بریدههای کتاب شهاب شهاب 1404/6/6 گورستان کتاب های فراموش شده؛ بازی فرشته جلد 2 کارلوس روئیس ثافون 4.5 13 صفحۀ 180 همه چیز یک داستانه مارتین،آنچه که اعتقاد ما رو شکل میده،آنچه که ما می دونیم، آنچه که به خاطر می آریم،یا حتی آنچه که در رویا می بینیم،همگی داستان هستن.یک روایت، یک توالی وقایع، با سرشت هایی تجسم یافته به شکل شخصیت هایی که ما رو با یک محتوای احساسی مرتبط می کنن. ما فقط چیزی رو به عنوان واقعیت می پذیریم که قابل رویت شدن باشه. 0 4 شهاب 1404/5/26 گورستان کتاب های فراموش شده؛ بازی فرشته جلد 2 کارلوس روئیس ثافون 4.5 13 صفحۀ 60 آرزو کردم که در غیاب من احساس خوشبختی کند ، و یا دست کم فراموش کند که انسان خوشبختی نیست. فراموش کند که هرگر نمی تواند انسان خوشبختی باشد. 0 6 شهاب 1404/4/27 ملت عشق الیف شفق 3.4 249 صفحۀ 250 هر وقت جایی مصیبت بزرگی اتفاق بیفتد و همان موقع آدم های زیادی هم جان بدهند ، پشت سرش سکوت عمیقی برقرار می شود . آن سکوت در اصل کامل ترین صدای دنیاست. 0 5 شهاب 1404/4/19 سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار مصطفی مستور 3.3 14 صفحۀ 40 اگر به هر دلیلی می خواستی له شدن روح کسی را ببینی ، آن جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست . جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه کافی روشن . جایی است با نور کم . 0 1 شهاب 1404/4/8 سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار مصطفی مستور 3.3 14 صفحۀ 24 " به او گفته بودم بچه نمی خواهم . چون از داشتنش وحشت دارم . از اینکه موجودی را از جایی که نمی دانم کجاست پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا تا صد ها سال بعد از او ادامه پیدا خواهد کرد ، ربطی به من نداشته باشد ، می ترسیدم . هنوز هم می ترسم . شاید فکر احمقانه ای باشد اما خودم را مسئول همه ی مصائبی می دانم که ممکن است بعد ها بر سر موجودی بیاید که من ، و تنها من ، به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید . بار ها به این فکر کرده بودم که اگر بچه ی من ناقص الخلقه متولد شود چه کسی واقعا چه کسی مقصر است؟ اگر دختر سالم و خوشگلی باشد اما در سی و دو سالگی سرطان سینه بگیرد چه؟ اگر نوه من در تصادف کشته شود؟ اگر پسر نوه ی من از شدت فقر روزی هزار بار دعا کند کاش هرگز متولد نشده بود؟ اگر دختر یکی از نوادگان پانزدهم من از دست شوهر عوضی و ابله ش با داشتن چهار بچه قد و نیم قد خودکشی کند ، چه؟ " 0 0 شهاب 1404/3/12 سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار مصطفی مستور 3.3 14 صفحۀ 10 الیاس می گفت از میترا جدا شده چون میترا مثل استخر کوچک و کم عمقی بود که مدام سرت می خورد به دیواره هاش . به کف اش . نمی شد در او شنا کرد . نمی شد در او گردش کرد . می گفت آشنایی اش با میترا مثل ورود به کوچه ی بن بستی بود که دیر یا زود باید از آن بیرون می زد. 0 1 شهاب 1404/2/8 ملت عشق الیف شفق 3.4 249 صفحۀ 120 خدا هر لحظه در حال کامل کردن ماست. چه از درون و چه از بیرون. هر کدام از ما اثر هنری نا تمامی است . هر حادثه ای که تجربه می کنیم ، هر مخاطره ای که پُشت سر می گذاریم ، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است . پروردگار به کمبودهایمان جداگانه می پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است. 0 6 شهاب 1403/12/3 یادداشت های زیرزمینی فیودور داستایفسکی 4.1 82 صفحۀ 154 عشق راز خداست و باید از چشم دیگران پنهان بماند . به هر صورتی . این طوری مقدس تر و بهتر است . بیش تر به یکدیگر احترام می گذارند و بر پایه ی احترام بسیاری چیز ها بنا می شود . اگر یک بار عاشق هم بوده اند و اگر ازدواجشان از روی عشق بوده پس چرا باید عشق از میان برود؟ نمی توان نگهش داشت ؟ به ندرت پیش می آید که نتوان چنین کرد . اگر شوهر مهربان و درست باشد چه طور می شود عشق از میان برود؟ عشقِ اول ازدواج زود می گذرد، درست است . اما بعد عشقی از راه می رسد که حتی بهتر است . روح زن و شوهر به هم نزدیک می شود . در مورد تمام کار هایشان با هم تصمیم می گیرند . هیچ رازی را از هم پنهان نمی کنند و هنگامی که بچه از راه می رسد دیگر تمام اوقات، حتی سخت ترین آن شبیه به خوشبختی است . فقط باید عاشق بود و شهامت داشت . حالا دیگر حتی کار هم خوشی به همراه می آورد . حالا حتی اگر گاهی مجبور باشی از نان خودت هم به خاطر بچه ها بزنی باز هم خوشی . چرا که بعد ها به همین دلیل عاشقت خواهند بود . پس در واقع برای خودت پس انداز می کنی . بچه ها بزرگ می شوند و تو احساس می کنی سر مشق و حامی آن هایی ، و حتی وقتی بمیری افکار و احساساتت را به همان گونه که از تو دریافت کرده اند حفظ خواهند کرد ، شکل و شمایل تو را به خود خواهند گرفت . 0 10 شهاب 1403/11/10 یادداشت های زیرزمینی فیودور داستایفسکی 4.1 82 صفحۀ 60 اگر هیچ کاری نکردنم فقط از تنبلی بود ، خدایا آن وقت چه احترامی به خودم می گذاشتم . به خودم احترام می گذشتم درست به این سبب که دست کم قادر بودم تنبلی را در وجودم داشته باشم . واجد لاقل یک خصلت می شدم که خودم می توانستم از وجودش مطمن باشم . سوال : او کیست ؟ جواب: یک تنبل . چه قدر دلپذیر بود اگر این جور توصیفم می کردند . این یعنی داشتن تعریفی مشخص. یعنی چیزی هست که از من بگویند. تنبل ! این یک لقب است و یک ماموریت . یک پیشه . شوخی نمی کنم . به واقع همین طور است . 0 3 شهاب 1403/11/7 یادداشت های زیرزمینی فیودور داستایفسکی 4.1 82 صفحۀ 16 مثلا من خودم اعتماد به نفسم افتضاح است . به قدر گوژپشت یا کوتوله ای احساس نا امنی و زودرنجی می کنم . با این حال وقت هایی بوده که اگر بر حسب اتفاق سیلی ای می خوردم شاید از ان خشنود هم می شدم . جدی می گویم . بی شک می توانستم در ان نیز نوعی لذت پیدا کنم . البته لذت نومیدی . در نومیدی است که آتشی ترین لذت ها شکل می گیرند . به ویژه وقتی آدم به نافرجامی موقعیتی که در آن قرار گرفته وقوف تام داشته باشد . و این جاست که با سیلی ای آگاهی از این که به چه لجنی کشیده شده اید پاک خرده تان می کند . 0 20 شهاب 1403/11/3 اورازان جلال آل احمد 3.3 4 صفحۀ 40 "مراسم عروسی در عین حال که ساده و فقیرانه است، تشریفاتی دارد. در فصولی که آنجا بوده ام ( تابستان ها) فقط یک بار شاهد مراسم عروسی بوده ام. هیچ فراموشم نمی شود که داماد از سر در خانه ی خود یک تکه ی بزرگ قند را چنان به طرف کاروان عروس که به خانه اش می آوردند انداخت ، که اگر به سر کسی می خورد حتما می شکست؛ و نمیدانم چرا عروس را سوار بر قاطر و با زینتهایی که از پارچه و جاجیم از اطرافش آویخته بودند شبیه به حضرت قاسم یافتم که در دسته ها و تعزیه ها دیده بودم." 0 0
