یادداشتهای 🤸 Misaroww (4) 🤸 Misaroww 1404/5/17 کمی قبل از خوشبختی انیس لودیک 3.8 6 از همان صفحههای اول، کتاب مرا وسط روزمرگیهایم نشاند؛ جایی که اتفاق خاصی نمیافتد، اما همهچیز زنده است. روایتش مثل دست گرمی بود که بیصدا روی شانهام مینشست و یادم میآورد: قرار نیست منتظر لحظهای استثنایی بمانم تا زندگی کنم؛ زندگی همین دمهای کوچک و معمولی است که گاهی نادیده میگیرم. انیس لودیگ در توصیف صحنهها بینهایت دقیق و مینیمال عمل میکند؛ نه اضافه میگوید و نه بیهوده شلوغ میکند. کلماتش همانقدر حسابشدهاند که قاببندیهای آرام و شاعرانهی فیلمهای کمدیالوگ ژاپنی. جملات کوتاه، مکثها، و تصویرسازیهای بیشتابش کاری میکند که خودم را وسط همان کادرهای زیبایی حس کنم که از اتفاقات کوچک روزمره ساخته شدهاند. بخش سفر با یک غریبه و اعتماد کردن به او، از آن قسمتهایی بود که عمیقاً با من ماند. من هم مثل ژولی و لولو، انگار پا به آن سفر گذاشته بودم، با هر قدمشان هوا را نفس میکشیدم و بهترین سفر عمرم را تجربه میکردم. شاید این کتاب شخصیتهای زیادی نداشته باشد، اما همان چند نفر، آنقدر عمیق حرف میزنند که هر مکالمهشان مثل یک «دیپ چت» ناب و لذتبخش میماند؛ از آن گفتوگوهایی که حتی وقتی سکوت میکنند، باز هم چیزی درونت تغییر میکند. «کمی قبل از خوشبختی» برای من یک یادآوری ماندگار بود: زندگی از همین حالا شروع شده است، همین لحظهای که در آن هستم. خودم چندین بار خوندمش و هر وقت دلم میگیره و نیاز دارم به مرور یک متن آشنا، همیشه پناه من میشه پیشنهاد لونامیسارویی: اگر از خوندن این کتاب لذت بردید، بهتون کتاب دوستش داشتم اثر آنا گاوالدا رو هم پیشنهاد میکنم ( و برعکس) 0 6 🤸 Misaroww 1404/4/21 اگنس پتر اشتام 3.5 16 کتاب «اگنس» برای من فقط یک داستان نبود، یک آینه بود. آینهای که وقتی در آن نگاه میکردم، بخشی از خودم را در چهره و روح شخصیت اول زن کتاب میدیدم. آن صداقت بیپرده، آن لطافت گاهی تلخ، و آن کشمکش آرام اما عمیق… همهچیزش برایم قابل لمس بود، مثل لمس کردن یک پارچه ظریف که گرمای دست را نگه میدارد. روند داستان آرام اما پرکشش است؛ روایت از دل یک آشنایی ساده آغاز میشود و کمکم به لایههای عمیقتری از رابطه، هویت و مرز میان خیال و واقعیت میرسد. نویسنده با ظرافت، فضای بین سکوتها و ناگفتهها را پر میکند، طوری که گاهی حس میکنی خودت در آن اتاق، در آن نگاه، یا در آن لحظه حضور داری. «اگنس» فضایی دارد که به اصطلاح من aesthetic عه و واژهها نه فقط روایت میکنند، بلکه مثل نور غروب روی دیوار، حس و حال میسازند. فضای داستان مینیمال و در عین حال پر از جزئیات حسی است؛ جملات کوتاه اما ماندگار، شخصیتهایی که با سکوتشان حرف میزنند، و لحظاتی که انگار با دوربین اسلوموشن گرفته شدهاند. برای من این کتاب یادآور آن لحظههای خاص زندگیست که نه شادیاند و نه غم، بلکه چیزی میان این دو، با طعمی ملایم و ماندگار. همان لحظههایی که وقتی به یادشان میافتی، نفس عمیقی میکشی و به خودت میگویی: «این منم… این زندگی من است.» 0 6 🤸 Misaroww 1404/4/20 طاعون آلبر کامو 4.1 102 به زیبایی درباره این مرد و محل زیست و پرورشش با فرهنگ کاستیلی میگن. پیوندش با خورشید واقعا برام زیبا و خیال انگیزه 0 9 🤸 Misaroww 1404/4/20 چاقوی شکاری هاروکی موراکامی 2.5 3 داستان چاقوی شکاریش: 📚 این داستان کوتاه مثل بسیاری از نوشتههای موراکامی، در عین سادگی روایی، دنیایی نمادین و چندلایه رو باز میکنه. اگر دیگر داستان های کوتاهش رو خونده باشید میبینید که داستان های این کتاب نسبت به بقیه آثارش، کم تر فرمی کابوس وار و گنگ دارند. ولی طوری هم نیست که بگی یک خاطره نویسی است. او با مهارت تمام، مرز بین خیال و واقعیت رو تو این کتاب پاک میکنه و گیجتون میکنه این داستان بهظاهر قصهای روزمرهست – دیدار اتفاقی دو مرد و گفتوگو درباره یک چاقوی شکاری – درواقع تأملی عمیق درباره حسرت، زمان از دسترفته و معنای زندگیه. 🔪 چاقوی شکاری توی داستان فقط یک ابزار نیست؛ نمادیه از قدرتِ خاموش، انتخابهای زندگی، و میل سرکوبشده برای اقدام یا تغییر. شخصیت اصلی در برابر مردی قرار میگیره که برخلاف خودش، انتخاب کرده که از این «چاقو» استفاده کنه. اما نه برای کشتن، بلکه برای معنا دادن به وجود خودش. 🎭 موراکامی، بدون اینکه آشکار قضاوت کنه، ما رو میذاره تو موقعیتی که باید بپرسیم: آیا ما هم فقط تماشاگریم؟ یا قراره زمانی برسد که چاقوی شکاری خودمون رو از غلاف دربیاریم؟ ✨ به نظرم این داستان کوتاه، یک تشبیه عالی از زندگیهای پنهان درون ماست. اونهایی که به دلایل مختلف سرکوبشون کردیم، اما هنوز ته ذهنمون سنگینی میکنن. 🔍 بعضیها این داستان رو در چارچوب روانکاوی یونگی هم تحلیل میکنن؛ جایی که "مرد چاقودار" میتونه سایهای از خودِ سرکوبشدهی راوی باشه، یا حتی بخشی از ناخودآگاه جمعی که دعوت به اقدام و شهامت میکنه. 🌌 در نهایت، مثل اکثر آثار موراکامی، چیزی در ته این داستان باقی میمونه که نمیشه دقیق توصیفش کرد... فقط میتونی حسش کنی. همون چیزی که باعث میشه تا مدتها تو ذهنت بمونه. تازه این فقط یادداشتی بر یک داستانش بود ... 0 0