یادداشت‌های مهردُخت (5)

ماشاءالله خان در بارگاه هارون الرشید
آخرین کتاب
          آخرین کتاب تابستون.
فکر میکنم بهترین زمان برای خوندن این کتاب بود برای اینکه از اون حال و هوای دلگیر و گرفته در بیام و برای چند ساعت زمان حال رو فراموش کنم و با ماشاءالله خان و اقبال بدش همراه شم. 
یک نکته‌ای که توی اکثر کتابهای طنز وجود داره اینه که تا خودتون نخواین به هیچ وجه نمیتونن باعث خنده شما بشن پس اینکه بخوایم با یک گارد سفت و سخت و توقع بالا سراغشون بریم ممکنه باعث بشه از اون کتاب لذتی نبریم و در نهایت نظراتمون برخلاف نظر اکثریت باشه.(البته که صد در صد وقتهایی هست که حق با منتقده ولی خب.)
چه بهتر که با مهربونی سمت این کتابها بریم و سعی کنیم با روی خوش بخونیمشون تا لذت ببریم.
درسته که کتاب سطح چندان بالایی نداشت ولی حداقل برای من دلنشین بود چون اون خنده رو تونست بیاره رو لبام و چی بهتر از این؟
یکی دیگه از مزایای کتاب این بود که بفهمم عربی چه راحت میتونست باشه😂هنوز تو کف جملات ماشاءالله خان هستم. 
آخه یک دفعه=واحد دفعه؟
یا دست خر کوتاه=الدست الاغ قصیر؟
جالب بود به نمک داستان اضافه میکرد. ای کاش ماشاءالله دیرتر برمیگشت به زمان حال. خیلی زمان حساسی بود و با خودم میگفتم چی؟ پس تکلیف اکبر چی میشه؟ یا سامیه؟(وی معتقده نصف بیشتر طنز داستان به رابطه ماشاءالله و سامیه بود)

پی نوشت: علاقه ماشاءالله خان به تاریخ واقعا ستودنی بود. اینکه با عشق کتابهای تاریخی رو چندبار میخوند و به ذهنش می‌سپرد باعث حسرت من میشد. 
همچنین حین خوندن کتاب با خودم میگفتم کاش واقعا راهی وجود داشت که بتونیم وارد دنیای موردعلاقمون بشیم و برای مدت کوتاهی هم که شده تجربه‌ی زندگی در اونجا رو داشته باشیم.
        

22

سر به روی شانه ها
          "گاه از او نفرت دارم و گاه از او شاکیم. مثل بقیه بودم. ولی ناگهان شدم پسر یک قاتل. من که کاری نکرده‌ام. من بی‌گناهم. اما مردم به من طوری نگاه خواهند کرد که گویی من هم مجرمم. همانقدر که پدرم مجرم بوده است."
اتین بعد از فهمیدن هویت پدرِ مرده‌اش زندگیش زیر و رو میشه. چطور میتونه مثل قبل زندگی عادیش رو ادامه بده وقتی فکر اینکه پسر یک قاتله هرگز رهاش نمیکنه؟ چطور با مردم ارتباط بگیره؟ اگر اونا بدونن که اون کیه، چطور با طرد شدنش کنار بیاد؟
اتین هم به یک سردرگمی وحشتناک دچار میشه. در حدی که نمیدونه چی درسته چی غلط. همچنین اثر تلقین در وجود این پسر کاملا آشکار بوده. تلقین اینکه جنایت موروثیه و اون هم دیر یا زود مانند پدرش میشه. اتین شبانه روز با یک چکش خیالی، میخ آدمکش بودن رو تو سرش فرو میکرد و خودش رو مجبور به "شبیه پدر بودن" میدونست. 
مثلا در بخشی از کتاب که به کشتن کسی فکر میکرده نوشته شده "ناگهان از خود پرسید پس از دستگیری چه بلایی بر سرش خواهد آمد؟ پاسخ این سوال هم اکنون برایش روشن بود. زندان، دادگاه و مرگ. «درست مثل پدرم»"
اما هرچی بیشتر در برابر این تلقین تسلیم میشد شکی توی وجودش بیشتر ریشه میزد. شکی که به بلاتکلیفیش می‌افزود و خواننده رو با خودش همراه میکرد و این سوال رو در ذهنش پررنگ میکرد که سرانجام این جنگ درونی چیه و آیا همیشه جنایت به ارث میرسه؟
من فکر میکنم این کتاب بخاطر افکاری که اتین بیان میکنه، خوی فسلفی و کتاب دوستش، گفتگوش با استاد فلسفه‌اش و همچنین انتهای رمان ارزش خوندن رو داره.
        

