یادداشت‌های میم صالحی فر (585)

میم صالحی فر

6 روز پیش

ایذا
          ایذا همچون زایو، رمانی است که در آینده و با محوریت ایران روایت می شود.  با پایان یافتن ویروس زایو و ارام تر شدن جهانی که به یکپارچگی بسیار نزدیک شده است، یک عامل مخرب دیگر که در همان ازمایشگاهی که ویروس زایو تولید شده، پا به جهان می گذارد. این عامل جدید، یک انسان دستکاری ژنتیک شده است.
برخی شخصیت های اصلی جلد قبل، مثل دکتر پارسا و حافظ، در اين جلد هم جزو شخصیت های اصلی هستند که در کنار شخصیت هایی مثل یک هکر جوان، یک محافظ جوان و یک زن دانشمند در کنار شخصیت منفی کتاب که رائول نام دارد، حوادث را به پیش می برند.
داستان از حمله سایبری به پخش زنده اولین بازی های المپیک رایانه ای جهان شروع می شود، جایی که تمام انگشت های اتهام به سوی یک هکر جوان کاربلد نشانه می رود، غافل از انکه این اتفاق تنها مقدمه ای بر شروع تغییرات و اتفاقات جدیدی در اینده است. 
اتفاق بعدی، خرابکاری و آلوده سازی در محل کنفرانس جاودانگی است که به میزبانی ایران برگزار می شود و شخصیت های برجسته و تاثیر گذاری از سراسر جهان در ان حضور دارند. خرابکاری دون، در سازمان امنیت فضای مجازی و هنگام بازجویی از متهم خرابکاری قبل رخ می دهد و این خرابکاری ها سلسله وار در نقاط مختلف ادامه پیدا می کند.
در جستجو برای پیدا کردن عامل این حوادث،  این نکته مشخص می شود که خرابکاری، ورای از اثرات ظاهری که روی افراد حاضر در انها داشته، درون و ساختار ژنتیکی افراد را نشانه می گیرد و روش و منش ان ها را دچار تغییراتی غیر قابل پیش بینی می کند.
دانشمندان ایرانی در تلاش برای پیدا کردن درمانی برای این مشکل هستند که رائول،  همان انسان دستکاری شده که تمام این حوادث را برنامه ریزی کرده،  قدم های اخر خود برای اجرایی شدن اخرین و مهم ترین نقشه اش،  یعنی کنترل کامل جهان را بر می دارد، قدم هایی که در ظاهر کامل زیر نظر هستند و قرار است جلوی اجرایی شدن نقشه هایش را بگیرند، اما در نهایت همه چیز از دست مامورین خارج می شود و رائول به هدفش می رسد اما ...
کتاب در همینجا و ناتمام به پایان می رسد، پس باید برای پی بردن به سرنوشت جهان ۱۴۲۰، منتظر جلد بعدی باشیم .
قسمتی از این کتاب از زبان دکتر پارسا :
"عزیزان من، همیشه به یادتان باشد اگر ما رویاهایمان را نادیده بگیریم، اگر ما آرمان ها را شوخی بدانیم، اگر برای ساخت جهان و رویای خود تلاش نکنیم، روز به روز منفعل تر خواهیم شد. و در نهایت به رکود می رسیم. از تجربه کردن فرار می کنیم، و گرفتار ترس می شویم. ترس باعث می شود مدام مشغول توجیه کردن گذشته و حال باشیم. می مانیم  و دنیایی سرشار از غفلت‌. همه از خود دور و دورتر می شویم. بعد از خدای خود هم دور می شویم و انجا، برای همیشه، به یک هیچ بزرگ می رسیم. و انسان...، انسان، برای هیچ آفریده نشده!"
        

