یادداشتهای معصومه جمشیدی شفق (7) معصومه جمشیدی شفق 1404/3/1 لم یزرع محمدرضا بایرامی 3.3 16 لم یزرع «توی کشاورزی دو جور زمین شبیه به هم داریم. به یکی میگند آیش و به دیگری لمیزرع! در هر دو محصولی در کار نیست. باید منتظر بشی تا ببینی چی میشه. بستگی داره به باد و بارون. اما انتظار اولی کجا و انتظار دومی کجا؟! به دومی هیچ امیدی نیست. چون اصلاً نمیشه چیزی کاشت درش. فایده نداره!» محمدرضا بایرامی به عنوان نویسندهای ایرانی دست به این جسارت زده که در رمانی از جنگ بین دو کشور، دوربینش را در طرف مقابل کشورش بکارد و از آن سمت ماجرایی را روایت کند. اگر چه جنگ در این رمان بستر وقایع است نه متن حوادث. سعدون جوانی شیعه و کشاورز اهل روستایی از عراق است که دلباخته دختری سنی میشود. خانواده مخصوصاً پدر به دلایل باورها و رسوم سنتی و اختلافات قبیلهای مذهبی مخالفت میکنند. سعدون در سرگشتگی برای خلاصی از این بنبست، در تصمیمی عجیب و ناگهانی، قبل از رسیدن موعد سربازی داوطلب اعزام میشود. باز اسطورهها پا به داستانهای امروزی گذاشتهاند، ما با عشقی از جنس زال و رودابه طرفیم. در این داستان نبرد بزرگ نه در میدان جنگ و نه در گیر و دار عشقی ناپذیرفته که در دوگانه خرد و تعصبات است. اما در این سرزمین که حاکمش برای مجازات مردمش زمین را به بیحاصلی محکوم میکند نه سیمرغی میبینیم که زالی خردمند را بپرورد و نه سیندختی که با درایتی مادرانه گسلها را کوک بزند و زخم باز فاجعه را تیمار کند. از لحظهای که کتاب را در دست میگیریم همه نشانهها حکایت از حرکت به سمت فاجعه است، از نام کتاب و پیشانینوشتی که از تراژدی رستم و سهراب برآمده تا فضای داستان و روند حوادث. اما فاجعه نه آن گونه که احتمالش میرود که در جایی و به شکلی روی میدهد که آه از نهاد خواننده برمیآورد. نویسنده قهرمان را از کام جنگ و مرگ و یک قدمیِ اعدام و انفجار نجات میدهد و رویاروی پدر قرار میدهد تا نبرد بزرگی که مد نظرش بوده را بسازد. تجربة یک جغرافیا و فرهنگ جدید، سرانجامِ عشقی پرچالش و گرفتاری شخصیت در موقعیتی خطیر از کششهایی است که میتواند مخاطب چنین داستانی را تا آخر با خود همراه کند و تا حدودی هم این اتفاق در لم یزرع میافتد. با این همه پرداخت اقلیم و فرهنگ منطقة دجیل عراق چندان عمیق نشده و از سطح بعضی توصیفات و عبارات در دیالوگها فراتر نمیرود. شاخ و برگها و خرده روایتها و حتی بعضی شخصیتهای فرعی گاهی از چارچوب و نیاز داستان بیرون میزنند و انگار اتصال محکمی به تنه اصلی قصه ندارند. شخصیتی مثل هیثم که از ابتدا تا بیش از میانههای کتاب همراه شخصیت اصلی است به یک باره محو میشود و چیز زیادی از او دستگیرمان نمیشود؛ گویا نویسنده یک شخصیت نصفه و نیمه را فقط برای شنیدن روایت سعدون خلق کرده است. دیالوگهای کوتاه و ضربدار و پینگپونگی که باید به چابکی جریان داستان بینجامد هم در بخشهایی از فرط استعمال به ضد خود بدل میشود. نویسنده در اجرای پازلی داستان، با زمان و مکان و شخصیتها بازی میکند و در این بین گاهی از زبان راویِ دانای کل، مستقیم با مخاطب به گفتگو مینشیند. عجیبتر از همه روایت جایگزینی است که بعد از صحنه قتل سعدون آورده شده است و به نظر میرسد هدفی جز تأکید چندباره بر