یادداشتهای امیرحسین فرخ زاده (8) امیرحسین فرخ زاده 1400/12/11 صوفیان اندلس (ترجمه بخشی از روح القدس) محمدبن علی ابن عربی 4.0 2 به نقل از ابن عربی: «دربارۀ او خوابی دیدم که بر انتقال او از مقامی به مقام بالاتر دلالت میکرد. [چون به او خبر دادم] گفت: «مرا مژده دادی، خداوند تو را به بهشت مژده دهاد!» اندک زمانی نگذشت که آن مقام را که برایش دیده بودم دریافت. در همان روزی که به آن مقام واصل شده بود، بر او وارد شدم. شادی از چهرۀ او پیدا بود، ایستاد و مرا در آغوش گرفت، به او گفتم: «هذا تعبیر رؤیای من قبل ... (یوسف 100)، اکنون دعای تو باقی مانده تا خداوند مرا مژدۀ بهشت دهد!» گفت: «خواهد شد اگر خدای متعال بخواهد.» هنوز ماه پایان نیافته بود که خداوند مرا به نشانهای به بهشت بشارت داد که صدق مبشر آن برای من ظاهر شد و او با آن علامت راستی خود را در این بشارت ثابت نمود. بر آن یقین کردم و دیگر، به همانگونه که در نبوت محمد صلی الله علیه و سلم شکی ندارم، بر بهشتی بودن خود نیز تردیدی نمیکنم. ولی نمیدانم که آیا آتش مرا لمس خواهد کرد یا نه؛ به کرم و لطف او امیدوارم که چنین نکند! خداوند ما را و شما را عافیت دهاد.» [بخش 8؛ ابوعمران موسی بن عمران المارتلی] 0 8 امیرحسین فرخ زاده 1400/8/23 طاعون آلبر کامو 4.1 80 شاید قسمت زیادی از شهرت آلبر کامو (دست کم تا جایی که میدانم) به خاطر کتاب بیگانه باشد. اما این کتاب به کلی با آن متفاوت است؛ در کتاب بیگانه، تنها روش طرح بحث کامو، ادبیات absurd است؛ اما در این کتاب از تمام تکنیک های فیلسوفانهاش بهره برده است. و اگر بخواهم نظر خودم را دخیل کنم، باید بگویم این رمان بهترین و زیباترین نوشتۀ فلسفی کامو است. داستان کلی کتاب دربارۀ همهگیری بیماری طاعون در یک شهر خیالی (احتمالا اگر در اوایل همهگیری ویروس کرونا این کتاب را میخواندید، خیلی با فضای دلهرهآور این شهر همذاتپنداری میکردید) و جنب و جوش شخصیت های کتاب برای رهایی از این بیماری است. سردستۀ کاراکترهای داستان، دکتری است به نام ریو که به همراه دوستانش خودش را تماما وقف مبارزه علیه طاعون میکند. کلیت داستان شاید همین باشد و احتمالا همانطور که حدس میزنید در آخر داستان طاعون از شهر میرود و برای تکمیل تراژدی، برخی از شخصیت های محبوب داستان در اثر بیماری جان خود را از دست میدهند. اما در ادامه قصد دارم برداشت خودم از کتاب را بنویسم. طاعون در آن شهر خیالی، به مثابۀ هرج و مرج در ذهن کامو است. کامو به عنوان یک انسان، در افکارش با یک سرگشتگی مواجه است که مجبور است با تمام قوا علیه آن مبارزه کند تا در نهایت به معنایی برسد (خیلی ها کامو را فیلسوف اگزیستانسیالیست مینامیدند اما خودش از این لقب خوشش نمیآمد. اما به هر حال نمیتوانیم تلاشش برای آفریدن معنا به روش فیلسوفان اگزیستانسیالیست خداناباور را انکار کنیم). قهرمان داستان (دکتر ریو)، کاملا با خود کامو تطابق دارد؛ از توصیفات ظاهریاش تا تفکرات و اعتقاداتش: " تارو: اگر به خدا اعتقاد ندارید، این همه ایثار واسهی چیه؟ پاسخ شما میتونه کمکم کنه خودم جواب بدم. دکتر بی آن که از تاریکی بیرون بیاید، گفت که قبلا پاسخش را داده ["توی تاریکی گرفتارم و سعی میکنم روشن بین باشم"] و بیان کرده که اگر به پروردگار قادر مطلق اعتقاد داشت از معالجه بیماران دست میکشید و مداوای آنان را به او میسپرد. اما هیچ کس توی این دنیا، حتی پالونو [(کشیش شهر)] که خیال میکنه بهاش اعتقاد دارد، چنین خدایی را باور ندارد؛ زیرا هیچ کس خود را دربست به امان خدا رها نمیکند و او، ریو، حداقل از این بابت یقین دارد در طریق حقیقت گام بر میدارد زیرا با ناهمواری