0

آن سوی دریای مردگان
        این کتاب اولین رمانی هست که از خانم میرابوطالبی خواندم و جزو ژانر وحشت و ترس دسته بندی می‌شه.
من اهل کتاب ترسناک خواندن نیستم و هیجان کتابای فانتزی و علمی تخیلی، بدون وجود عاملی لرزه بر تن انداز برام کافیه (بگذریم از اینکه مقدار وحشت خیلی از کتابای این ژانر واقعا خیلی کمه) اما دوست داشتم بدونم توی این کتاب تالیفی چه خبره.
داستان از نگاه افشین، پسر نوجوانی که از ناحیه پا برای همیشه دچار معلولیت شده و با عصا راه میره، روایت میشه. مادر افشین فوت کرده و اون با پدر و مادربزرگ و پدربزرگی که توی روستا به خوبیش شناخته میشه، زندگی می کنه.
پسری به اسم جلال، هم کلاسی افشین هست. جلال هم پدر  و مادرش رو از دست داده و داییش که ظاهر الصلاح هم نیست در محله‌ای متروک و عجیب زندگی می‌کنه.
افشین سعی می‌کنه به طریقی وارد خونه دایی افشین بشه تا بفهمه تو خونه‌ی اون‌ها چه‌خبره  و اونجاست که به رازی پی می‌بره؛ رازی که پای اون رو به دنیایی جدید با موجوداتی عجیب و اتفاقاتی عجیب‌تر باز می‌کنه.
در کل به نظرم کتاب خیلی عمیق صحنه‌های ترسناک رو باز نمی‌کنه(من هیچ جا نترسیدم😅) و به همین دلیل این کتاب رو برای نوجوانی که در سنین پایین دنبال کتابای ترسناکن، گزینه مناسب و  بی اسیبی ‌می‌دونم. داستان هم جذابه و نویسنده دائم خواننده رو با سیر تندی از  اتفاقات مختلف همراه می‌کنه.
در کتاب از  موجودی به نام*اوته‌نه‌پیش‌تیم* نام برده میشه. من گمان می‌کردم این اسم رو نویسنده خودش ساخته اما گویا این اسم متعلق به حضرت نوح هست. ولی نتونستم ارتباطی بین شخصیتی که این اسم رو داشت با حضرت نوح پیدا کنم😁.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21

پایم را بو کن!
          وقتی کتاب‌های طنز مو ویلمس رو خوانده باشی چنین کتابی برات کم مزه می‌شه!
این کتاب هم مثل جلد قبلی روی لطفا و خواهش می‌کنم و برخی آداب زبانی تاکید کرده.
اما به موضوع دیگری هم در داستان پرداخته شده، هرچند نه خیلی دلچسب. 

جوجه دعوت سگ رو  قبول می‌کنه و برای نهار میره پیشش در حالی که سگ می‌خواسته اون رو بخوره ولی جوجه متوجه نبوده.
نابغه به موقع می‌رسه و به جوجه را نجات می‌ده. اما جمله‌هایی در ادامه می‌یاد که می‌شه گفت داره به کودک  غیرمستقیم در مورد تعریفی که دیگران از ما می‌کنن و  پذیرش دعوت‌‌شون برای رفتن به همراهشون هشدار میده.

مثلا جوجه توی صحبت با نابغه میگه وقتی سگ بهم گفت  بوی پام شبیه بوی جوجه است حس خیلی خوبی بهم داد و در ادامه میگه وقتی نهار دعوتم کرد حس خاص خوبی بهم داد. بعد نابغه در جوابش میگه که سگ اصلا نمی‌خواسته جوجه حس خوب یا حس خاص خوبی داشته باشه بلکه جوجه یکی از غذاهای سگ‌هاست و در چنین جاهایی جوجه باید خیلی مراقب باشه
        

6

ماهی رنگین کمان و یک اتفاق دیگر
          قبلا فکر می‌کردم این کتاب یک جلد است و برایم سوال بود که پس چرا در جایی از داستان ماهی رنگین کمانی اشاره‌ای به داستان‌های دیکر می کند یا چرا کتاب چنین اسمی دارد!
در نمایشگاه کتاب متوجه شدم که این کتاب متعلق به مجموعه‌ای با نام ماهی رنگین کمانی است. اما چقدر حیف که نه در روی جلد و نه در داخل کتاب چیزی در این مورد نوشته نشده تا خواننده بداند در حال خواندن یک جلد از کتاب‌هدی یک مجموعه است.
طبق داستان، ماهی رنگین کمانی با ماهی‌هایی که پولک‌های نقره‌ای‌اش را به ان‌ها داده بود، یک گروه تشکیل داده اند و کسی جز خودشان را در ان راه نمی‌دهند.
روزی یک ماهی کوچک راه‌راهی می‌خواهد که هم‌بازی‌شان شود اما ماهی‌ها مخالفت می‌کنند.
همه مشغول بازی می‌شوند که ناگهان کوسه‌ای به آنها حمله می‌کند. همه جز ماهی کوچک راه راه موفق می‌شوند در جایی پناه بگیرند. ماهی‌رنگین‌کمانی که اوضاع را اینجور می‌بیند از دوستانش می‌خواهد تا همراه هم به کوسه حمله کنند و ماهی کوچک را نجات دهند و بدین ترتیب همه‌ی ماهی‌ها نجات پیدا می کنند. در اخر هم ماهی کوچک با ان‌ها هم‌بازی می‌شود.

