بریده‌های کتاب سِد.میم.صاد

بریدۀ کتاب

صفحۀ 9

تابستان سال ۱۳۸۶ بود. در مسجد امین‌الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشا بودم. حالت عجیبی داشتم. تمام نمازگزاران از علما و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتی به اطراف خود نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اینکه مسجد، جزیره‌ای در میان دریاست! امام جماعت، پیرمردی نورانی با عمامه‌ای سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می‌شناسی؟ جواب داد: حاج شیخ محمدحسین زاهد هستند. استادِ حاج‌آقا حق‌شناس و حاج‌آقا مجتهدی. من که از عظمت روحی و بزرگواری شیخ حسین زاهد بسیار شنیده بودم، با دقت تمام به سخنانش گوش می‌کردم. سکوت عجیبی بود. همه به ایشان نگاه می‌کردند. ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: دوستان! رفقا! مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می‌دانند و... اما رفقای عزیز! بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند. بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت. از جای خود نیم‌خیز شدم تا بتوانم خوب ببینم. تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان می‌داد که بلوز قهوه‌ای بر تنش بود. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم بود؛ ابراهیم هادی! سخنانش برای من بسیار عجیب بود. شیخ حسین زاهد استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده‌اند، چنین سخنی می‌گوید!؟ او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی می‌کند!؟ در همین حال با خودم گفتم: شیخ حسین زاهد که...! او که سال‌ها قبل از دنیا رفته! هیجان زده از خواب پریدم. ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد ۸۶ مطابق با بیست‌وهفتم رجب و مبعث حضرت رسول اکرم «ص» بود.

7

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 26

در راستای عمل به وعده‌ای که در یادداشت این کتاب داده بودم. ص ۲۶-۲۷ : هیچ‌کداممان، در طول این سال‌های بلند پرخاطره، خود را مختصری هم تغییر ندادیم تا شبیه دیگری کنیم. برای حفظ دوستی، حذف شخصیت نکردیم و به هم باج «هرچه بخواهی، همان درست است» ندادیم. محمود، باقی ماند -با جملگی خصلت‌هایش- و من، من ماندم. ما هردو تغییر کردیم، فراوان، اما هرگز شبیه هم نشدیم. این راز بزرگ و محور اساسی دوستی ما بود. یکی در دیگری مستحیل نشد. یکی، نسخه‌ی بدل دیگری نشد. و یکی نکوشید که در راه تکدّی دوستی، خویشتن خویش را فروگذارد... ‌. . خیلی‌ها می‌آیند به طرف تو، و مجذوب می‌شوند، و مغلوب. و بعد، ناگهان می‌بینی که تکیه‌کلام‌های تو را، حرکات تو را، طرز حرف زدن تو را، و حتی سلیقهٔ تو را در غذا خوردن و دوست داشتن این یا آن میوه و شیرینی تقلید می‌کنند. این‌ها، هرگز دوستان خوبی نمی‌شوند. تو نیمهٔ مکمل خود را می‌خواهی، نه سایهٔ خود را، نه شیخ خود را، نه شبیه خود را... دوست، دوست را کامل می‌کند – همان‌گونه که یک نیمهٔ در، نیمه‌ی دیگر. اما یک نیمهٔ در، در نیمه‌ی دیگر حل نمی‌شود، محو نمی‌شود، دیگری نمی‌شود. . . ...هشداردهندهٔ به ما باشید و هشداردهندهٔ به او باشیم، بیدارکننده‌ی ما و بیدارکننده‌اش... رفیقی که تو را تنها تأیید می‌کند یا تحسین، اسیر است نه رفیق. من هرگز ندیده‌ام که این محمود، در امتداد بیش از سی سال، حتی یک حرکت مرا تقلید کند. آنقدر خوب تذکر می‌دهد که «اینجا شیرین کاشتی، آنجا تلخ درو کردی» که من، بی‌وجود او احساس کمبود می‌کنم، احساس اضطراب؛ اما آمیزهٔ او نیستم، چنان‌که او آمیزهٔ من نیست. در باب دوستی، که چه حکایتی است واقعاً، در جایی حرف‌ها زده‌ام، و بر این بیشترین تأکید را گذاشته‌ام که دوستی، ریشه در زمان دارد. دوستی، یادهای مشترک است، راه‌های مشترک است، لبخندهای مشترک و گریه‌کردن‌های مشترک – در طول سالیان سال. . . باید آن روزها یادت بیاید؛ آن روزها که خیلی کوچک بودیم، نوجوان بودیم، جوان بودیم، شاگرد مدرسه و هم‌کلاس بودیم، هم‌دانشکده‌ای و... [پ.ن: چه بسا این ماجرا، در عشق به‌طریق اولیٰ می‌تواند صادق باشد.]

1