یادداشت معصومه جمشیدی شفق

پاییز فصل آخر سال است
        دلم سوخت! 
کتاب "پائیز فصل آخر سال است" را برای بار دوم خواندم. این بار می‌دانستم قرار است وارد چه دنیایی بشوم. زره و کلاه‌خود بر تن روح و روانم کردم و به منتقد درونم تشر زدم:" از نثر و زبان روانش، از توصیف‌های بکر و زنده‌اش، از نگاه جزئی‌نگر و زنانه‌اش لذت ببر و یاد بگیر!" خواندم و نوشتم. هر جمله‌ای که نویسنده جوری گفته بود که حرف را مال خود کرده بود، هر توصیفی که با کشفی ریز ذهن را قلقلک می‌داد و شیرینی لطافتی به جان می‌نشاند یادداشت کردم. 
اما هیچ کدام اینها نتوانست زهرِ کرختی‌ای را که در کاغذ کادوی این کتاب به خواننده‌اش هدیه می‌شود بگیرد. به نوشتن یادداشت که فکر می‌کردم گلایه‌ای بیخ گلویم نشسته بود که چرا آدم‌هایی قدری شبیه‌تر به من، هیچ جایی در دنیای این رمان ندارند؟ آدم‌هایی که مناسبات و روزمرگیها و حتی درگیریها و حد و حدودشان با باورهایشان تعریف می‌شود.
بیشتر که در کتاب چرخیدم دیدم ماجرای این دنیا عمیق‌تر و غریب‌تر از این حرفهاست. ما در دو برش از دو روز با داستان زندگی سه دختر جوان آشنا می‌شویم. سه دختر از سه شهر مختلف با قصه‌هایی جورواجور. اما با وجود همه‌ی این تفاوتها این سه شخصیت به طور عجیبی شبیه به هم‌اند. دنیای رمان از آنجا بیشتر برساخته می‌نماید که آدم‌های دیگر هم از جهاتی به این سه دختر نزدیک‌اند. دنیایی که آدم‌هایش نه با امید و رو به آینده و هدف که به اجبار و اکراه به زندگی ادامه می‌دهند. حتی شخصیت‌هایی مثل میثاق و روجا که پرتلاشند و دنبال پیشرفت، در یک ناامیدی ناتمام و جبری گزنده راهی را می‌روند که از پیش برای همه تعیین شده است. آدمها اینجا خالی‌اند؛ خالی از خود، خالی از رویا، خالی از باور و خالی از خدا. حتی عشقی که در اساطیر ما شفابخش است و قفل‌های بسته را باز می‌کند، اینجا خود بلاتکلیف است. عجیب‌تر این‌که این آدمها همان‌قدر که خالی‌اند شاکی هم هستند. انگار همان جبر حاکم بر این دنیا راهی جز فقط ادامه دادن و نالیدن برابرشان نمی‌گذارد؛ چه وقت‌هایی که ناخواسته در شرایط سخت و موقعیت‌های پرچالش قرار می‌گیرند، چه زمانی که خود دست به انتخاب می‌زنند. این حال و هوای حاکم بر کتاب تا جایی پیش می‌رود که یکی از شخصیتها به شکلی کاملا مستقیم انگار زبان حال این عالم می‌شود و می‌گوید:" هیچ وقت قرار نیست چیزی درست شود!"
راستش دلم برای آدمهای این دنیای خالی از ایمان و امید سوخت! تجربه‌ای چنین زیستی را نه شیرین که قابل تحمل نیافتم. باورم این است که هیچ شرایط و مشکلاتی هر چقدر هم بغرنج باشد نمی‌تواند انسان و جامعه‌ای را که این دو ابزار عزیز و باارزش را داشته باشد به این حجم از بن‌بست برساند.
      
3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.