        

0

بی سرزمین
          این کتاب رو در بعضی از لیست‌های کتاب‌هایی با موضوع مقاومت و فلسطین دیده بودم و دوست داشتم بخوانمش و ببینم چقدر با این موضوع تناسب دارد.
جلد کتاب هم برایم جذابیت جداگانه‌ای داشت و این سوال را که در این کتاب چه‌خبر است، در ذهنم پررنگ‌تر می‌کرد.
بدون اینکه خلاصه‌ای درباره کتاب بخوانم، خواندنش را شروع کردم.

یک فصل در میان، داستان با محوریت به پسر نوجوانی به نام مکس است که به خاطر شغل پدرش برای یک سال از امریکا به بروکسل آمده و از این جابجایی دل خوشی ندارد. شرایط وقتی برای او سخت‌تر می‌شود که می‌فهمد قرار است برخلاف خواهر بزرگترش که به مدرسه انگلیسی زبان‌ها می‌رود، در یک مدرسه‌ی فرانسه زبان که زبان اصلی بروکسل است درس بخواند و این در حالی است که او در فرانسه خیلی خیلی ضعیف است. بعد از هر فصلی که به مکس پرداخته شده، فصل‌هایی آمده که به زندگی پسری سوری به نام احمد می‌پردازند. احمد در جنگ سوریه خانواده‌اش را از دست داده و همراه پدرش برای ساختن یک زندگی بهتر آواره شده تا به یک کشور اروپایی پناهنده شود. در مسیر، پدر احمد در میان موج‌های دریا ناپدید می‌شود و احمد ناچار می‌شود به تنهایی باقی مسیر را طی کند. احمد در بروکسل تصمیم می‌گیرد از کمپ خارج می‌شود و خودش را به کمپ مرزی دیگری برساند. اما بعد از فرار از دست یک قاچاقچی، سر از سرداب خانه‌ای در محله اعیان نشین بروکسل در می‌اورد. تا چند روز هیچ کس متوجه حضور او در زیرزمین نمی‌شود اما وقتی که مکس به دلیل حمله‌های مسلمانان به پاریس، چند روزی خانه‌نشین می‌شود، احمد را پیدا می‌کند. مکس که نمی‌داند چه کاری درست است چیزی به کسی نمی‌گوید و به مرور دوستی عمیقی بین او و احمد شکل می‌گیرد تا انجا که مکس به خاطر شاد کردن احمد دردسرهای زیادی برای خودش و خانواده‌اش ایجاد می‌کند.

