یادداشت‌های Fatima (33)

Fatima

Fatima

3 روز پیش

        اولیویر گفت: 《اما حقیقتش را بخواهید هلنای عزیزم باید بگویم که متاسفانه ما اشعه‌ی سبز را ندیدیم!》
هلنا به آرامی در گوش او گفت: 《ولی ما بهتر از آن را دیدیم عزیزم! شاید این اشعه افسانه ای بیش نبود و نباشد اما ما اصل آن را دیدیم! آنچه که برای هردویمان لازم بود یافتیم...》
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

Fatima

Fatima

1404/4/1

          خوندن این کتاب حس بی نظیری رو به من القا کرد. چقدر سختی کشیدند استاد در طول زندگی‌شون!! مادر فداکارشون... فرض کنید به اوج پیشرفت خودتون رسیدید، اما عشق به وطن، باعث میشه به خونه برگردین و همه چیز رو از ابتدا شروع کنید. ایران امروز ما، پیشرفت خودش رو مدیون بزرگانی هست که از جان و زمان و همه چیز خودشون مایه گذاشتند تا ما از کشور های دیگه چیزی کم نداشته باشیم. کاش قدرشون رو بیشتر بدونیم، کاش ما هم بتونیم برای ایران عزیزمون کاری بکنیم❤️ هر چند کوچک، اما قدمی برداریم. هر کس در مسیر خودش .
خیلی دوست داشتم کتاب رو، در طول خوندنش، اشک توی چشمام جمع میشد و همزمان حس غرور ملی داشتم. بسیار زیبا بود. حتما بخونیدش 🥹

از جملات انتهایی کتاب:
《عصر یک روز سرد و غم انگیز پاییز است. در کنار آرامگاه پروفسور حسابی می‌نشینم، و به پشتکار و سخت‌کوشی این مرد فرزانه می‌اندیشم. به صبر و شکیبایی ایشان، در برابر ناملایمات و سختی ها فکر می‌کنم، و نگاهم را از سنگ ساده ی آرامگاهشان می‌گیرم، و به آسمان بی‌انتها نگاه می‌کنم. آنجا که خورشید نیمی از وجودش را، پشت کوه‌ها پنهان کرده است. بی درنگ به عقب برمی‌گردم. به افق چشم می‌دوزم، تا طلوع حسابی‌های دیگری را، نظاره گر باشم... 》
یکم تیرماه ۱۴۰۴، پایان این کتاب، ممنون از دوست خوبم بابت اینکه این کتاب رو بهم معرفی کرد ✨️
        

9

Fatima

Fatima

1403/12/25

        درسته که میگن: از محبت خارها گل می‌شود!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6