محتوم بودن چنین سرنوشتی ندارد. انگار آدمها هم مثل زمین محکوم و لم یزرعند و اسیر تاریکی؛ همان طور که شخصیت اصلی به پدرش میگوید:« کار تو نبود بابا! تاریکی باعث شد؛ تاریکی!» معصومه جمشیدی شفق29/2/1404 0 0 معصومه جمشیدی شفق 1403/8/8 مردگان باغ سبز (سوره مهر) محمدرضا بایرامی 3.0 1 خواندن تاریخ، شنیدن از ماجراهای گذشته است و داستان تاریخی دیدن آنها؛ معروف است که میگویند:" شنیدن کی بود مانند دیدن؟!" جنگ دوم جهانی به تازگی تمام شده؛ گرگهای سیریناپذیر فاتح، در غارت رمهی کشورهای قربانی و تکه پاره کردن ممالک بزرگ غنی از هم پیشی میگیرند. در این میان روسیه به طمع نفت شمال ایران، با شعارهای فریبندهای چون برابری و استقلال و هویت قومی دامی برای آذربایجان میگسترد. ماجرا تا تشکیل حکومتی شبهِ خودمختار در تبریز پیش میرود. در کمتر از یک سال صفحه¬ی شطرنج سیاست میچرخد و توافقاتی بین دو دولت رقم میخورد؛ قوای نظامی حکومت مرکزی، وارد آذربایجان میشود و غائلهی فرقهی دموکرات آذربایجان و خودمختاری آن خطه را به پایان میرساند. این، کم و بیش چیزی است که تاریخ در مورد حوادث سالهای 1324 و 1325آذربایجان گزارش میدهد. اما آنچه این جریانِ یک ساله بر سر هستی و زندگی عدهی زیادی از مردم آذربایجان آورد را چندان در برگهای تاریخ نمیتوان یافت و درک کرد. رمان "مردگان باغ سبز" داستان جوانی است به نام بالاش که به طور اتفاقی با یکی از اعضای رده بالای فرقه برخورد میکند. به خاطر صدای خوب و گیرایش برای گویندگی در رادیو انتخاب میشود. کمکم گرایشی هم به شعارها و آرمانهای فرقه پیدا میکند. همین دلیلی میشود برای پیدایش اختلافاتی با پدرش که یک نظامیِ وفادار به دولت مرکزی و با باورهای مذهبی است. مساله در ابتدا برای بالاش چندان جدی نیست؛ اما حوادث بعدی چنان دامنگیر او و خانوادهاش میشود که گویا دامنهی عواقب بعضی انتخابها به یک نسل محدود نمیشود. برای بالاش پردهی رنگ و ریا از روی تلخیِ حقایق در نقطهای پائین میافتد که هم مرز جغرافیایی است و هم نقطهی عطفی تاریخی؛ تا پسر را به همان جایی برساند که پدر بارها تکرار کرده بود:" وقتی بخواهی درخت را قطع کنی به سمت خودی میافتد!" محمدرضا بایرامی در این رمان چنان فضای زنده و توصیفات جانداری خلق میکند که گاه خواننده خود را در شهرها و روستاهای آذربایجان دههی بیست تصور میکند. داستان از دو زاویهی دید با دو راوی و دو زمان مختلف با پانزده سال فاصله روایت میشود. از یک طرف با سرنوشت بالاش و خانوادهاش در گیر و دار حوادث خونبار آن سال همراهیم و از طرفی دیگر درگیر داستان نوجوان گمشدهی یتیمی به نام بولوت که دنبال هویت خود و پدر و قاتل اوست. با وجود توجه و پرداخت هنرمندانه به دو مسالهی استعمار و استبداد سختخوانی و حجم بالای کار توصیهی به مطالعهی این اثر را کمی برای عموم سخت میکند. بازیهای فرمی زیاد گاه چالشی بر سر راه فهم داستان میشود. نثر در بخشهایی کاملا روایی و گزارشی میشود و مخاطب، خود را با مقالهای سیاسی یا اجتماعی و تاریخی مواجه میبیند. در بخشهایی دیگر هم همان توصیفات زیبا و جذاب آنقدر زیاد و بیارتباط با داستان است که باعث ایستایی قصه و خستگی خواننده میشود. تکرار و ایجاد موتیف چه در گویشها و چه در حوادث، از