های خلقت مبارزه میکند. ص 122" بقیه شخصیتها و پدیدههای داستان هم المانهای واقعی دیگری هستند که در زندگی اکثر ما کاملا ملموس اند: کشیشی که به سوی خدا میخواند و تمام چیزها را به او ارجاع میدهد، کودکی معصوم که به طرز دردناکی جان میدهد (و کامو چقدر ماهرانه در این صحنه احساساتتان را بر می انگیزاند) و نمایانگر پدیدۀ شر در عالم است، عاشقی که از معشوقش دور مانده و جز او معنایی دیگر برای زندگیاش نمیتواند متصور شود، انسانی که از زندگیاش ناامید شده است و اقدام به خودکشی میکند، کارمند سالخوردهای که تمام عمرش را صرف کار های اداری کرده است و در زندگیاش کار مهم دیگری انجام نداده است، سیاستمداری که از کردههایش پشیمان است و... ریزهکاریهای دیگری نیز هست که هر کدام نشانگر عمق اندیشه های فلسفی اوست و نمیتوان تمام آنها را نام برد، تنها باید کتاب را خواند و از فکر کردن پیرامون آن لذت برد. اگر با این ملاحظات کتاب را بخوانید احتمالا هر چه بیشتر کامو را ستایش خواهید کرد. و اگر با این رمان او اخت بگیرید، میتوانید ادعا کنید که ایده های فلسفی او را نیز فهمیده اید و در این راه هممسلک اویید. 1 32 امیرحسین فرخ زاده 1400/8/23 کار عمیق : قوانینی برای تمرکز در دنیایی آشفته کال نیوپورت 3.7 55 کتاب بیشتر با عنوان کار عمیق شناخته میشود، اما عمیقترین نکتۀ آن در قسمت دوم عنوانش نهفته است: "قوانینی برای تمرکز در دنیای آشفته" فایدۀ کتاب برای من این بود که ناگهان متوجه شدم همۀ کارهایم بدون تمرکز است. تمرکز دیگر آن کبریت احمری شده بود که نمیشد به دستش آورد. مثالی دمدستی که خود نویسنده هم برای کار غیرعمیق آورده است، شستن ظرفهاست. قصه از آنجا شروع میشود که به خودت بیایی و ببینی با همان کیفیتی که ظرف ها را میشویی، با همان کیفیت و تمرکز هم کتاب میخوانی! و عمدۀ تقصیر این فاجعه هم بر دوش فضای مجازی است. وقتی عادت کنیم بیشتر وقتمان را صرف چرخ زدن در فضای مجازی کنیم - کاری که تقریبا برابری میکند با شستن ظرفها - ساختار ذهنمان مطابق با این فرایند شکل میگیرد و بقیه کارها هم به همین منوال انجام میشوند؛ در نهایت هم تنها چیزی که برایمان میماند "حواس پرتی" است. و البته که در این دنیای ارتباطات (یا اطلاعات) دیگر انتظار کار عمیقی از انسان نمیرود، اما انتخاب با شماست که تمرکز را چاشنی کارتان کنید یا خودتان را به روند معمولی امور بسپارید. کتاب شامل دو بخش است: بخش اول ایدۀ اصلی کار عمیق را مطرح میکند و برای آن شاهد مثال میآورد؛ بخش دوم هم روشهایی به شما پیشنهاد میدهد که کار عمیق مطابق با خودتان را شخصیسازی (customize) کنید. احتمالا ضرورت خاصی برای خواندن کل کتاب وجود نداشته باشد و شما بتوانید محتوای آن را در خلاصهها و یادداشتها پیدا کنید. حتی شاید سخنرانیِ TED کال نیوپورت هم کافی باشد. به نظر من همین که شما متوجه باشید که در نزدیکی یک تلوزیون روشن نباید کتاب بخوانید، یا هنگام نوشتن یک متن پیام هایتان را چک نکنید، و از همه مهمتر در هنگام انجام کاری حواستان باشد که دارید چه کار میکنید، بهرۀ کافی را از ایدۀ کتاب بردهاید. بقیه صحبتها و پیشنهادات لزوما برای همه کاربردی و مفید نیست. پینوشت: توصیه میکنم اگر وسواسی یا کمالگرا هستید سراغ این کتاب نروید، چون باعث میشود رنج زیادی بابت انجام دادن کارهای عمیق متحمل شوید! 1 13 امیرحسین فرخ زاده 1400/8/5 مغازه خودکشی ژان تولی 3.3 469 چرا همچین کتاب سخیفی باید اینقدر خواننده داشته باشه؟ ادبیات کودکانه داستان کاملا خطی بدون هیچ حرف و ایدهی خاصی 2 17 امیرحسین فرخ زاده 1400/6/20 آیشمن در اورشلیم: گزارشی در باب ابتذال شر هانا آرنت 3.7 27 پس از خواندن این کتاب، تازه میتوان هانا آرنت را شناخت؛ فیلسوفی که دست میگذارد بر روی مهمترین رخداد قرن، یعنی جنگ جهانی دوم و جنایاتی که در حوالی آن شکل گرفتند. اما وجه تمایز آرنت در این است که او تحلیلی بسیار متفاوتتر و عمیقتر از دیگران ارائه میدهد. او چشماندازی جدید از مقولۀ شر در دوران مدرن به ما معرفی میکند و همانطور که از نام کتاب هم پیدا است، به ابتذال شر (banality of evil) میپردازد. آدولف آیشمن، یکی از افسران ارشد سرویس امنیتی اس.اس.، در سال های 1938 تا زمان فروپاشی رایش سوم (1945) مسئول بخش یهودیان در اس.دی. بود و به نوعی یکی از عاملان اصلی قتل عام یهودیان در طول جنگ جهانی دوم بودهاست. به همین خاطر در سال 1960 دولت اسرائیل او را هنگامی که در آرژانتین با هویتی جعلی زندگی میکرد، ربود و در اورشلیم دادگاهی برای رسیدگی به جنایات او برگزار کرد. آرنت هم برای تهیه گزارش محاکمه در اسرائیل حاضر میشود و نتیجه گزارشاتش میشود کتاب حاضر. به صورت کلی آرنت در طول کتاب، علاوه بر روند کلی دادرسی، به دو مقوله میپردازد: یکی نمایشی بودن محاکمه و یکی شخصیت آیشمن. او محاکمه را نمایشی میخواند، زیرا در طول دادرسی فقط به جرم متهم پرداخته نمیشد؛ بلکه در اکثر جلسات دادگاه به جنایاتی پرداخته میشد که در طول این چند سال بر کل مردم یهود وارد شد؛ که واضحا آیشمن در همه این جنایات دخیل نبود. (حتی جلسات ابتدایی دادگاه، با نطق دادستان دربارۀ ظلم نبوکدنصر و رومیان به یهودیان شروع شد. و دادستان ادعا کرد که قتل عام یهودیان در سالهای جنگ جهانی دوم، در امتداد همان ظلمهای دیرینه است.) به بیانی، به جای اینکه آیشمن متهم این دادگاه باشد، انگار مسئلۀ تاریخی یهودیستیزی در اروپا متهم این محاکمه بود. از طرفی هدف از این نمایش هم تذکری به تمام یهودیان (درواقع بازماندگان یهودی) بود که آنها در تمام این دو هزار سال(تقریبا از سال 70 میلادی_تسخیر اورشلیم توسط رومیان_ تاکنون) مورد ظلم واقع نمیشدند اگر در میان ملل مختلف اروپا پراکنده نبودند و همیشه اقلیت شمرده نمیشدند. (یهودیان باید قدردان صهیونیستها و همچنین سرزمینی که بالاخره نصیبشان شدهبود، میبودند.) یکی از واقعیات چالشبرانگیزی که در طول محاکمه نمایان شد، عدم مقاومت یهودیان (در اکثر موارد) در برابر قتل و کشتارشان بود. دادستان هم روی این مسئله تاکید میکرد تا به نوعی مقاومتهای جستهوگریخته صهیونیستها را به همگان یادآور شود. از طرفی در طی محاکمه، رسوایی دیگری هم برملا شد: یکی از شرمآورترین وقایع در طول قتل عام یهودیان، این بود که نازیها هیچگاه موفق به این کشتار نمیشدند اگر خود یهودیان به آنان کمک نمیکردند! در واقع نازیها در هر کشور و یا منطقه ای که میخواستند عملیات تصفیۀ یهودیان را آغاز کنند، در ابتدا یک شورای یهودی متشکل از بزرگان آن قوم تشکیل میدادند تا روند رسیدگیهای اداری از طریق آنان تسهیل شود و مال و اموال یهودیان از طریق بزرگانشان مصادره شود. در آخر اعضای این شورا هم یا مانند دیگر قربانیان کشته میشدند و یا اگر شانس یارشان بود میتوانستند در ازای مبالغ هنگفت، مجوز خروجی برای خود تهیه کنند. هانا آرنت به دلیل همین تاکیدش بر روی این رسوایی، از سوی بسیاری از بزرگان یهود، تکفیر شد و حتی امروز، بعد از گذشت حدود 60 سال از انتشار کتاب، کتابش هنوز هم در اسرائیل ممنوع است. (نباید از این نکته ساده گذشت که هانا آرنت، خود یهودیای آلمانی بود و در طول حکومت هیتلر توسط نازیها دستگیر شد و مدتی را هم در اردوگاههای تجمیع سر کرد. چنین فردی نسبت به جامعۀ یهودی این نقدها را وارد میکند، بدون ذرهای تعصب.) اما موضوعی که در کتاب پررنگتر است، تحلیل شخصیت آیشمن است. کسی که به ادعای دادستان و دولت اسرائیل، هیولایی بیوجدان و قاتل شش میلیون یهودی است. اما وقتی با احوالاتش بیشتر آشنا میشویم، میبینیم که او یک فرد به شدت عادی است. کسی که قبل از ورود به تشکیلات اس.