اما نقد و تحلیل داستان (محتوای داستان را لو می‌دهد)
شروع داستان به حدی برایم تلخ و دردناک بود که کتاب رو بعد از چند صفحه‌ی کوتاه بستم. این موضوع چندبار تکرار شد. هر بار هم هم خیلی کند پیش می‌رفتم ولی به زور ادامه می‌دادم تا بفهمم داستان ما رو کجا می‌خواد ببره. برام سوال بود ایا نویسنده متوجه است که از دست دادن دو خواهر کوچک، مادر و پدربزرگ در یک زمان، چقدر فراتر از توان و تحمل آدم است که به ان از دست دادن پدر در حین آوارگی را هم اضافه کرده!؟ چرا واقعا این حجم از فقدان، هر چند واقعی، را باید کنار هم قرار بدهد و در عین حال به غیرقابل تحمل بودن این غم اشاره‌‌ی خاصی نکند و سراغ قصه خودش برود! قصه‌ای که یک نوجوان از امریکا باید سر برسد و قهرمانش شود! امریکایی که خودش علت اصلی همه‌ی جنگ‌افروزی‌های خاورمیانه است! و جالب‌تر آنکه در پایان داستان هم این امریکاست که اغوشش را برای احمد باز می‌کند و او را از اردوگاه‌های نامناسب پناهجویان در اروپا نجات می‌دهد!
المان‌های فرهنگ آمریکایی و مظلوم‌نمایی یهود(ماجرای هولوکاست) هم در کتاب کم نبودند. در داستان از کتابی با نام *پسران قهرمان جنگ داخلی امریکا* اسم برده می‌شود. کتابی که محبوب شخصیت اصلی داستان و پدرش است و در ان از پسران ۱۰ تا ۱۶ ساله ای نام برده می‌شود که شجاعت به خرج داده‌اند و عضو ارتش امریکا شده‌اند و فلان کار را با افتخار برای کشورشان انجام داده‌اند. از این پسران و اقداماتشان با غرور و احترام خاصی یاد می‌شود اما کسی بهشان کودک سرباز نمی‌گوید! احمد هم با این کتاب است که تمرین خواندن می‌کند.
نکته‌ی دیگر بستر اصلی داستان است. ایده‌ی اصلی کمک به پناه دادن به پناه‌جویی در سرداب ساختمان، از جایی در ذهن مکس شکل می‌گیرد که مربی خانگی زبان فرانسه‌اش از "آلبر ژونار" می‌گوید، شخصیتی واقعی که در جنگ جهانی دوم در سرداب خانه‌اش (که چند ساختمان ان طرف‌تر است) به یک پسر یهودی به نام رالف میر که همکلاسی پسرش بوده پناه داد. وقتی هم که جای رالف لو رفت، ژونار وفق شد او را فراری دهد اما خودش زندانی شد و به اردوگاه کار اجباری در فرانسه فرستاده شد که در همانجا هم مرد. همانقدر که داستان به موضوع ژونار و قهرمانانه و حق بودن کارهایش برای نجات رالف یهودی پرداخته، عموم مسلمانان مهاجر را خرابکار، مجرم، قاتل و اضافی عنوان کرده؛ افرادی غیر‌توانمند و تا جای ممکن توسری خور که کمک به انها لطف بزرگی در قبالشان است که عموما استحقاقش را ندارند.
فرح، دختر مسلمانی که همکلاسی مکس است و در بروکسل به دنیا آمده، فردی معرفی می‌شود که حفظ موقعیت خودش برایش از هرچیزی مهم‌تر است و تنها بعد از اصرارهای مکس حاضر می‌شود به احمد کمک کند و گوشه‌ای از اقدامات لازم برای به مدرسه فرستادن احمد را انجام دهد. اما پسر دیگری که اهل بروکسل است به راحتی همراه شده و حتی به تهیه‌ی یک گذرنامه‌ی جعلی برای احمد هم کمک می‌کند.
از این توضیحات مشخص می‌شود که این کتاب ارتباطی با مقاومت و ایستادگی در مقابل ظلم و اشغالگری ندارد. بلکه با ارفاق به مشکلات ناشی از جنگ و آوارگی مردم (اهل سوریه) پرداخته؛ مشکلاتی که گره‌گشایی از آنان هم با قلب پاک آمریکایی‌ها  میسر می‌شود!
        

7

دانه
          چند وقتی بود این کتاب چشمم رو گرفته بود؛ بیشتر به خاطر طرح جلدش و کمتر به خاطر اینکه دست چندنفر دیده بودم و کنجکاو بودم بدانم چه داستانی دارد.
پسر نوجوانی به نام مارتی شخصیت اول این کتاب است. مارتی ویژگی برجسته‌ای ندارد اما شرایط زندگی‌اش خاص است. وقتی  چهار ساله بوده پدرش یک مجسمه‌ی برج ایفل به او می‌داد و برای همیشه مارتی و مادرش را ترک می‌کند.
مادرش بعد از آن مشغول جمع کردن وسایل بازیافتی و خراب از این ور و اون ور می‌شود و انها را در خانه‌شان  تلنبار می‌کند تا جایی که همه حتی خانه پر از این وسایل می‌شود. همسایه ها هم  حتی بابت این موضوع شاکی می‌شوند و ممکن است ماموران شهرداری مارتی و مادرش را از خانه بیرون کنند. مادر مارتی که دیگر حتی نمی‌تواند از خانه خارج شود، چندباری تلاش می‌کند تا وسایل را دور بریزد اما هر بار شکست می خورد و می‌گوید که نمی تواند از وسایلش جدا شود.اخرین تلاش او مربوط به روزی بود که مارتی برای اولین بار تنها دوستش یعنی گریسی را به خانه‌شان دعوت کرده بود،اما خانه را به همریختگی روزهای قبل می‌بیند بنابراین به خانه‌ی پدربزرگش می‌رود و با او زندگی می کند.
گریسی تنها دوست مارتی دختری است که والدینش از هم جدا شده اند و او با پدرش زندگی می‌کند و زندگی مرفهی دارد. گریسی از سمعک استفاده می کند  و عاشق ژیمناستیک است اما پدرش یا وقتی برای او ندارد و یا رویای او را شدنی نمی داند.
پدربزرگ مارتی شخصیت خیال پردازی دارد  و در باغ کوچکش مشغول باغبانی است. او برای تولد مارتی یک دانه‌ی کدوی متفاوت  به او هدیه می‌دهد، دانه‌ی کدویی که قرار است ان را به اندازه یک قایق بزرگ کرده و سواره روی ان به پاریس برسند. رویایی که روزی محقق خواهد شد😉