تکنیکهای جالب دیگری است که در این کتاب به چشم میخورد؛ اما به نظر می¬رسد با استفادهی بیش از حد از آن، از لذت و لطفش کاسته شده است. نویسنده با وجود پرداخت خوب شخصیتهای اصلی، گویا توجه کمتری به شخصیتهای فرعی داشته است. مثلا مادر و همسر بالاش یا خانوادهی میرآلی، پدرخواندهی بولوت چندان نقش فعالی در داستان ندارند؛ یا شخصیتی مثل آرشام تنها دوست بولوت که در بخشهایی نویسنده توجه زیادی به او داشته از جایی به بعد به کل از داستان کنار گذاشته میشود. یکی از مسائل چالشی و مورد بحث این کتاب زاویهی دید و راوی است. در بخشهای مربوط به بولوت راوی خود نوجوانِ روستایی و زاویهی دید من راوی است. اما در بخشهای مربوط به بالاش داستان از زبان یک راوی با زاویهی دید سوم شخص روایت میشود و در چند جا جملاتی به کار میرود که گویا راوی برای مخاطبی این داستان را تعریف میکند؛ اما تا پایان هم مشخص نمیشود این راوی و مخاطب نامعلوم و بهانهی روایت این داستان چیست. مسالهای که تنها سوال بیجواب ماندهی اثر هم نیست. به هر حال "مردگان باغ سبز" به عنوان یک رمان تاریخی و اثری قابل تامل از نویسندهای شناخته شده حتما از آن کتابهایی است که تلاش دارد گذشتهای را که بر ما رفته نه فقط نقل، که مقابل چشمانمان تصویر کند؛ طوری که شاید بعد از بستن کتاب آهی بکشیم و تکیه کلام راوی داستان را به زبان بیاوریم که:" من با این دو تا چشمهام چه چیزها که ندیدم!" معصومه جمشیدی شفق ۱۴۰۳/۸/۲ 0 0 معصومه جمشیدی شفق 1403/5/25 پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی 3.3 88 دلم سوخت! کتاب "پائیز فصل آخر سال است" را برای بار دوم خواندم. این بار میدانستم قرار است وارد چه دنیایی بشوم. زره و کلاهخود بر تن روح و روانم کردم و به منتقد درونم تشر زدم:" از نثر و زبان روانش، از توصیفهای بکر و زندهاش، از نگاه جزئینگر و زنانهاش لذت ببر و یاد بگیر!" خواندم و نوشتم. هر جملهای که نویسنده جوری گفته بود که حرف را مال خود کرده بود، هر توصیفی که با کشفی ریز ذهن را قلقلک میداد و شیرینی لطافتی به جان مینشاند یادداشت کردم. اما هیچ کدام اینها نتوانست زهرِ کرختیای را که در کاغذ کادوی این کتاب به خوانندهاش هدیه میشود بگیرد. به نوشتن یادداشت که فکر میکردم گلایهای بیخ گلویم نشسته بود که چرا آدمهایی قدری شبیهتر به من، هیچ جایی در دنیای این رمان ندارند؟ آدمهایی که مناسبات و روزمرگیها و حتی درگیریها و حد و حدودشان با باورهایشان تعریف میشود. بیشتر که در کتاب چرخیدم دیدم ماجرای این دنیا عمیقتر و غریبتر از این حرفهاست. ما در دو برش از دو روز با داستان زندگی سه دختر جوان آشنا میشویم. سه دختر از سه شهر مختلف با قصههایی جورواجور. اما با وجود همهی این تفاوتها این سه شخصیت به طور عجیبی شبیه به هماند. دنیای رمان از آنجا بیشتر برساخته مینماید که آدمهای دیگر هم از جهاتی به این سه دختر نزدیکاند. دنیایی که آدمهایش نه با امید و رو به آینده و هدف که به اجبار و اکراه به زندگی ادامه میدهند. حتی شخصیتهایی مثل میثاق و روجا که پرتلاشند و دنبال پیشرفت، در یک ناامیدی ناتمام و جبری گزنده راهی را میروند که از پیش برای همه تعیین شده است. آدمها اینجا خالیاند؛ خالی از خود، خالی از رویا، خالی