یادداشت مهردُخت
1403/4/30
"سرش را بلند کرد و گفت: کارلا؟ - چیه، برادلی؟ پرسید: شما میتوانی درون هیولا را ببینی؟ میتوانی خوبی را ببینی؟ - من به غیر از این، نمیبینم. برادلی کارش را از سر گرفت. چشمی سیاه در وسط چهره موجود فضایی گذاشت. بعد قلب سرخی درون سینهاش کشید تا تمام خوبیای که در آنجا نهفته بود، نشان دهد." ماجراجویی کوتاه و قشنگ من به دنیای کودکانهی برادلی تمام شد. اما حس خوب و امیدی که از اون و مرور چندبارهی حرف ها و احساسات زیبای میان کارلا و برادلی گرفتم، تمام نشد. افکار و دنیای بچه ها چقدر قشنگ بیان شده بود. طوری که دلم خواست برگردم به دوران بچگی. با خودم بازی کنم و برای گرفتن ستاره توی کلاس مثل پسرک داستان(در انتها) اشتیاق داشته باشم! برادلی در زندگیش نیاز به تلنگری داشت که به خودش بیاد و از دنیای تاریکی که احاطهاش کرده بود بیرون کشیده بشه. و چه کسی بهتر از مشاور سرزنده و متفاوت مدرسه؟ مشاوری که مثل رنگ آبی روشن رفت تو زندگی تیرهاش و موفق شد تحولی بزرگ در برادلی به وجود بیاره. کاش هرکسی یک "کارلا" توی این زندگی برای خودش داشت. یک امیدِ آبی و یک ناجی و در نهایت یک دوست که بخاطر لنگه به لنگه پوشیدن جوراب هاشون، با سرخوشی بزنند زیر خنده، یا درباره راز بزرگ و سری رئیس جمهورِ خیالی با یکدیگر حرف بزنند! کاش من هم عین برادلی، یک دنیای مخفیانه و کوچیک دیگه برای خودم داشتم. دنیایی که حیوانات عروسکی اونجا جاندار هستند، حرف میزنند و بهم علاقه دارند و همچنین در لکهی بنفش آب انگور که روی تخت به جا مونده غرق میشن و کمک میخوان. در آخر، کتاب پرمعنایی بود و به خوبی نشون داد که چقدر بعضی خانواده ها بدون در نظر گرفتن خواسته فرزندشون، براشون تصمیم میگیرند و چقدر از حال دلشون بی خبر هستند. من برای برادلی و تغییراتش خوشحال و برای دوری اون از کارلا ناراحتم اما با اینحال چندین بار این داستان رو خوندم و دربارهاش با نویسنده حرف زدم و اونم ازم تشکر کرد که کتابش رو خوندم و دوست داشتم. باور نمیکنید؟ به نویسنده زنگ بزنید!
(0/1000)
نظرات
21 ساعت پیش
من یادم رفته بود که تیکه کلام شخصیت اصلی این بود، جدی جدی فکر کردم با نویسنده صحبت کردین😂
1
0
19 ساعت پیش
وای😂حق دارین واقعا چیزی نبود که به یاد بمونه، درکل تکیهکلام باحالی بود منم همین که خوندمش تو ذهنم موندگار شده
0
1403/4/31
2