اس. یک فروشندۀ معمولی بوده که حتی از همان شغل فروشندگیاش هم اخراج میشود. آیشمن در طول محاکمه بارها تاکید میکند که بهرغم جو شدید یهودیستیزی اطرافش، هیچ نفرتی از یهودیان نداشته و این مسئله بارها در جریان ارتباطاتش با سران یهودی اثبات میشود. در بخشی که آیشمن در آن کار میکرد، او تنها کسی بوده که با مسئله یهود از طریق خود یهودیان آشنایی داشته و آرزوی او در طول سالهای اولیۀ کارش، تهیه سرزمینی مستقل برای یهودیان بود. (احتمالا او تنها کسی در اس.دی. بوده است که کتاب دولت یهود هرتسل را خوانده و واقعا در مسئله یهود، تخصص داشته است.) آدولف آیشمن مسئول مهاجرت و انتقال یهودیان بود، نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر. در اوایل جنگ، اخراج یهودیان از ممالک تحت فرمان رایش و تجمیعشان در اردوگاهها را سازماندهی میکرد. آیشمن تا اینجا هیچ گناهی ندارد، حتی طبق بعضی از شواهد، او در این برهه سبب نجات هزاران یهودی هم میشود، چون اگر به اردوگاهها فرستاده نمیشدند، حتما توسط گروههای دیگر نازی کشته میشدند. اما در سال 1942، فرمان پیشوا (هیتلر)، یعنی حذف فیزیکی یهودیان (چیزی که از آن با عنوان راه حل نهایی یاد میشود) به صورت عمومی ابلاغ میشود و از این تاریخ به بعد گناه آیشمن این بود که میدانست یهودیان را به چه پایانه ای باید انتقال دهد: اردوگاه های کشتار با گاز. اما مسئلهای که مطرح میشود این است که وجدان او چطور به او اجازۀ این کار را میداده؟ آیشمن یکبار از تاسیسات کشتارِ در حال احداث (تاسیساتی که هنوز کامل ساخته نشده بودند و بالتبع کشتاری هم در آن ها صورت نمیگرفت!) بازدید کرد و به گفتۀ خودش: «هنوز یادم میآید ماجرا را پیش خودم چطور تصور کردم، و بعد بدنم ضعف کرد، انگار یک اضطراب شدید را از سر گذرانده باشم… اینها برای من سهمگین بود. آنقدر سنگدل نیستم که بتوانم چیزی از این قبیل را بدون هیچ واکنشی تحمل کنم.» حال چطور چنین انسانی، هزاران یهودی را به سمت مسلخشان انتقال میداده است، سوالی است که باقی میماند. آیشمن بارها در طول دادرسی اعلام میکند که فقط از دستورات مافوقش اطاعت میکرده و هیچگاه خودش مرتکب قتل یا حتی دستور به قتل نشده. او فقط به وظیفهاش عمل میکردهاست، وظیفهای که توسط دستور پیشوای بزرگ بر روی دوشش گذاشته شدهبود. جالب اینجاست که در سال 1944، سال های پایانی جنگ، وقتی هاینریش هیملر (از رهبران ارشد نازی و رئیس سازمان های اس.اس. و پلیس) دستور به مسامحه نسبت به اخراج و کشتار یهودیان میدهد، آیشمن در مقابل او میایستد، زیرا این امر را خلاف دستور پیشوا میدانست. او در اورشلیم دربرابر بازماندگان یهودی، بدون هیچ ملاحظهای، از جزئیات فرمانهای اجراشده صحبت میکرد. به اعتقاد او، تمام مراحلی که او و گروهش انجام میدادند، به نفع یهودیان بودهاست. زیرا اگر این تدابیر اندیشیده نمیشد، بی نظمی در فرایند کشتار حتمی بود و دیگر همۀ یهودیان به مرگی بدون درد (مرگ با گاز) دست نمییافتند. وقتی تمام این قطعات را کنار هم میگذاریم، ما با یک مرد کاملا معمولی (حتی بی استعداد) آلمانی مواجه میشویم که مطابق با شخصیت آرمانخواه آلمانیاش، قصدش این بوده که وظایفش را به بهترین شکل ممکن انجام دهد. او اتهامات ردیف شده علیه خودش را جرم نمیدانست، بلکه اعمال دولت میخواند که توسط چرخ دندههای کوچکی مانند خودش باید انجام میشدند. البته