یادداشتهای زهرا پارسا (39)
1403/11/20
حاوی اسپویل⭕⭕ مثل خیلی ها بنده از ایکاباگ خیلی انتظار داشتم: واو یه اثر جدید از نویسنده ی هری پاتر!!!!!اما خب تو ذوقم خورد شدیدددد.....اوایل داستان یه جوری بود اصلا حال نداد همه چیز عجیب غریب بود برام. بعد اینکه اصلا از شاه فرد خوشم نیومد، تو چه جور شاهی هستی که نمیدونی تو مملکتت چه خبره؟ همه چیز رو داده دست اون دوتا مشاوراش و ایپیتلورث هم واقعا زیاده روی کرده تو همه چیز. همیجوری الکی الکی کلی آدم مرد و اون تیکه واقعا اعصاب خورد کن بود. از یه جایی به بعد یهو دیدیم اون شهر زیبا تبدیل شده به محل زندگی یه عالمه آدم بیچاره. اون بخش هایی هم که دیزی پیش اون پیر زنه زندگی می کرد یه جورایی کلیشه ای بود: دختر بچه ای که مجبور شده کلفت باشه و پیش یه خانمی با بچه های یتیم دیگه ای زندگی کنه.... آخرای داستان بد نبود. داستانش رو واقعا دوست نداشتم و در شأن نویسنده هری پاتر نبود. انتظار یه داستان جادویی و فانتزی باحال داشتم. یه جاهایی کتاب اوج می گرفت و خب خوب بود ولی بعدش دوباره می رفت سراغ اون ریتم مسخره آدم کشی. داستان بعضی جاها مبهم بود. نمی فهمیدی حق با کیه؟ چی راسته ؟ چی دروغه؟ یه چیزی هم که عجیب بود این بود که اصلا شاه فرد شک نمیکرد و همین جوریییی لرد اسپیتلورث هر کار میخواست می کرد بدون اینکه ذره ای شک و شبهه بوجود بیاد..حالا نمیدونم من فقط دوستش نداشتم یا چون نویسنده اش خانم جی کی رولینگ بود انتظار زیاد داشتم یا برای سن و سلیقه من مناسب نبود.. حس میکنم وقتم و اون شب هایی که براش بیدار بودم تا بخونمش کاملا بیخودی بوده. همین جوری میخوندم می گفتم الان باحال میشه. الانه که جی کی رولینگ اون جادوی نویسندگیاش رو واسه مون رو کنه. ولی متاسفانه این کارو نکرد و واقعا خدا را شاکرم که براش پول ندادم (با اشتراک فیدی پلاس از نشر پرتقال خوندم) معمولا تو کتاب هایی که می خونیم، یه شخصیتی هست که خیلی دوستش داریم و واسه مون خیلی مهمه ولی ایکاباگ کتابی بود که من هیچ کدوم از شخصیت ها رو زیاد دوست نداشتم. آخرین مورد هم اینکه اگه یادداشتی که خانم رولینگ نوشته رو بخونین می بینین که از بچه ها درخواست کرده که نقاشی هاشون رو بفرستن که بذارن توی کتاب و خب خیلی بامزه است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1402/8/5

در اوایل کتاب اصلا فکرش را نمیکردی کتاب به چنین جاهایی برسد. اینکه تام دست هی لی نماند واقعا خیلی خوب بود. سینت کلئر ارباب خوبی بود ولی ای کاش سند آزادی تام را امضا می کرد تا کار به چنین جاهایی نرسد. همه ی اینها از یک بدهی شلبی شروع شد... درست است سینت کلئر ارباب بدی نبود، ولی همسرش اصلا ارباب خوبی نبود. او تام را به بازار برده عمومی برد😓 بعد هم شخصی مانند تام به دست لگری افتاد و به دست همان لگری کشته شد... در صورتی که اگر اگر اگر جورج شلبی زودتر می رسید یا سینت کلئر آزادش می کرد هیچ کدام از این اتفاق ها نمی افتاد و تام به کلبه خود می رسید. تازه شلبی هم مرده بود... و مرگ شلبی باعث شد جورج دیر برسد. کتاب پر از مرگ و شادی بود اما با همه ی این اتفاقات تلخ، لیزا و خانواده اش و پسر و دخترشان به کانادا رفتند و به خوشی زندگی کردند و علاوه بر این کاسی دوباره پسرش را ملاقات کرد!! می بینید؟ واقعا کتاب عجیبی است. و از خواندن آن بی نهایت لذت می برم... هریت بیچر استو واقعا آدم معرکه ای بوده که میتوانید عکسش را مشاهده کنید.⬇
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.