داستان روان و ساده بود اما جذابیت خاص و نکته‌ی برجسته‌ای نداشت. پسری در شرایط دشوار خانوادگی، در مدرسه  با دختری تنها دوست شده و این دو برای رسیدن به ارزوهایشان تلاش می‌کنند و یک ارزوی گروهی را هم محقق می کنند 

به 
        

5

رقابت کوهستانی
          یک رمان ماجراجویانه‌ی جذاب و شیرین به خصوص برای نوجوان دوره اول

مادر خانواده‌ی سانتاندر در ایستگاه قطار جا می‌ماند و چهار فرزند خانواده یعنی سل دختر، جو و خواهر دو قلویش نانسی و پسر چهارساله‌ی خانواده یعنی  هامفری از مادرشان جدا می‌شوند.
پدر خانواده سانتاندر هم مدتي قبل به سفری بی بازگشت رفته و بچه‌ها حالا کاملا تنها هستند؛ تنها و بی پول. البته هر کدام توانمندی‌های خاصی دارند که به مرور بیشتر قدرش را می‌دانند.

بچه‌ها تصمیم می‌گیرند بدون مادرشان یا دست کم تا انکه مادرشان دوباره به انها بپیوندد، مسابقه‌ی مسیر یابی خطوط راه‌اهن را آغاز کنند؛ مسابقه‌ای که جوایزش انها را به اینجا کشانده تا کمک خرجی برای زندگی و راهکاری برای جستجوی بیشتر به دنبال پدر گمشده و البته عزیز خانواده باشد.
در همان ابتدای ورودشان به شهر، با پسر نوجوانی به نام بکت که از اهالی روستایی در نزدیکی شهر محل آغاز مسابقه است، اشنا می‌شوند و کمی بعد او به عضوی جدا نشدنی و مهم، در گروهشان تبدیل می‌شود.
اتفاقاتی مثل روبه روشدن با خرس، غرق شدن در رودخانه، دزدیده شدن و ... پیش روی این گروه پنج نفره است و روابط، تلاش‌ها، کشمکش‌ها و عکس‌العمل های انان در طی مسیر بسیار خواندنی است.
نقشه هایی که نانسی، عضو تاثیر گذار گروه ( با اینکا توانایی صحبت کردن هم ندارد) با سفرهای گاه و بی گاهش به آسمان از منطقه می‌کشد کمک زیادی به پیشرفت کار انان می‌کند. این نقشه ها هر چند صفحه یک بار در پایین صفحات آورده شده و  جذابیت بیشتری به کتاب داده ( هرچند به نظرم بهتر بود نقشه ها  یا یک راهنما داشتند یا یک نقطه‌ی شروع یا حداقل از راست به چپ بودند، چون طول کشید تا من معماری خوانده متوجه بشم کدوم طرف به کدوم طرفه!)

پایان داستان هم اگر چه حدس زدنی ولی جذاب و شیرین و پر از حس‌های خوبه.

