یادداشت
1403/5/30
بنظر میاد این یادداشت خیلی درمورد این کتاب نباشه! امروز به کتابفروشی آقای شکوری رفتم. دهکده بازی و اندیشه. لحظه اولی که وارد کتابفروشی شدم، یه زنگ بانمک به صدا دراومد و روبهروم نوشتهای بود که میگفت: خوش اومدین! صفا آوردین! در همین لحظه لبخند زدم و وارد شدم. مدتهای زیادی بود که اسمش رو شنیده بودم و قصد رفتن کرده بودم، اما چه کنم که تا امروز هنوز ما رو نطلبیده بود... همه جا پر بود از کتابهای کودک. قفسههایی متناسب با کتاب کودک. هزاران هزار کتاب. از نشرها و موضوعهای مختلف. از در و دیوار درناهای کاغذی آویزون بود و صندوقی اونجا بود به نام صلح... که بچهها درناهایی که درست کردن رو اونجا میانداختن. به یاد ساداکو و هزار درنای کاغذی و به یاد آرزوی صلح برای همه بچههای زمین. میز و صندلی بود برای نشستن بچهها و نقاشی کشیدن و کتاب خوندن. اینقدر کتابهای جذابی دیدم که چشمام برق میزد. یه عالمه از کتابهایی که تو بچگی خونده بودم. کتابایی که مامانم وقتی خواهرم داشت به دنیا میاومد برام گرفته بود، دایرهالمعارفهای جذاب، همه کتابهای کانون، همه کتابهای جدید و تصویری خیلی جذاب، واااااییییی... شبیه بهشت بود و دلم میخواست ساعتها و روزها اونجا بمونم... و اما در اون بین، این سری کبوتر بانمک و عزیزم رو دیدم و این جلدش رو نخونده بودم. اینو همونجا خوندم و کلی باهاش خندیدم و حال کردم و بعد هم آخرین ته ماندههای حسابم در روز ۳۰اُم ماه (😂) رو کتاب خریدم و شاد و خندان به صندوق اومدم و همچین صحنهای رو دیدم... اینجا دیگه اشک تو چشمام جمع شد. چهرههایی آشنا و بعضاً آدمهایی که فقط اسمشون رو شنیدم روبهروم بودن. آدمهایی که کودک و نوجوان دغدغهشون بوده و در طول سالها تاریخ کشورمون در این مسیر خدمت کردن و آثاری به جا گذاشتن... آدمهایی مثل آقای شکوری رو باید روی چشم گذاشت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.