39

ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر
          "سرش را بلند کرد و گفت: کارلا؟
- چیه، برادلی؟
پرسید: شما میتوانی درون هیولا را ببینی؟ میتوانی خوبی را ببینی؟
- من به غیر از این، نمیبینم.
برادلی کارش را از سر گرفت. چشمی سیاه در وسط چهره موجود فضایی گذاشت. بعد قلب سرخی درون سینه‌اش کشید تا تمام خوبی‌ای که در آنجا نهفته بود، نشان دهد."
ماجراجویی کوتاه و قشنگ من به دنیای کودکانه‌ی برادلی تمام شد. اما حس خوب و امیدی که از اون و مرور چندباره‌‌ی حرف ها و احساسات زیبای میان کارلا و برادلی گرفتم، تمام نشد. افکار و دنیای بچه ها چقدر قشنگ بیان شده بود. طوری که دلم خواست برگردم به دوران بچگی. با خودم بازی کنم و برای گرفتن ستاره توی کلاس مثل پسرک داستان(در انتها) اشتیاق داشته باشم!
برادلی در زندگیش نیاز به تلنگری داشت که به خودش بیاد و از دنیای تاریکی که احاطه‌اش کرده بود بیرون کشیده بشه. و چه کسی بهتر از مشاور سرزنده و متفاوت مدرسه؟ مشاوری که مثل رنگ آبی روشن رفت تو زندگی تیره‌اش و موفق شد تحولی بزرگ در برادلی به وجود بیاره.
کاش هرکسی یک "کارلا" توی این زندگی برای خودش داشت. یک امیدِ آبی و یک ناجی و در نهایت یک دوست که بخاطر لنگه به لنگه پوشیدن جوراب هاشون، با سرخوشی بزنند زیر خنده، یا درباره راز بزرگ و سری رئیس جمهورِ خیالی با یکدیگر حرف بزنند!
کاش من هم عین برادلی، یک دنیای مخفیانه و کوچیک دیگه برای خودم داشتم. دنیایی که حیوانات عروسکی اونجا جاندار هستند، حرف میزنند و بهم علاقه دارند و همچنین در لکه‌ی بنفش آب انگور که روی تخت به جا مونده غرق میشن و کمک میخوان.
در آخر، کتاب پرمعنایی بود و به خوبی نشون داد که چقدر بعضی خانواده ها بدون در نظر گرفتن خواسته فرزندشون، براشون تصمیم میگیرند و چقدر از حال دلشون بی خبر هستند.
من برای برادلی و تغییراتش خوشحال و برای دوری اون از کارلا ناراحتم اما با اینحال چندین بار این داستان رو خوندم و درباره‌اش با نویسنده حرف زدم و اونم ازم تشکر کرد که کتابش رو خوندم و دوست داشتم. باور نمیکنید؟ به نویسنده زنگ بزنید!
        

51

هرچه باداباد
          این کتاب نظریه رجعت ابدی از نیچه رو به خوبی بیان کرد و مفهومش رو به خواننده انتقال داد. همچنین به معنای واقعی این قابلیت رو داشت که من رو در کوهی از سوالات فلسفی درباره زندگی و اتفاقات بعدش فرو ببره. نشان داده که این جهان پر از رمز و راز های ناشناخته‌است و ما موجودات آسیب پذیری هستیم که در ناآگاهی کامل فرو رفتیم و به این ناآگاه بودن عادت کردیم. و جدا از این رمان که صرفا بررسی یک نظریه بود، آخر چه کسی میدونه واقعا چه اتفاقاتی قراره که رخ بده؟ به قول استیو تولتز کائنات مثل یک دوستی‌است که بهت اعلام میکنه که "یه رازی دارم که کسی نباید بدونه" ، و هر چقدر از اون راز میپرسی اون میگه نمیتونم بهت بگم چون یه رازه.
انگوس مونی و افکارش برای من خیلی قابل درک بودند و گاهی عقایدی رو بیان میکرد که باعث میشد کاملا غرق در فکر بشم. و همچنین اگر من جای مونی بودم، شاید به دقیقه نکشیده اُون رو رهسپار دنیای بعدی میکردم.
در آخر پایانش. غافلگیر کننده و شاید غمگین ولی مناسب ترین پایانی بود که میشد اتفاق بیوفته. اینکه سرنوشت برای مونی و گریسی چه چیزایی تدارک دیده رو فقط خودشون میفهمند و ما کسانی هستیم که میتونیم حدسش رو بزنیم یا امیدوار باشیم که اینز رو پیدا کنن و بتونن به زندگیشون کنار هم ادامه بدن.
        

14