        

6

هرگز نمیر
          داستان کتاب با حمله‌ی گروه راهزن مشت شعله‌ور به شهر کایشی و دفاع شمشیر نجواگر و دوستانش از مردم در برابر انان و در نهایت کشته شدن شان اغاز می‌شود.
در صحنه‌ی بعد چو به هوش می‌آید.به عبارتی توسط پسر بچه‌ی عجیب غریبی زنده می‌شود، زنده هم که نه! تقریبا زنده می‌شود.
پسر بچه به او می‌گوید او را زنده کرده تا چو را به خود متعهد کند که یک نفر را برایش بکشد. یک نفر که  شینیگامی‌ای که  قدرت زنده کردن قهرمان‌ها را به او داده، برایش تعیین کرده و ان فرد پادشاه هوساست. بعد از انجام این ماموریت چو دوباره ازاد خواهد شد و تعهدی بر گردنش نمی‌ماند.
در مسیر حرکت به سمت کاخ پادشاه، پسر چند نفر دیگر مثل باد زمردی، شکم آهنی و استاد دره‌ی خودشید را هم یا زنده کرده و یا ابتدا انها را به دست قهرمانانش کشته و  سپس زنده می‌کند تا به او در انجام ماموریتش متعهد شوند.
این گروه تقریبا زنده، در حال خو کردن به ویژگی‌های زندگی جدیدشان هستند و در مسیرشان مدام ناچارند با موجودات مختلفی  که پسرک انها را فرستاده‌ی شینیگامی‌های دیگر می‌داند، مبارزه کنند؛ موجوداتی که اصولا از دنیای مرگ امده‌اند و تنها با شمشیر نجواگر کشته می‌شوند.
در قصل‌های پایانی سرعت اتفاقات و ورود افراد جدید به داستان شدت می‌گیرد و غافلگیری‌های غیر قابل حدسی داستان را به پیش می‌برند.
به نظرم با توجه به المان‌های بومی و فرهنگی زیاد، داستان در فرهنگ خودش و توسط مخاطبان اشنا با ان فرهنگ  بهتر درک بشه.
طبیعتا در پایان داستان هم کلی سوال در ذهن‌تون ایجاد میشه که وقتی مثل من داستان رو مرور کنید قطعا سوالاتتون بیشتر هم خواهد شد.

        

9

کابوس های خنده دار
          کابوس‌های این کتاب برای عطا واقعی بودند...

مثل اغلب کتاب‌هایی که از اقای شاه‌ابادی خوانده بودم، داستان این کتاب هم در دوره قاجار و قحطی ان زمان می‌گذرد.
عطا و و خانواده‌ی او یعنی پدر، مادر،خواهر بزرگش طوطی و شوهرش و خواهر کوچکش نجیبه اعضای دسته‌ی سیاه بازی حبیب سلمانی را که پدر عطا باشد، تشکیل می‌دهند.
این گروه خانوادگی از راه نمایش سیاه بازی روزگار می‌گذرانند اما مگر در دوران قحطی نانی از این راه برای انها در می‌اید؟!
پس زمانی که مردی ناشناس پیشنهاد نمایش در جایی اطراف تهران به همراه غذا به انها می‌دهد، بدون انکه به همه‌ی جوانبش این پیشنهاد فکر کنند، آن را می‌پذیرند و سوار گاری‌ مرد غریبه می‌شوند.
شب هنگام به عمارتی شبیه یک قلعه می‌رسند، که در نگاه اول همه چیز در آن عادی به نظر می‌رسد. اما هربار که برای انها غذا می‌اورند یک نان از تعدادشان کمتر در سفره می‌گذارند  و به دنبال آن یک نفر از گروهشان به خواست خودش(؟) یا دیگری(؟) از گروه کم می‌شود. خواهر صاحب قلعه هم وقتی انها را می‌بیند از انها کمک می‌خواهد و ابراز نگرانی می‌کند که جانش در خطر است. تا اینکه بعد از چند روز، از گروه شش نفره انها، تنها عطا و پدرش باقی می‌مانند و افراد قلعه هم وجود بقیه‌ی اعضای گروه را انکار می‌کنند.
اما بقیه کجا رفته‌اند؟ چرا باید خانواده را تنها بگذارند؟ چه اتفاقاتی در جریان است؟ چه کسی پشت همه‌ی این اتفاقات است و چرا؟ 
این‌ها همه‌ی سوالاتی است که شما را تا پایان همراه خود می‌کشاند.😁
علاوه بر روایت جذاب کتاب، قصه‌های کوتاه و نغزی در سیر داستان گنجانده شده که نکات تاریخی و فرهنگی جالبی را برای مخاطب بیان می‌کنند.
        

18