وجدان او کاری به کارش نداشته، به همان دلیلی که وجدان اکثر مردم آلمان نسبت به این مسئله بیتوجه بودهاست. آرنت در این کتاب با ارائه مدارک و مستندات زیادی، فرایند تصفیه و کشتار یهودیان در کل اروپا را توضیح میدهد. به تاثیر بروکراسی پیچیدۀ نازی در شکلگیری این جنایات میپردازد. تحلیلی جامعهشناختی از رفتار مردم آلمان و دیگر ملل اروپا، در طول جنگ جهانی ارائه میدهد. با بررسی مسائل حقوقی و سیاسی، دادگاه اورشلیم را به چالش میکشد و پیشنهاد خودش مبنی بر اصلاح قانون و برگزاری دادگاه بینالمللی برای اینگونه جرائم (جرائم علیه بشریت) را مطرح میکند. تمام این موارد، سرنخهایی هستند برای کسی که بخواهد قرن 20 را مطالعه کند. پیام نهفته در کتاب هم هشداری است به تمام کسانی که در دولتهای مدرن زندگی میکنند، یعنی ما. هشدار نسبت به اینکه چطور ایدئولوژیهای حاکم میتوانند تدریجا اندیشه و احساسات انسانی را از مردم سلب کنند و آنها را به ورطهای بکشانند که خودشان، با آگاهی و علیرغم میل باطنی، در آن بمانند. در آخر، جای تاسفش باقیست، کتابی بحث برانگیز که در سال 1963 (حدود 1343 شمسی) توجه تمام محافل فکری را به خود جلب کرده بود، در سال 2020 (1399) به فارسی برگردانده شد. 3 21 امیرحسین فرخ زاده 1400/5/29 اعتراف لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.1 68 قبل از پرداختن به خود کتاب بهتر است به مجموعه «تجربه و هنر زندگی» (از نشر گمان) اشاره کنیم؛ مجموعهای که در آن کتابهای محبوبی از جمله «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»، «فلسفۀ ترس»، «کافه اروپا» و «اعتراف»، به چاپ رسیدهاند. سرپرست مجموعه، جناب خشایار دیهیمی، در پیشگفتار این کتاب میگوید: "از نظر من فلسفه رشتۀ دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود و مختص عدۀ خاصی باشد که در این رشته تحصیل میکنند. فلسفه به همه تعلق دارد و همه ما از کودکی سوالاتی طرح میکنیم که جنبۀ فلسفی آشکاری دارند. شاید کمتر کسی باشد که سوال های فشرده در این بیت گاهبهگاه به ذهنش خطور نکردهباشد: از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود / به کجا می روم آخر ننمایی وطنم… پس درست است که ما همه فیلسوف حرفهای نیستیم، اما همهمان به مسائل فلسفی، در عیان و نهان، فکر میکنیم و این فکر کردنمان بر شیوۀ زندگی و عملمان تاثیر میگذارد." در این مجموعه سعی شده تا برای مخاطبی که چندان تخصص فلسفی ندارد، فلسفهای متناسب با خود او تبیین شود. این کتابها سراغ هر فیلسوف یا فلسفهای هم نمیروند؛ از بخشهایی از فلسفه که جنبههای انتزاعی و زبانی پررنگی دارند پرهیز شدهاست و تمرکز روی متفکرانی است که به تعبیر آقای دیهیمی، «فلیسوفان هنر زندگی» نامیده میشوند. اینطور ذهن خواننده درگیر مسائلی میشود که دیگر با آنها بیگانه نخواهد بود و میتواند آنها را در بطن زندگیاش لمس کند. اما کتاب اعتراف، کتاب همانطور که از اسمش بر میآید، اعتراف نامهای است از زندگی شخصی تولستوی. نویسنده در این کتاب اقرار کردهاست که در برهههای مختلف زندگیاش به چهچیز اعتقاد داشتهاست، مبنای تفکرات و اعمالش چهچیز بودهاست و بالتبع چطور زندگی کردهاست. سوالی که در تمام بخشهای کتاب مطرح میشود، سوال از معنای زندگی است و تولستوی جواب این سوال را در قالب فرایند زندگیاش پاسخ میدهد. لئو تولستوی (یا لیِو نیکالایویچ تولستوی، به روسی؛ که البته نیازی به معرفی اش نیست!) در همان ایام نوجوانی و جوانی دین (مسیحیت ارتدوکس) را کنار میگذارد. دلیل کنار گذاشتن خود را اینطور بیان میکند که مانند همۀ افراد، دین در زندگیاش رفتهرفته کمرنگ شد تا اینکه دیگر هیچ نیازی به آن در زندگی احساس نمیشد: "آموزههای دینی هیچ نقشی در زندگی ندارند، در روابط با سایر انسان ها هرگز این آموزه ها را در نظر نمیگیریم و در زندگی شخصیمان نیز هیچگاه لزومی به مراعات آنها پیدا نمیشود. آموزههای دینی مربوط است به جایی آنطرف ها، دور از زندگی و مستقل از آن. اگر هم به آن بربخوری، فقط همانند چیزی ظاهری است و پدیدهای است که ارتباطی با زندگی ندارد." او از زندگیاش تعریف میکند تا به جایی میرسد که دیگر دلیلی برای آن پیدا نمیکند. دست به دامن تمام علوم میشود تا چراییِ زندگیاش را در علم بیابد. اما در آخر سرخورده از همۀ آنها اینطور نتیجه میگیرد: علوم طبیعی، دقت خود را از آنجا میآورند که هدف غایی را از مطالعات خود خارج میکنند و به آن نمیپردازند. علوم عقلی نیز کارشان فقط پیچیده کردن سوالات اولیه است و در آخر هم به همان پیشفرضهای اولیهشان میرسند، چیزی جز بدیهیات را نتیجه نمیگیرند. در آن روزها تنها راهی که جلوی خود میدید چیزی نبود جز خودکشی. طبق دسته بندیاش، انسان ها در مواجهه با سوال معنای زندگی، چهار دسته میشوند (البته با این پیشفرض که هیچ پاسخ معقولی وجود ندارد). دسته اول بیخبر از همه چیز به زندگی ادامه میدهند. دسته دوم متوجه قضیه میشوند، اما سر خود را با لذات و خوشیها گرم میکنند. دسته سوم، افرادی نیرومند هستند که پس از پذیرفتن پوچی زندگیشان، به آن خاتمه میدهند. در آخر هم دسته چهارمی هستند که در نهایت ضعف و انفعال، به زندگی پوچ خود ادامه میدهند. در تمام مدتی که او خودکشی را تنها راه منطقی و ممکن میدانسته، دست به اینکار نمیزند و نمیتواند علتش را هم توضیح دهد. اما در نهایت پس از سال ها جستوجو، معنادهندۀ زندگیاش را پیدا میکند: دین! همان چیزی که ابتدای راه به حسابش نمیآورد. او میپذیرد که نباید علوم عقلی را تنها دانش موثق بشری دانست، بلکه باید به دانشی غیرعقلانی و فراگیر در طول تاریخ بشری، یعنی مذهب هم توجه کرد. در چندین جا تاکید میکند که دین جنبههایی غیرعقلانی دارد، حقیقت در آن نهفته است ولی با کذب ترکیب شدهاست، ولی با همۀ این اوصاف نسبت به دین سرسپردگی پیدا میکند: "تمام غیرعقلانی بودن مذهب برای من همانند گذشته بر جای خودش ماندهبود، ولی نمیتوانستم انکار کنم که فقط مذهب پاسخهایی به پرسشهای زندگی در اختیار بشر میگذارد و در نتیجه امکان زندگیکردن را فراهم میسازد." بعد از اینکه آغوش خود را به روی نهاد دین باز میکند، متوجه اختلافات میان دینداران میشود و حقبهجانبی هر فرقه را مورد نقد قرار میدهد. تولستوی خواستار یگانگی و وحدتی میشود که ادیان میتوانند در سایۀ عشقی ازلی به آن برسند. ادعا میکند که همواره آموزههای دینی را میتوان در سطحی بالاتر درک کرد، به گونه ای که از فراز آن تفاوتها محو شوند؛ درست همانطور که تفاوتها برای مومنان واقعی محو میشوند. در لایۀ آخر او متوجه تناقضاتی در خود دین میشود که از جمله بیرونیترین نمودهای آن جنگ و اعدام است: "قتل شری است در تضاد با نخستین بنیاد های هر مذهبی، ولی به جای آن در کلیساها برای پیروزی جنگجویان ما دعا میکردند و آموزگارانِ ایمان این قتل را عملی برآمده از ایمان میدانستند." در این مرحله او باز هم راه خود را از راه دین جدا نمیکند ولی دیگر آن را موثقترین بنیاد نمیخواند: دین تنها میراثی از حقیقت است که برایمان مانده (اگرچه آغشته به کذب باشد) و باید قدردانش بود؛ همچنین باید پذیرفت که هیچگاه نمیتوان به حقیقتی راستین دست یافت. این فراز پایانی کتاب، به نظر جمع بندی پایانی تولستوی را به خوبی نشان میدهد :" من به دنبال توضیح همهچیز نخواهم بود. میدانم که توضیح همهچیز باید همانند سرآغاز