فلسطینی، تصویر دیگهای از جنایتهایی که فقط در موردشون میشنیدم بهم داد. فارغ از هر عیب و نقصی که ادبیاتخوانهای قهار حس میکنند و میبینند، من عضوی از خانوادهی یحیی ابوالحجاء شدم. کنار اونها در روستای عین حوض، در اردوگاه، در خفقان، زیر پوتینهای ظلم، زیر بمباران و کشتار زندگی کردم. من همراه اونها ترسیدم، متنفر شدم، دندونهام رو به هم فشردم، حتی عاشق شدم و درد از دست دادن رو به بدترین شکل ممکن چشیدم. وقتی دلیله میگفت: "هر چی حس کردی بریز تو خودت." خفه میشدم اما اشک نمیریختم. وای از غم یوسف که هنوزم یادآوریش دیوانهام میکنه... وای از فاطمه... ای وای از فاطمه... نمیدونم این سرگذشت واقعیه یا نه ولی این حقیقت که انسانهایی در طول تاریخ این اتفاقها رو زندگی کردند و زندگی میکنند، آدم رو به جنون میرسونه. این کتاب رو شدیداً پیشنهاد میکنم با اینکه درد و غم زیادی رو به قلبتون هدیه میکنه اما نگران نباشید این رنج به کوتاهی ۴۰۰ صفحه است، نه به درازای یک عمر! *عکس برای هدی که میگفت: "من آرزومه دریا رو ببینم. حتی اگه نتونم شنا کنم، فقط بشینم و نگاهش کنم." 4 9 |فاطمه_عین سین| 1403/3/15 یک عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمی 4.1 174 این اولین کتاب از آقای نادر ابراهیمی هست که خواندم. و تازه متوجه شدم که دلیل این محبوبیت چیست. سبک نوشتاریای که پیچیدگی خاص خودش را دارد اما در عین حال نمیشود که این قلم را دوست نداشت. تشبیههای بینظیری که آدم را در بحر کلمات فرو میبرد. و از همه مهمتر اندیشه و نگاهِ متفاوت و زیبایی که در نوشتههایشان دیده میشود. از آن کتابهایی بود که جملات زیادی از آن را دوست داشتم و همیشه دفترچهای کنارم بود که آنها را یادداشت کنم. و بعضیها را هم در بهخوان ثبت کردم. با این حال با بعضی از حرفهایی که زده میشد مخالف بودم. گیلهمرد، عاشقِ تحسینبرانگیزی بود اما اینکه یادآوری و ثبتِ خاطرات را دوست نداشت برای منی که مشتاقانه خاطراتم را ثبت و مرور میکنم خوشایند نبود. بانوی آذری همراه و همسفر خوبی برای گیلهمرد بود اما اینکه زیاد کتاب خواندن را دوست نداشت و معتقد بود که خواندنِ فقط ۱۰۰ کتابِ مشخص کفایت میکند برایم قابل قبول نبود. البته از منظر دیگری میتوانم این حرف را بپذیرم؛ اینکه بهتر است یک کتاب را خوب خواند تا اینکه دهها کتاب را صرفاً ورق زد. گیلهمرد و عسلبانو را از این منظر که برای ارتباطشان ارزش قائل بودند و چون نوزادی سعی در مراقبت از احساسشان داشتند را دوست داشتم. اما تا این حد قانون وضع کردن برای دوست داشتن را نمیپسندیدم. در نهایتِ همهی این حرفها کتابی دوستداشتنی بود که لحظات خوبی را برایم رقم زد. و فکر میکنم که حتما دوباره آن را میخوانم. *تصویر این یادداشت از عکسهاییست که به تازگی ثبت کردهام و بسیار دوستش دارم=)) 7 22 |فاطمه_عین سین| 1403/3/4 The crown M.R. James 4.0 2 شروع خوبی بود برای خوندن داستانها و در نهایت کتابهای انگلیسی زبان. ساده و روان و کوتاه با روند داستانی جالب. *هم از اولین کتابهای انگلیسی زبانی بود که میخوندم و هم از اولین کتابهای الکترونیکی. واقعا سخته، خوشبحال اونایی که میتونن اینجوری کتاب بخونن.