بریده‌های کتاب عمو حسام

بریدۀ کتاب

صفحۀ 35

[...] و جهان، با این فراخناکیِ تنگ، با این وسعتِ حقیر، با این بلندای پست، گویی که از ابتدا هیچ نبوده است و انسان سعی بلیغ کرده تا بودش کند و دست آخر ناتوان و نالان، با درک گم‌بودگی خویش، افسرده بر لبهٔ تاریخ نشست تا اصلِ اصلِ اصلِ زندگی‌اش پس از مرگ آغاز شود. این است سرنوشت کوته‌بین انسانی که عشق را باور نکرد و سفر را به هیچ انگاشت. گم‌بودگی، سرنوشت محتوم انسان در سرزمین تبعید است. انسان نفیِ بلد شد؛ چون رسم بودنِ در هستی را نیاموخته بود و تا راه سفر در نفس خود را نیاموزد، به موطنش بازگردانده نخواهد شد. دریغ که انسانِ امروز، انسان یاوهٔ گردن‌فرازِ ناشکیب، که با ابزارهای هول‌انگیزش آفاق را می تازد و در هم می پیچید، همچنان بیچاره از اذن ورود به سفر انفسی است[...]. از میان هزار هزار حرفه و مشغله، انتخاب من مسافر بودن است. مسافر بودن یعنی در هیچ کاری متوقف نماندن، یعنی اهل همه‌جا و ساکن هیچ‌جا، یعنی در تب و تاب روزگار گذراندن، گذاشتن و گذشتن.

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 226

مُلّاصدرا، باری، در بابِ بر آبْ رفتنِ عارفان _ که یکی از شاگردانِ دامْ‌گُستر، به غَرَض عنوان کرد _ چنان پُرشور و حال سخن گفت که گویی خود حاضر و ناظرِ بر این حرکت بوده‌است، و مجلس نیز به وَجد آمد و گرما گرفت و به ایقانِ و قوعِ کرامات رسید. آن شاگرد، فرصت غنیمت شمرد و صراحتاً پرسید:«پس شما معتقدید که می‌توان بر آب دریا راه رفت و فرو نرفت؟» ملا خندید و گفت:« اولاً، برو این دام بر مرغ دگر نه! که عنقا را بلند است آشیانه. ثانیاً اگر اراده‌ی انسان مومن، اتّصالِ به اراده‌ی حق کند، و به یقینِ توانِ مطلقِ حق برسد، از دیوارِ عمود به همان آسانی می‌توان بالا رفت که بر سنگِ سطحِ دریاها قدم برداشت، و در این حال، چشم، درونِ ستارگان را خواهد دید، و گوش نَواهایی را که از عرش می‌آید خواهد شنید، و تَن از تسلّطِ جاذبه‌ی خاک رها خواهد شد؛ امّا از اینها گذشته، به خاطر می‌آورم کلامِ مبارکِ آن شیخ را که فرمود «اگر بر هوا پَری، مگسی باشی، اگر بر آب رَوی، خسی باشی، دل به دست آر تا کسی باشی..» و تو طفل معصوم، دل که به دست نمی‌آوری، هیچ، دل و جان و ایمان را به بهای یک لقمه نان می‌فروشی و فخرِ فروختن می‌کنی..»

0