بریدههای کتاب شهاب شهاب 1404/6/6 گورستان کتاب های فراموش شده؛ بازی فرشته جلد 2 کارلوس روئیس ثافون 4.5 13 صفحۀ 180 همه چیز یک داستانه مارتین،آنچه که اعتقاد ما رو شکل میده،آنچه که ما می دونیم، آنچه که به خاطر می آریم،یا حتی آنچه که در رویا می بینیم،همگی داستان هستن.یک روایت، یک توالی وقایع، با سرشت هایی تجسم یافته به شکل شخصیت هایی که ما رو با یک محتوای احساسی مرتبط می کنن. ما فقط چیزی رو به عنوان واقعیت می پذیریم که قابل رویت شدن باشه. 0 4 شهاب 1404/5/26 گورستان کتاب های فراموش شده؛ بازی فرشته جلد 2 کارلوس روئیس ثافون 4.5 13 صفحۀ 60 آرزو کردم که در غیاب من احساس خوشبختی کند ، و یا دست کم فراموش کند که انسان خوشبختی نیست. فراموش کند که هرگر نمی تواند انسان خوشبختی باشد. 0 6 شهاب 1404/4/27 ملت عشق الیف شفق 3.4 249 صفحۀ 250 هر وقت جایی مصیبت بزرگی اتفاق بیفتد و همان موقع آدم های زیادی هم جان بدهند ، پشت سرش سکوت عمیقی برقرار می شود . آن سکوت در اصل کامل ترین صدای دنیاست. 0 5 شهاب 1404/4/19 سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار مصطفی مستور 3.3 14 صفحۀ 40 اگر به هر دلیلی می خواستی له شدن روح کسی را ببینی ، آن جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست . جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه کافی روشن . جایی است با نور کم . 0 1 شهاب 1404/4/8 سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار مصطفی مستور 3.3 14 صفحۀ 24 " به او گفته بودم بچه نمی خواهم . چون از داشتنش وحشت دارم . از اینکه موجودی را از جایی که نمی دانم کجاست پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا تا صد ها سال بعد از او ادامه پیدا خواهد کرد ، ربطی به من نداشته باشد ، می ترسیدم . هنوز هم می ترسم . شاید فکر احمقانه ای باشد اما خودم را مسئول همه ی مصائبی می دانم که ممکن است بعد ها بر سر موجودی بیاید که من ، و تنها من ، به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید . بار ها به این فکر کرده بودم که اگر بچه ی من ناقص الخلقه متولد شود چه کسی واقعا چه کسی مقصر است؟ اگر دختر سالم و خوشگلی باشد اما در سی و دو سالگی سرطان سینه بگیرد چه؟ اگر نوه من در تصادف کشته شود؟ اگر پسر نوه ی من از شدت فقر روزی هزار بار دعا کند کاش هرگز متولد نشده بود؟ اگر دختر یکی از نوادگان پانزدهم من از دست شوهر عوضی و ابله ش با داشتن چهار بچه قد و نیم قد خودکشی کند ، چه؟ " 0 0 شهاب 1404/3/12 سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار مصطفی مستور 3.3 14 صفحۀ 10 الیاس می گفت از میترا جدا شده چون میترا مثل استخر کوچک و کم عمقی بود که مدام سرت می خورد به دیواره هاش . به کف اش . نمی شد در او شنا کرد . نمی شد در او گردش کرد . می گفت آشنایی اش با میترا مثل ورود به کوچه ی بن بستی بود که دیر یا زود باید از آن بیرون می زد. 0 1 شهاب 1404/2/8 ملت عشق الیف شفق 3.4 249 صفحۀ 120 خدا هر لحظه در حال کامل کردن ماست. چه از درون و چه از بیرون. هر کدام از ما اثر هنری نا تمامی است . هر حادثه ای که تجربه می کنیم ، هر مخاطره ای که پُشت سر می گذاریم ، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است . پروردگار به کمبودهایمان جداگانه می پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است. 0 6 شهاب 1403/12/3 یادداشت های زیرزمینی فیودور داستایفسکی 4.1 82 صفحۀ 154 عشق راز خداست و باید از چشم دیگران پنهان بماند . به هر صورتی . این طوری مقدس تر و بهتر است . بیش تر به یکدیگر احترام می گذارند و بر پایه ی احترام بسیاری چیز ها بنا می شود . اگر یک بار عاشق هم بوده اند و اگر ازدواجشان از روی عشق بوده پس چرا باید عشق از میان برود؟ نمی توان نگهش داشت ؟ به ندرت پیش می آید که نتوان چنین کرد . اگر شوهر مهربان و درست باشد چه طور می شود عشق از میان برود؟ عشقِ اول ازدواج زود می گذرد، درست است . اما بعد عشقی از راه می رسد که حتی بهتر است . روح زن و شوهر به هم نزدیک می شود . در مورد تمام کار هایشان با هم تصمیم می گیرند . هیچ رازی را از هم پنهان نمی کنند و هنگامی که بچه از راه می رسد دیگر تمام اوقات، حتی سخت ترین آن شبیه به خوشبختی است . فقط باید عاشق بود و شهامت داشت . حالا دیگر حتی کار هم خوشی به همراه می آورد . حالا حتی اگر گاهی مجبور باشی از نان خودت هم به خاطر بچه ها بزنی باز هم خوشی . چرا که بعد ها به همین دلیل عاشقت خواهند بود . پس در واقع برای خودت پس انداز می کنی . بچه ها بزرگ می شوند و تو احساس می کنی سر مشق و حامی آن هایی ، و حتی وقتی بمیری افکار و احساساتت را به همان گونه که از تو دریافت کرده اند حفظ خواهند کرد ، شکل و شمایل تو را به خود خواهند گرفت . 0 10 شهاب 1403/11/10 یادداشت های زیرزمینی فیودور داستایفسکی 4.1 82 صفحۀ 60 اگر هیچ کاری نکردنم فقط از تنبلی بود ، خدایا آن وقت چه احترامی به خودم می گذاشتم . به خودم احترام می گذشتم درست به این سبب که دست کم قادر بودم تنبلی را در وجودم داشته باشم . واجد لاقل یک خصلت می شدم که خودم می توانستم از وجودش مطمن باشم . سوال : او کیست ؟ جواب: یک تنبل . چه قدر دلپذیر بود اگر این جور توصیفم می کردند . این یعنی داشتن تعریفی مشخص. یعنی چیزی هست که از من بگویند. تنبل ! این یک لقب است و یک ماموریت . یک پیشه . شوخی نمی کنم . به واقع همین طور است . 0 3 شهاب 1403/11/7 یادداشت های زیرزمینی فیودور داستایفسکی 4.1 82 صفحۀ 16 مثلا من خودم اعتماد به نفسم افتضاح است . به قدر گوژپشت یا کوتوله ای احساس نا امنی و زودرنجی می کنم . با این حال وقت هایی بوده که اگر بر حسب اتفاق سیلی ای می خوردم شاید از ان خشنود هم می شدم . جدی می گویم . بی شک می توانستم در ان نیز نوعی لذت پیدا کنم . البته لذت نومیدی . در نومیدی است که آتشی ترین لذت ها شکل می گیرند . به ویژه وقتی آدم به نافرجامی موقعیتی که در آن قرار گرفته وقوف تام داشته باشد . و این جاست که با سیلی ای آگاهی از این که به چه لجنی کشیده شده اید پاک خرده تان می کند . 0 20 شهاب 1403/11/3 اورازان جلال آل احمد 3.3 4 صفحۀ 40 "مراسم عروسی در عین حال که ساده و فقیرانه است، تشریفاتی دارد. در فصولی که آنجا بوده ام ( تابستان ها) فقط یک بار شاهد مراسم عروسی بوده ام. هیچ فراموشم نمی شود که داماد از سر در خانه ی خود یک تکه ی بزرگ قند را چنان به طرف کاروان عروس که به خانه اش می آوردند انداخت ، که اگر به سر کسی می خورد حتما می شکست؛ و نمیدانم چرا عروس را سوار بر قاطر و با زینتهایی که از پارچه و جاجیم از اطرافش آویخته بودند شبیه به حضرت قاسم یافتم که در دسته ها و تعزیه ها دیده بودم." 0 0