🚶🏻♀️🫠 *این عکس رو هم به این دلیل انتخاب کردم چون داستان رو با این جمله "I see a clod, dark sea" به پایان رسونده بود. 0 6 |فاطمه_عین سین| 1403/1/12 لهجهها اهلی نمیشوند خالد مطاوع 4.2 33 "_میترسی؟ میگوید: از جنگیدن خستهم. همهی عمرم جنگیدم. فقط میخوام از یه چیز مطمئن باشم؛ این که صبح که بیدار میشم، درخت انجیرم هنوز درختِ انجیرِ من باشه. همین." من آدم حساسیام. خسیس نیستم. فقط فکر میکنم که کسی مثل من نمیتونه اون چیزی که مال منه رو دوست داشته باشه و ازش مراقبت کنه. برای همین حاضرم از همون وسیلهای که یکی دیگه میخوادش یکی عینش رو بخرم و بهش بدم ولی چیزی که مال منه رو به کسی قرض ندم. شاید این حساسیت برای بقیه عجیب باشه اما من همچنان روی چیزی که برای منه حساسم. بخشهای آخر این کتاب رو که میخوندم تماما حسِ حرص خوردن از اینکه کسی به چیزی که مال توعه دست زده و اون رو مال خودش کرده، همراهم بود. جایی از این کتاب نعومیِ فلسطینی نوشته بود:" دوستم میگوید: توی همچین روستایی، حضور اسرائیلیا نابهجاتر و نامناسبتر از همهجا به نظر میرسه. فکر کن. زنای صهیونیست از بروکلین میان این جا و یه خونهی شهرکیِ تهویهدار نصیبشون میشه و بعد هم به این جا میگن "وطن". اصلا با عقل جور در نمیاد." وای خدا میگن وطن! فکرش رو بکنید. یه اسرائیلی به سرزمینی که برای فلسطینیهاست میگه وطن! و حتی فکر به همین حرصِ من رو درمیاره. چه برسه به اینکه بخوام به ظلم و زورزیادی و پررو بودن این اسرائیلیها فکر کنم. خدا به فلسطینیها صبر و در نهایت پیروزی بده انشاءالله. اما در کل باید بگم که خوندن تجربههای مختلف آدمهای چندزبانه برام جذاب بود و مشتاقم که جلد اول این مجموعهی زندگی میان زبانها یعنی کتاب "ارواح ملیت ندارند" رو هم بخونم. *این عکس غم خاورمیانه رو فریاد میکشه. 5 20 |فاطمه_عین سین| 1403/1/3 آبنبات هل دار مهرداد صدقی 4.3 271 این کتاب رو وقتی جایی مهمان بودم از کتابخونهی میزبان برداشتم و شروع کردم به خوندن و تمامش کردم. حین خوندنش میزبان نگاهی بهم انداخت و گفت: این یه کتابِ طنزه، باید وقتی میخونیش بخندی نه اینکه با این جدیت بخونی و ورق بزنی. تازه اونجا بود که یادم اومد عه آره باید میخندیدم. دلیل نخندیدنم خندهدار نبودن کتاب و اتفاقات نبود فقط به خاطر تعریف و تمجیدها توقعم زیادی از کتاب بالا رفته بود و این شد که زیاد نخندیدم. اما نمیشه که منکر بامزه بودن کتاب شد. اون حال و هوای دههی شصت به نظرم به خوبی توصیف شده بود و حس خوبی داشت. و خب از بعد از اون تلنگر که باید بخندی! بیشتر خندیدم و با کتاب همراه شدم. این دقیقا همون دلیلیه که از کتابهای معروف، فیلم و سریالهای معروف دوری میکنم. اکثرا اینطوریه که ضدحال میخورم و اون حسِ "خب که چی؟ حالا همین بود؟" من رو میگیره و نمیذاره اون لذتی که باید از اثر ببرم رو داشته باشم. امید که امسال سالی باشه که بتونم بدون پیشداوری سمت کتابها برم و ازشون لذت ببرم. *اولین یادداشت من برای یک کتاب بعد از کلی کلنجار رفتن؛ به هر حال از یک جایی باید شروع کرد. 0 9