یادداشت‌های فاطمه (4)

فاطمه

دیروز

این اولین
            این اولین کتاب از آقای نادر ابراهیمی هست که خواندم. و تازه متوجه شدم که دلیل این محبوبیت چیست. سبک نوشتاری‌ای که پیچیدگی خاص خودش را دارد اما در عین حال نمی‌شود که این قلم را دوست نداشت. تشبیه‌های بی‌نظیری که آدم را در بحر کلمات فرو میبرد. و از همه مهم‌تر اندیشه‌ و نگاهِ متفاوت و زیبایی که در نوشته‌هایشان دیده میشود. 
از آن کتاب‌هایی بود که جملات زیادی از آن را دوست داشتم و همیشه‌ دفترچه‌ای کنارم بود که آنها را یادداشت کنم. و بعضی‌ها را هم در بهخوان ثبت کردم. با این حال با بعضی از حرف‌هایی که زده میشد مخالف بودم. گیله‌مرد، عاشقِ تحسین‌برانگیزی بود اما اینکه یادآوری و ثبتِ خاطرات را دوست نداشت برای منی که مشتاقانه خاطراتم را ثبت و مرور می‌کنم خوشایند نبود. بانوی آذری همراه و همسفر خوبی برای گیله‌مرد بود اما اینکه زیاد کتاب خواندن را دوست نداشت و معتقد بود که خواندنِ فقط ۱۰۰ کتابِ مشخص کفایت می‌کند برایم قابل قبول نبود. البته از منظر دیگری می‌توانم این حرف را بپذیرم؛ اینکه بهتر است یک کتاب را خوب خواند تا اینکه ده‌ها کتاب را صرفاً ورق زد. گیله‌مرد و عسل‌بانو را از این منظر که برای ارتباطشان ارزش قائل بودند و چون نوزادی سعی در مراقبت از احساسشان داشتند را دوست داشتم. اما تا این حد قانون وضع کردن برای دوست داشتن را نمی‌پسندیدم‌‌.
در نهایتِ همه‌ی این حرف‌ها کتابی دوست‌داشتنی بود که لحظات خوبی را برایم رقم زد. و فکر می‌کنم که حتما دوباره آن را می‌خوانم.

*تصویر این یادداشت از عکس‌هایی‌ست که به تازگی ثبت کرده‌ام و بسیار دوستش دارم=))
          
فاطمه

1403/01/12

"_می‌ترسی؟
            "_می‌ترسی؟
می‌گوید: از جنگیدن خسته‌م. همه‌ی عمرم جنگیدم. فقط می‌خوام از یه چیز مطمئن باشم؛ این که صبح که بیدار می‌شم، درخت انجیرم هنوز درختِ انجیرِ من باشه. همین."

من آدم حساسی‌ام. خسیس نیستم. فقط فکر می‌کنم که کسی مثل من نمیتونه اون چیزی که مال منه رو دوست داشته باشه و ازش مراقبت کنه. برای همین حاضرم از همون وسیله‌ای که یکی دیگه می‌خوادش یکی عینش رو بخرم و بهش بدم ولی چیزی که مال منه رو به کسی قرض ندم. شاید این حساسیت برای بقیه عجیب باشه اما من همچنان روی چیزی که برای منه حساسم.
بخش‌های آخر این کتاب رو که می‌خوندم تماما حسِ حرص خوردن از اینکه کسی به چیزی که مال توعه دست زده و اون رو مال خودش کرده، همراهم بود. 
جایی از این کتاب نعومیِ فلسطینی نوشته بود:" دوستم می‌گوید: توی همچین روستایی، حضور اسرائیلیا نابه‌جاتر و نامناسب‌تر از همه‌جا به نظر می‌رسه. فکر کن. زنای صهیونیست از بروکلین میان این جا و یه خونه‌ی شهرکیِ تهویه‌دار نصیب‌شون می‌شه و بعد هم به این جا می‌گن "وطن". اصلا با عقل جور در نمیاد."
 وای خدا میگن وطن! فکرش رو بکنید. یه اسرائیلی به سرزمینی که برای فلسطینی‌هاست میگه وطن! و حتی فکر به همین حرصِ من رو درمیاره. چه برسه به اینکه بخوام به ظلم و زورزیادی و پررو بودن این اسرائیلی‌ها فکر کنم. خدا به فلسطینی‌ها صبر و در نهایت پیروزی بده انشاءالله.

اما در کل باید بگم که خوندن تجربه‌های مختلف آدم‌‌های چندزبانه برام جذاب بود و مشتاقم که جلد اول این مجموعه‌ی زندگی میان زبان‌ها یعنی کتاب "ارواح ملیت ندارند" رو هم بخونم. 

*این عکس غم خاورمیانه رو فریاد میکشه.
          
فاطمه

1403/01/03

            این کتاب رو وقتی جایی مهمان بودم از کتابخونه‌ی میزبان برداشتم و شروع کردم به خوندن و تمامش کردم. حین خوندنش میزبان نگاهی بهم انداخت و گفت: این یه کتابِ طنزه، باید وقتی می‌خونیش بخندی نه اینکه با این جدیت بخونی و ورق بزنی.
تازه اونجا بود که یادم اومد عه آره باید می‌خندیدم. دلیل نخندیدنم خنده‌دار نبودن کتاب و اتفاقات نبود فقط به خاطر تعریف و تمجیدها توقعم زیادی از کتاب بالا رفته بود و این شد که زیاد نخندیدم‌. اما نمیشه که منکر بامزه بودن کتاب شد. اون حال و هوای دهه‌ی شصت به نظرم به خوبی توصیف شده بود و حس خوبی داشت. و خب از بعد از اون تلنگر که باید بخندی! بیشتر خندیدم و با کتاب همراه شدم.
این دقیقا همون دلیلیه که از کتاب‌های معروف، فیلم و سریال‌های معروف دوری می‌کنم. اکثرا اینطوریه که ضدحال می‌خورم و اون حسِ "خب که چی؟ حالا همین بود؟" من رو میگیره و نمی‌ذاره اون لذتی که باید از اثر ببرم رو داشته باشم.
امید که امسال سالی باشه که بتونم بدون پیش‌داوری سمت کتاب‌ها برم و ازشون لذت ببرم.

*اولین یادداشت من برای یک کتاب بعد از کلی کلنجار رفتن؛ به هر حال از یک جایی باید شروع کرد.