یادداشت امید

امید

امید

1401/10/7

هبوط
        مرا کسی نساخت، خدا ساخت؛ نه آن‌چنان که کسی می‌خواست، که من کسی داشتم؛ کسم خدا بود، کس بی‌کسان. او بود که مرا ساخت، آن‌چنان که خودش خواست. نه از من پرسید و نه از آن منِ دیگرم. من یک گل بی‌صاحب بودم.مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب، تنها رهایم کرد. مرا به خود واگذاشت. عاق آسمان! کسی هم مرا دوست نداشت؛ به فکرم نبود. وقتی داشتند مرا می‌آفریدند، می‌سرشتند، کسی آن گوشه خدا‌خدا نمی‌کرد. وقتی داشتم روح می‌پذیرفتم، شکل می‌گرفتم، قد می‌کشیدم، چشم‌هام رنگ می خورد، چهره‌ام طرح می‌شد، بینی‌ام نجابت می‌گرفت، فرشته ظریف و شوخ و مهربان و چابک‌پنجه‌ای با نوک انگشتان کوچک سحر‌آفرینش، آن را صاف و صوف نمی‌کرد. بر انگاره‌ی کاشکی که تک‌درختی خشک بر پرده‌ی خیالش تصویر کرده است، آن را تیز و عصیانگر و مهاجم نمی‌پرداخت. وقتی می‌خواستند قامتم را برکشند، خویشاوند شاعر خیال‌پرور و بلندپروازی نداشتم تا برود و بگردد و از خزانه دل‌های خوب، بهترین را برگزیند. وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند، هیچ کس پریشان و ملتهب دست به کار نشد تا از نزهتگه ارواح فرشتگان، قدیسان، شاعران، عارفان و الهه‌های زیبایی‌های روح و خدایان هنر و احسان وایمان، نازترین و نازنین‌ترین را انتخاب کند. وقتی...وقتی...وقتی...
      
4

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.