همهچیز در بیکرانگی پنهان باشد. ولی میخواهم طوری درک کنم که به سرحد غیرقابلتوضیحها برسم؛ میخواهم غیرقابلتوضیح بودن چیزها، ناشی از مقتضیات نادرست عقل من نباشد، بلکه از آن ناشی شود که من مرزهای عقلم را میبینم." کتاب حاوی ادبیاتی نیرومند است، خالق آثار «جنگ و صلح» و «آناکارِنینا»، در این کتاب روایتی مینویسد که آن را زندگی کردهاست. فرآیند بسیار زیبا بیان شده و در بسیاری از موارد میتوان با نویسنده همدلی کرد. نقلقولها، حکایتها و تفسیرهای شخصی خود تولستوی، قالب متن را از یکنواختی خارج میکند. هر کسی که حتی برای یک لحظه به معنای زندگی اندیشیده، میتواند از خواندن کتاب لذت ببرد؛ از این بابت که نویسنده بسیار هنرمندانه افکار خواننده را به جریان میاندازد. اما با همۀ اینها، نتیجهگیری خیلی همسنخ فرآیند نیست؛ شاید مقداری عجولانه باشد و از سر استیصال، از سر کلافگی از سال های زیادِ ناامیدی. تولستوی فهمید برای یافتن پاسخ پرسشش، باید به کسانی رجوع کند که معنایی برای زندگیشان دارند، نه کسانی که زندگی را نفی میکنند. او فهمید همیشه کسانی هستند که خیلی بیسروصدا به زندگیشان میپردازند و هیچوقت هیچکس سمت آنان نمیرود: مردم معمولی. و اینطور بود که عقاید این مردم معمولی، یعنی دین را پاسخدهنده به همه پرسشهایش یافت (به رغم غیرعقلانی بودن آن!). او توصیف میکند که طبقه های بالاتر اجتماع _مانند خودش_ از فرط رفاه و لذت، معنای زندگی شان را گم میکنند. اما مردم معمولی، دهقانان و کارگران، مشغول اند به زندگی با همان عقایدی که از نظر طبقۀ بالاتر بیمعنا هستند. انگار تولستوی فراموش میکند که در بخش های ابتدایی از افرادی صحبت کرده بود که بیتوجه به معنا و غایت زندگی هستند و به معنای واقعی کلمه مشغول اند به زندگی. اگر بیخبری و بی توجهی را بد میدانست چطور در آخر، زندگی آنان را ستود و عقایدشان را رهایی بخش یافت؟ همچنین اینکه کسی سالهای سال با تمسک به عقل بهدنبال پاسخ سوالاتش بوده و در آخر عقایدی را قبول میکند که به اذعان خودش عقلانی نیستند، جای صحبت بسیار دارد… این دومین نتیجهگیریای بود که به نظر عجولانه میرسید. به نظر در همان اول هم در دستهبندی آدمها خیلی انصاف به خرج نداد. جایی که دسته چهارم را انسانهایی ضعیف شمرد. کسانی که میدانند زندگی پوچ است ولی به آن ادامه میدهند. دقت نداشت که زندگی کردن برای این دسته از همه دشوارتر است و اینگونه انسانها به هیچوجه نمیتوانند ضعیف باشند. کسانی که از بیرون خود معنایی برای زندگی نمیپذیرند و خودشان برای ادامه زندگی معنا ایجاد میکنند. شاید بتوانیم بگوییم که خودش هم در آخر به این دسته ملحق شد (به شیوۀ اسمش را نبر!). 2 24 امیرحسین فرخ زاده 1400/5/26 آلفردنورث وایتهد ویلیام نورمن پیتنجر 5.0 1 "خداوند یا در عالم است یا هیچجا نیست، پیوسته در ما و پیرامون ما خلق میکند. این اصل خلاق همهجا هست، در ماده باجان یا بیجان، در هوا، آب، خاک، قلوب آدمها. این خلقت، پویشی پیوسته است و پویش خود، فعلیت است؛ چراکه به محض آنکه به مقصد رسیدید مسافرتی نو را آغاز میکنید. وقتی آدمی در این پویش خلاقانه سهیم گشت، با خداوند سهیم میشود، و همین سهیم شدن به معنای جاودانه شدن اوست. حال این سوال که آیا فردیت آدمی بعد از مرگ باقی میماند یا نه، بیربط میشود. تقدیر حقیقی آدمی در مقام دستیار خالق در عالم، همانا منزلت و عظمت اوست." بریدهای از تفکراتِ پویشیِ وایتهد 0 3 امیرحسین فرخ زاده 1400/5/26 بنیادهای اومانیسم رنسانس والتر اولمان 5.0 1 برای بررسی دوران پستمدرن، ابتدا باید مدرنیته و چالش هایی که از پسشان برنیامد فهم شوند. به همین صورت درک این دو مرحله پس از