یادداشتهای امید (8)
1401/10/7
ساعت ۱:۲۰ بامداد و کتاب زیبای «سرزمینجادویی» اریش کستنر ترجمه سپیده خلیلی را پس از یک بی خوابی شبانه تمام کردم. این کتاب چاپ حوزه هنری در سال۱۳۷۶ است و در نشرهای دیگر انگار نامش «سی و پنجم ماه مه» است. کتاب دقیقا با این جمله خیالی که شما را به فکر وا می دارد آغاز می شود: «۳۵ ماه مه بود و برای عمو رینگل هوت، هر اتفاق عجیبی در این روز عادی بود» کتاب پر از خیال است. خیالی که شاید در خواب های بچه گانه تان بخشی از آن را دیده باشید. نویسنده «کستنر» کلا بال خیالش را رها کرده است تا هر جا می خواهد بپرد و با هر کسی می خواهد همنشین شود. کتاب جالبی است که برای سنین کودک و نوجوان نوشته شده اما بال خیال هر کسی را خواهد گشود و حال دل آدم را خوب می کند
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1401/10/7
مرا کسی نساخت، خدا ساخت؛ نه آنچنان که کسی میخواست، که من کسی داشتم؛ کسم خدا بود، کس بیکسان. او بود که مرا ساخت، آنچنان که خودش خواست. نه از من پرسید و نه از آن منِ دیگرم. من یک گل بیصاحب بودم.مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب، تنها رهایم کرد. مرا به خود واگذاشت. عاق آسمان! کسی هم مرا دوست نداشت؛ به فکرم نبود. وقتی داشتند مرا میآفریدند، میسرشتند، کسی آن گوشه خداخدا نمیکرد. وقتی داشتم روح میپذیرفتم، شکل میگرفتم، قد میکشیدم، چشمهام رنگ می خورد، چهرهام طرح میشد، بینیام نجابت میگرفت، فرشته ظریف و شوخ و مهربان و چابکپنجهای با نوک انگشتان کوچک سحرآفرینش، آن را صاف و صوف نمیکرد. بر انگارهی کاشکی که تکدرختی خشک بر پردهی خیالش تصویر کرده است، آن را تیز و عصیانگر و مهاجم نمیپرداخت. وقتی میخواستند قامتم را برکشند، خویشاوند شاعر خیالپرور و بلندپروازی نداشتم تا برود و بگردد و از خزانه دلهای خوب، بهترین را برگزیند. وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند، هیچ کس پریشان و ملتهب دست به کار نشد تا از نزهتگه ارواح فرشتگان، قدیسان، شاعران، عارفان و الهههای زیباییهای روح و خدایان هنر و احسان وایمان، نازترین و نازنینترین را انتخاب کند. وقتی...وقتی...وقتی...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.