یادداشت رعنا حشمتی

بنظر میاد
        بنظر میاد این یادداشت خیلی درمورد این کتاب نباشه!

امروز به کتابفروشی آقای شکوری رفتم. دهکده بازی و اندیشه.
لحظه اولی که وارد کتابفروشی شدم، یه زنگ بانمک به صدا دراومد و روبه‌روم نوشته‌ای بود که می‌گفت: خوش اومدین!‌ صفا آوردین!
در همین لحظه لبخند زدم و وارد شدم. مدت‌های زیادی بود که اسمش رو شنیده بودم و قصد رفتن کرده بودم، اما چه کنم که تا امروز هنوز ما رو نطلبیده بود...
همه جا پر بود از کتاب‌های کودک. قفسه‌هایی متناسب با کتاب کودک. هزاران هزار کتاب. از نشرها و موضوع‌های مختلف. از در و دیوار درنا‌های کاغذی آویزون بود و صندوقی اونجا بود به نام صلح... که بچه‌ها درناهایی که درست کردن رو اونجا می‌انداختن. به یاد ساداکو و هزار درنای کاغذی و به یاد آرزوی صلح برای همه بچه‌های زمین.
میز و صندلی بود برای نشستن بچه‌ها و نقاشی کشیدن و کتاب خوندن. اینقدر کتاب‌های جذابی دیدم که چشمام برق می‌زد. یه عالمه از کتاب‌هایی که تو بچگی خونده بودم. کتابایی که مامانم وقتی خواهرم داشت به دنیا می‌اومد برام گرفته بود، دایره‌المعارف‌های جذاب، همه کتاب‌های کانون، همه کتاب‌های جدید و تصویری خیلی جذاب، واااااییییی... شبیه بهشت بود و دلم می‌خواست ساعت‌ها و روزها اونجا بمونم...
و اما در اون بین، این سری کبوتر بانمک و عزیزم رو دیدم و این جلدش رو نخونده بودم. اینو همونجا خوندم و کلی باهاش خندیدم و حال کردم و بعد هم آخرین ته مانده‌های حسابم در روز ۳۰اُم ماه (😂) رو کتاب خریدم و شاد و خندان به صندوق اومدم و همچین صحنه‌ای رو دیدم... اینجا دیگه اشک تو چشمام جمع شد. چهره‌هایی آشنا و بعضاً آدم‌هایی که فقط اسمشون رو شنیدم روبه‌روم بودن. آدم‌هایی که کودک و نوجوان دغدغه‌شون بوده و در طول سال‌ها تاریخ کشورمون در این مسیر خدمت کردن و آثاری به جا گذاشتن...
آدم‌هایی مثل آقای شکوری رو باید روی چشم گذاشت.
      
725

57

(0/1000)

نظرات

 این انسان شریف که برای ترویج کتابخوانی از هر چه دارد مایه می‌گذارد را واقعا باید روی چشم گذاشت. 
1

6

واقعا. 🥺💚 

1

یک بار هم باید با هم برویم.سه‌تایی (من و تو و زهرا) و بلکه با لشکری بزرگ‌تر!
1

3

به به. بریم اردوووو. 😍 

0

وای ثریا قزل‌ایاغ عزیز و جدی و متشخص و باسواد و نوش‌آفرین انصاری. که هرگز کلاس‌هاش رو از دست نمی‌دادم. آدم‌هایی که شبیه‌شون رو نمی‌بینی. و من این شانس رو داشتم که توی دانشگاه استادم باشن. چقدر دلم براشون تنگ میشه. چقدر جای این جور آدما خالیه. کلاس خانم قزل‌ایاغ هفت و نیم صبح بود و سه ساعته بود ولی من دیربیدارشو هرگز اونو نمی پیچوندم. فقط یک بار این کارو کردم. چون سینما عصر جدید ساعت  ۱۰ صبح نسخه‌ی روسی ابله رو اکران کرده بود. مال ایوان پیه‌رف. ابله داستایفسکی رو. می‌دونم که منو می‌بخشه معلم عزیزم. 
مرسی. مرسی رعناجونم برای این عکس 
2

12

خوش به حال شما که همچین استادها، و خوش به حال اون‌ها که همچین شاگرد عزیزی داشتن... 🤩🧡
و چقدر تصویری که از سینما عصر جدید و اکران فیلمش برامون شرح دادین هیجان‌انگیز بود. 😭
من ممنونم ازتون. 🥺🧡 

1

قربون تو برم. عزیز اونا بودن و هستن. و درباره‌ی عصر جدید 😭نگو ونپرس. با اینکه اون قدرا  آدم خاطره‌باز و نوستالژی‌بازی نیستم ولی هر بار از دم اون چه که از عصر جدید مونده رد می‌شم قلبم فشرده می‌شه  
 @Rana 

1

کتاب کبوتر ساندویچ را گم می‌کند هم بخونین حتما
1

1

حتما 😍 

0

دهکده فوق العاده است واقعا 😍😍😍
1

2

خیلی خیلی خوبه. 💚 

1