تحلیل دوران پیشامدرن اتفاق میافتد. بنیاد های اومانیسم رنسانس این هدف را دنبال میکند تا تاریخی تحلیلی از قرون وسطی و مراحل گذار آن ارائه دهد. تحلیلی از دوره ای که در آن ساختار های قدرت-حکومت متوسل به دین شدند. باید یک سری تعالیم جهانشمول پیدا میشد تا تمام مردم را فارغ از بحث های قومی، ملی و محلی مطیع خود میساخت. تعالیمی که ادعای جامعیت و تمامیت برای زندگی انسان قائل بودند؛ این قوانین فراطبیعی برای تمام مردم جهان و برای تمام طول زندگی آنان کافی بود. مسائل طبیعی مانند نژاد، زبان، فرهنگ و سنن بومی دیگر موضوعیت نداشتند. اخلاق و سیاست دیگر حیثیت مستقل نداشتند، همگی ذیل تعالیم دین تعریف میشدند. این ها عواملی بودند که روی هم رفته تکقطبی کلیسا را در قرون وسطی تشکیل دادند. نهادی که با نگاهی آنجهانی، واسطهی فیض خداوند بر مردمان این جهان بود. والتر اولمان، استاد تاریخ دانشگاه کمبریج، تمام رخداد های اجتماعی-فرهنگی قرن ۹ تا ۱۵ میلادی را در این کتاب به تصویر کشیده است و بعد به روابط و پیامدهایشان پرداخته است. کتاب از پیدایش نهاد حکومتی کلیسا شروع میکند و در نهایت به واپاشی این قطبیت و جایگزینی اش با دو قطبی کلیسا-دولت میرسد. اما موضوع اصلی کتاب، فرایندیست که مبدا و مقصد آن ذکر شد. اولمان این ایده را تشریح میکند که اگر جبر کلیساشناختی حاکم بر قرون وسطی نمیبود، ظهور اومانیسم نیز اتفاق نمیافتاد. هر فرد مسیحی برای گرویدن به این آیین لازم است طی مراسم غسل تعمید، بخش حیوانی (به نقل از پولس) خود را بشوید و تبدیل به مخلوقی نوین یا اصلاحشده شود. به عقیده اولمان در قرن ۸ تا ۱۰، ایدهی غسل تعمید برای تمام یک جامعه اعمال شد. اما در قرن ۱۴ و ۱۵، انسان بخش طبیعی خود را بازطلب کرد. اومانیسم چیزی نبود جز بازگشت به انسان طبیعی، انسانی اصلاحنشده. در این مقطع خلاء الگوهای غیردینی برای زندگی انسان احساس شد و در پی آن رجوع به قدما به صورت روشمند شکل گرفت. درنهایت با مطالعهی قانون رم و آثار ارسطو از جمله سیاست، مفاهیم شهروند، دولت و علم سیاست تکوین یافتند و به نوعی مدرنیته متولد شد. همچنین نباید از این نکته بگذریم که جریان های اومانیسم و دین در قرن ۱۴ و ۱۵ مکمل هم بودند. در واقع کلیسا متکفل امور فراطبیعی انسان شد و تنظیم روابط طبیعی برعهده دولت و دیگر نهاد های زمینی بود. تقابلی با هم نداشتند و در امورات یکدیگر دخالت نمیکردند. مطالعهی این کتاب برای من (و احتمالا برای هر هموطن عزیز دیگری) از این باب اهمیت داشت که به تشریح یک حکومت تئوکراتیک و نزولی پرداخته بود. مدلی که حدود هزار سال قبل اجرا شد و پس از زندگی در آن، نارساییها و عدم کفایتش برای زندگی آشکار شد. همان مدلی (البته نسخه بومی و اسلامی آن) که ۴۰ سال قبل در کشورمان بنیانش گذارده شد و اکنون به قدرتی تمامیتخواه بدل گشته است. ولی جالب اینجاست که در ساختار این حکومت نزولی، مدرنیتهای خام نیز اجرا میشود؛ و جالبتر اینکه این مدرنیته حاصل یک فرآیند، حاصل درک و انتخاب همگانی نبودهاست. این مدرنیته صرفا دراثر تقلید به بوم ما اضافه شدهاست. از دید غرب احتمالا این ساختار متضمن یک تناقض است: مردمسالاریِ دینی! آنها از دینسالاری گذشتند تا به مردمسالاری برسند، ما دینسالاری را نگهداشتیم و با تقلید مردمسالاری را نیز در آن چِپاندیم! شمول دینمان را هم مشخص نکردیم. برای "دین" یا نمیتوان حدی درنظر گرفت که در آنصورت "مردم" درکنار آن دیگر به حساب نمیآید، یا میتوان حدی برای آن قرارداد تا تقلیل یابد به عقایدِ شخصی و فرهنگِ جمعی که در این صورت "دین" جزئی از "مردم" خواهد بود. در هر حال باز هم از تناقض خارج نشدهایم! 1 6