بریده‌های کتاب ترآنه

مرگ تمام شد،دیگر مرگی وجود ندارد.

زندگی یک رشته رنج هایی بود که مدام شدید تر میشد و با سرعت پیوسته فزاینده ای به سوی پایانش،که عذابی بی نهایت و هولناک بود می شتابید

در دوران کودکی چیزی بود که به راستی شیرین بود و اگر میشد به آن دست یافت زندگی ممکن میبود

تمام انچه برایش زندگی کرده ای و میکنی دروغ است! و فریبی مرگ را از تو پنهان میدارد!...........

دردش تسکین نمی یافت‌، اما با کوشش بسیار خود را مجبور کرد که خیال کند حالش بهتر است و تا وقتی که چیزی نبود که اسباب تنگ خلقی اش بشود یا حالش را بهم بزند موفق میشد که خود را فریب دهد.

و از سوی دیگر پیدا بود که...دوستان همه فراموشش کردند و انچه او بزرگترین و بی رحمانه ترین بی انصافی نصب به خود میداند در نظر آنها بسیار طبیعی مینماید