از باور و خالی از خدا. حتی عشقی که در اساطیر ما شفابخش است و قفلهای بسته را باز میکند، اینجا خود بلاتکلیف است. عجیبتر اینکه این آدمها همانقدر که خالیاند شاکی هم هستند. انگار همان جبر حاکم بر این دنیا راهی جز فقط ادامه دادن و نالیدن برابرشان نمیگذارد؛ چه وقتهایی که ناخواسته در شرایط سخت و موقعیتهای پرچالش قرار میگیرند، چه زمانی که خود دست به انتخاب میزنند. این حال و هوای حاکم بر کتاب تا جایی پیش میرود که یکی از شخصیتها به شکلی کاملا مستقیم انگار زبان حال این عالم میشود و میگوید:" هیچ وقت قرار نیست چیزی درست شود!" راستش دلم برای آدمهای این دنیای خالی از ایمان و امید سوخت! تجربهای چنین زیستی را نه شیرین که قابل تحمل نیافتم. باورم این است که هیچ شرایط و مشکلاتی هر چقدر هم بغرنج باشد نمیتواند انسان و جامعهای را که این دو ابزار عزیز و باارزش را داشته باشد به این حجم از بنبست برساند. 0 2 معصومه جمشیدی شفق 1403/1/14 پرواز اسب سفید سیده عذرا موسوی 3.9 14 نوجوان این رمان برعکس خیلی از کتابهایی که به نام نوجوان فاکتور میشود با یک مسالهی جدی مواجه میشود، مسالهی مرگ یا زندگی، آن هم به شکلی که هر دو طرف قضیه هم محتملند و هم به حق. یک چالش عمیق و سخت که با مسائل جانبی دیگر در طول داستان درگیری شخصیت را جذابتر میکند. اما نقطهی قوت این کتاب به نظرم نه همهی اینها که امید و توکلی است که در وجود شخصیت اصلی و در طول داستان جریان دارد و در کنار آن با اتکا به نفس و عملگرایی و کنشگری از شخصیت یک قهرمان میسازد. با وجود این همه کارت برنده هزار بار افسوس خوردم که نویسندهی خوشفکر و قلم خانم سیده عذرا موسوی چه نیازی به پیامهای مستقیم و شعارهای گلدرشت پایانی داشت که به ساختگیترین شکل ممکن در دهان آقا معلم شخصیت مرشد داستان گذاشته شده بود. مرشدی که شخصیت نیمبند پرداخت شدهاش در نیمهی دوم کتاب به شکلی نه چندان جذاب وارد داستان شد و عجولانه به شخصیت گره خورد و در تمام ماجراهای پایانی شرکت داشت و قهرمان را پند و اندرز داد. نمادهای داستان هم مثل خوابها و رویاها زیبا اما زیاد بود و شاید اگر به تعداد و تکرار کمتری استفاده میشد شیرینی آن بیشتر زیر زبان خواننده میماند. 0 0 معصومه جمشیدی شفق 1400/9/22 نامیرا صادق کرمیار 4.4 195 راحت میشود با این کتاب همراه شد. از کوچهپس کوچههای تاریخ و جغرافیا گذشت و در کوفه سال شصت و یک نفس کشید. روان است و خواننده را با خود میبرد، بیتکلف داستانهای تاریخی. هم تخیل دارد که داستان بشود هم از واقعیت واقعه تاریخی عدول نکرده. 0 11 معصومه جمشیدی شفق 1400/9/22 راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده 3.4 142 این همه خرج خلاقیت ادبی و هنری و بذل اطلاعات و نتایج پژوهشی در اثری میتوانست جذاب باشد اگر جز وحشت تنهایی و ناامیدی و بنبست چیز دیگری گیر خواننده میآمد. حیف.... 0 27 معصومه جمشیدی شفق 1400/9/22 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 356 خانهای که در آن برادرها پشت هم نیستند، وطنی که جولانگاه اجنبیها شده، ناموسی که از ترس به یغما رفتن به دست خودی تباه میشود سمفونی مردههاست. گذشتههای تلخ را باید زیر زبان داشت تا دوباره امروز را زهر نکنند. 0 28